Monday, August 25, 2014

يادداشت های زندان


گفتمان سیاسی اجتماعی


*********


@@@@@@@@@@@

*******************************
******************
**********
******
***

سروده ای از محسن رجب زاده                                                                                                        
گر چه شهر را خواباندند به لالای سکوت و اختناق
گر چه خواباندند ان همه شور و اشتیاق
لیک اینک کودکان ان زمان از خواب خوش برخاسته اند
فکرها باز ، جامه و رزم جدید اراسته اند
میروند تا حق بستانند از ضحاک زمان 
از برای رزم خود ، پرچمی از رنگ خون افراشته اند.                                                                           
محسن رجب زاده     سوم  اکتبر 2021

*********************
*****************
*******




******

دسته دسته آمدند رهروان شور       پایکوب و سرفراز در قفای خون
قطره قطره میچکد اشک افتخار         از فراز کهکشان بر مزار خون
!ای جوانه های زخم
!ای نشانه های خشم
!ای چکاوکان
خاوران کجاست؟
کجاست خاوران؟
خاوران کجاست؟
٭٭٭
شاخه شاخه میدمد گل به شاخسار      باد بوسه میزند بر جبین برگ
عطر تازه میچکد از شمیم گل       غنچه خنده میکند بر جمال مرگ
جان تازه میدود در صدای خون
عشق نعره میزند در فضای خون
تازه تازه میرسند لاله های یاد     بر مزار عاشقان با نوای چنگ
جان تازه میدود    در صدای خون
عشق نعره میزند    در فضای خون
!ای ترانه های سرخ
!ای جوانه های سبز
!ای ستارگان!
خاوران کجاست؟
کجاست خاوران؟
خاوران کجاست؟
٭٭٭
آه، دلبندم، آه
چه تاریک است این پگاه
چه سیاهست این سپیده دم
و چه تنگ است وقت عشق



*******************************
******************
**********
******
***

درگذشت مادر سپهری در بابل

*******************************
******************
**********
******
***

به کدامین گناه؟

 لادن بازرگان


 مرگ مادر بهکیش (نیره جلالی مهاجر) و سیل تسلیت ها و یادواره هایی که عده بیشماری از او کردند، من را بر آن داشت  تا به یاد او و گرامی داشت تلاشهای او برای دادخواهی و روشن شدن حقایق جنایت های رژیم جمهوری اسلامی در دهه شصت، این مطلب را بنویسم.

*******************************
******************
**********
******
***


___________________________________


@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

از برلین تا خاوران/ ویدئو کلیپی برای گردهمایی ششم

 ششمین گردهمایی سراسری درباره کشتار زندانیان سیاسی در ایران

نهمین سالروز

نهمین سالروز

نهمین سالروز





ناظم حکمت شاعر مبارز و آزدیخواه ترکیه است که در بسیاری از سروده های خود از عشق، صلح، انقلاب، امید و اندوه و هر آنچه که بایسته ی انسان است سخن گفته است. بی شک، سال های زندان تأثیر فراوانی در بیشتر اشعار وی داشته است، "نهمین سالروز" سرگذشت اندوهبار انسانی است که با وجود تمام رنج ها و مشاهده ی تلخی های روا شده بر انسان در دنیای ممنوع و خوشه های خشمی که تا ابد در او شعله ور است در راه آرمان و آزادی خود همچنان آکنده از جوانه های امید و بی هراس به پیش می رود
نهمین سالروز،  زبان گویا و ناگویای همه ی زندانیانی است که برای آزادی و 
رهایی انسان، زندگی و مبارزه را در هم تنیدند

@@@@@

  ویدیو کلیپ نهمین سالروز

سروده ای از ناظم حکمت
برگردان از پرتو یاران

این برگردان، سروده ای از ناظم حکمت شاعر مبارز و آزدیخواه ترکیه می باشد که در بسیاری از سروده های خود از عشق، صلح، انقلاب، امید و اندوه وهر آنچه که بایسته ی انسان است سخن گفته است. بی شک، سالهایی که در زندان به سر برده در اشعار او به ویژه این شعر تاثیر فراوان داشته " نهمین سالروز" سرگذشت اندوهبار انسانی ست که با وجود تمام رنج ها و مشاهده ی تلخی های روا شده بر انسان در دنیای ممنوع  و خوشه های خشمی که تا ابد در او شعله ور است در راه آرمان و آزادی خود همچنان آکنده از جوانه های امید و بی هراس به پیش می رود.
  برگردان این شعر را پیشکش می کنم به تمام  دلاور زنان و دلاور مردان میهنم که با وجود شکنجه ها و درد های وصف ناشدنی سالیان بی رحم در زندانها استوار و پر امید در راه آزادی تا آخرین نفس مبارزه می کنند و نیز گلهایی که در این راه بی پروا و سربلند پرواز کردند و جاودانه شدند.
پرتو یاران، تابستان 1394  

@@@@ً 

نهمین سالروز

سرگذشت من در
شبی که برف تا زانو بود
آغاز شد
از میز شام مرا کشیدند
در ماشین  پلیس پرتم کردند
و آنگاه در قطاری مرا چپاندند
درون اتاقی حبسم کردند
سه روز پبش، نه سال از آن روز گذشت.

در راهرو مردی روی برانکار
با دهانی  باز
و اندوه سالهای  طولانی بی رحم در رخسارش
جان می دهد.

به  انزوای تنفر انگیز و مطلق خود
همچون دیوانه و مرده ای می اندیشم
نخست، هفتاد وشش روز
در جدل با سکوت حاکم بر در بسته
وهفت هفته در انبار کشتی بوده ام
با این وجود، همچنان  شکست ناپذیرم
تنها من بودم و افکارم.


اکثر چهره هایشان را از یاد برده بودم
و تنها بینی بسیار درازی در خاطرم بود
با اینکه بارها در کنارم صف کشیدند
حکم مرا که خواندند
تنها یک نگرانی داشتند و این بود:
که با  بهت مرا ننگرند
که نتوانستند.
شبیه هر چیزی بودند جز آدمی:
احمق و متکبر چون ساعت دیواری
و سوزناک و رقت بار چون دستبند، زنجیر...
شهری عاری از خانه و خیابان
با خروارها امید و خروارها اندوه
بی هیج جنبنده ای جز گربه ها.

من در دنیای ممنوع  زندگی می کنم!
که در این دنیا بوییدن گونه های محبوبم ممنوع ست
با فرزندان خود دور یک میز غذا خوردن ممنوع
گفتگو با مادر و برادر، بی نگهبان و حفاظ سیمی ممنوع
ارسال و دریافت هر نامه ای ممنوع
خاموشی به وقت خواب ممنوع
بازی تخته نرد ممنوع
با این همه
چیزهایی هست که  می توانی در  قلبت پنهان کنی و در دستانت داشته باشی
مانند عشق، اندیشه و درک.

در راهرو،  مرد روی برانکار مرده
بیرونش می برند
امید و اندوهی نیست
نان وآبی نیست
آزادی و زندان  نیست
تمنای زنان، نگهبان و حتا ساس هم نیست
و نه گربه ای که بشیند و به او خیره گردد
همه چیز تمام شد.

اما سرگذشت من ناتمام
هنوز عشق می ورزم، می اندیشم و درک می کنم
خشم بی اثرم همچنان وجودم را می خورد

و از صبح هنوز کبدم درد می کند.

@@@@@@@@@@@


NINTH ANNIVERSARY

One night of knee-deep snow
my adventure started -
pulled from the supper table,
thrown into a police car,
packed off on a train,
and locked up in a room.
Its ninth year ended three days ago.

*

In the corridor a man on a stretcher
is dying open-mouthed on his back,
the grief of long iron years on his face.

I think of isolation
- sickening and total
like that of the mad and the dead -
first, seventy six days
of o closed door's silent hostility,
then seven weeks in a ship's hold. Still, I wasn't defeated :
my head
was a second person at my side.

*

I've forgotten most of their faces
- all I remember is a very long pointed nose -
yet how many times they lined up before me!
When my sentence was read, they had one worry :
to look imposing.
They did not.
They looked more like things than people :
like wall clocks, stupid
and arrogant,
and sad and pitiful like handcuffs, chains, etc.

*

A city without houses or streets.
Tons of hope, tons of grief.
The distances microscopic.
Of the four-legged creatures, just cats.

I live in a world of forbidden things!
To smell your lover's cheek :
forbidden.
To eat at the same table with your children :
forbidden.
To talk with your brother or your mother
without a wire screen and a guard between you :
forbidden.
To seal a letter you've written
or to get a letter still sealed :
forbidden.
To turn off the light when you go to bed :
forbidden.
To play backgammon :
forbidden.
And not that it isn't forbidden,
but what you can hide in your heart
and have in your hand
is love, think and understand

*

In the corridor the man on the stretcher died.
They took him away.
Now no hope, no grief,
no bread, no water,
no freedom, no prison,
no wanting women, no guards, no bedbugs,
and no more cats to sit and stare at him,
that business is finished, over.

But mine goes on :
my head keeps loving, thinking, understanding,
my impotent rage goes on eating me,
and, since morning, my liver goes on aching...

20 January 1946


http://mp3lio.com/salvatore-adamo


@@@@@@@


دادخواست
رفته از دستش چه آسان
آنچه نیمی از تنش بود
در پی‌اش سرگشته گشته
آنکه شمع روشنش بود

پشت درگاه شب زندان، نشسته، خسته، تنها
نه صدا، نه پاسخی می‌آید
از کی باید او گیرد سراغ نیمه گمگشته‌اش را
دست لرزانش نقاب است
پر ز اشک چشمان مبهوت
رقص مجنون‌وار فریاد
گیسوانش نقشی از دود
 
خواب تک‌فرزندش
زخم ژرفی در تن
می‌خواند درد خود را
به فریاد این زن:
 
فرزندم پنهان شو! دهشتزاست زمانه!
در دستم دستانت دستانی‌ست یگانه!
خوابم من یا بیدار؟
مستم من یا هشیار؟
زندانبان دستم داد
لباسی که بوی تو می‌داد
ظلمت شب یاورم نیست
مرگ خورشید باورم نیست.‌‌
سایه شب سنگ سنگین
بر دل من، رخت غمگین.
هوا نیست در اینجا
فضایی‌‌ست ظلمانی!‌‌
شمع خاموش جلوه‌گر شو
همچو جانم شعله‌ور شو!
 
رویایش آبی بود
از ظلمت حذر کرد
فرزندم خوابی بود
از جانم گذر کرد
و حالا لبهایش خاموش‌اند
زبانش بسته‌ست
چشمانش خفته‌ست، خفته، خفته ...
 
آرزوی من جهانی‌ست
بدون رنج و زندان
باورم برگشت فرزندم
به آن دنیای پنهان
 
از خدایان خواهم او را
نه بی‌جان یا فراموش
تا بگیرم باز چو یک رویا
تنش را من در آغوش

چشمان شاد او
سبز و زنده چون برگ
پنهان کنم من او را
ز چشمان مرگ !

عشقم راز است
جانم، مادر
آغوش من باز است
دنیا درد است: رنج و بیداد
می‌کشم فریاد: برگرد جانم
جانم برگرد





@@@@@



******
**********

برلین …. آه برلین، شعری از سیروس کفایی

به سوی تو می آییم
زندانیانی
که آوارها در دهان خفته دارند و
وجب به وجب استخوانی گمشده در بدن
برلين
به سوی تو می آییم
هنرمندانی
که خدا را به گروگان  دارند و
خاورانی
 که تا آفتاب بالا آمده است .ـ

سیروس کفایی
سیروس کفایی
**************
IMG_5581
با طراوت چشم ها
با تاولی به پا
و زیرکی نگاه،
از پشت میله ها
          بر این شب شوم
                  که دل نمیکند ز جا
                             به امید آزادی و سوسیالیسم
                                          بنشسته ‌ام به راه
با تنگدلی زدرد ها
با تحمل زجر و شکنجه ها
با نشست در کسوت -توبه کننده ها
با خاطراتی چند ز رفقای -همراه
با حیرت چشم ها
        بر این شب خوفناک
                که دل نمیکند ز جا
                              به امید آزادی و سوسیالیسم
                                          بنشسته ‌ام به راه
*********

من یک برادر داشتم

من یک برادر داشتم
هرگز یک دیگر را ندیدیم
اما   اهمیتی نداشت .

من یک برادر داشتم
که به کوهستان ها می رفت
آنگاه   که من می خوابیدم .

او را به طریق خود  خواستم
صدای او را نوشیدم
همچون آب   که آزاد است .

راه رفتم     نزدیک پشت سایه ی  او .
هرگز    یک دیگر  را  ندیدیم
اما    اهمیتی نداشت .

برادر من
آنگاه که من می خوابیدم

برادر من
از پشت  شب
به من نشان می داد
ستاره انتخا ب شده ی خود را .


شاعر  : خولیو کورتازار
بر گردان به فارسی : مهدی ایزد یار.

2014-09-27
***
Yo tuve un hermano
no nos vimos nunca
pero no importaba.

Yo tuve un hermano
que iba por los montes
mientras yo dormía.

Lo quise a mi modo
le tomé su voz
libre como el agua.

Camine de a ratos
cerca de su sombra
no nos vimos nunca
pero no importaba.

Mi hermano despierto
mientras yo dormía.
Mi hermano mostrándome
detrás de la noche
su estrella elegida.

Julio Cotazar : 

******



*********


به یاد نما ی یاران ، دلاورا نِ مبا رز

تا شکوفه زارِ خا وران

ـ پروانه وپرستو وپلنگ
می توانستند  ،
آری می توانستند  ،
از د ستا نِ عا شقا نه ایشان ، یا ران
آ ب وعسل بنوشند  .
اما نگذا شتند ،
نگذا شتند  ...
دشمنان کار ،
دشمنانِ رفیقان ما
آ ندم درپوست شیر برآمدند  .
به فرمانِ جلاد لاجوردی کرکس
همه جیب ها را گشتند  ،
چیزی نیافتند  ،
نیا فتند جز تمنای سه حرفِ عشق  ...
باز دوباره نَبرد مخفی گشت  ،
خانه ها ی پنهانِ دوستی را ،
دریافتند ودریدند  .
گروه ،گروه یاران ،مبارزان
در بند ها ی دشمن ،آرمیدند  .
سرود آی لورکا  ،
ای عروسی در خون  !
آ ه ای سلطا نپور  !
در سلول ها
زمزمهٔ گلِ دها نِ لادن ها وسوسن ها بود  .
هنوز پروازِ یادِ ما  ،
هم چون کبوتر سپیدِ سرگردان  ،
بر فراز سربدارانی
بسان توما ج و کاک فوَاد   ،
شهرام و پوران  ،
اُردین و پا ک نژاد ،می چرخید  .  
که تبرِ تاراجِ ستم
بر گریبانِ تبارِ اندیشه ورا ن
فرو اُفتا د .
موج ورودِ سیامک و نرگس ها
نابت و ارژنگ ها  .
پشت به دیوارِ آزار
سرافراخته به چشم باز
میا ن رگبار تیر
خواند ند آزاد  :
دیگر این بلندای اوین  ،مباد هرگز  !
برج گوهردشت وبند قزل حصار  ،
همه ویرا ن با د  !
از ما به نیلوفر  ،
از ما به ارغوان بگو :
قلب ایران ما دران  ،
سراسر با د در رها ییِ بوستا ن  !
تا جِ گلِ مزار ما با د  ،
این خون شکوفه ها ی بوسه و بدرود
با شما با مهربان انسا ن
روزی می تراود   ،
با یادِ جا ودا نه خا کِ خا وران  .
تا بهار در بها ران
از عطر تن ما
مشا مِ هوش وجانِ آد می سرشارتر  !
آ ه یا دآورید یا را ن ،
از خارِ عقرب در گل
شلیک به گلدانِ اُ ستخوان  .
به لخته خون پارهٔ ما
با گلِ سرخ ،با گل
یا د آورید یا را ن  !
ما را به مَدار شا دی وفخر خویش  ،
سربلند بازآورید  ،یا را ن  !


مجید خرمی
هزاروسیصد وشصت ونُه
بیبلیز ،آ لما ن  .



****

علی دوازه  غاری

فاتحان فروتن 2

سروده ای از سیمین بهبهانی

در واکنش به کشتار و قتل عام دهه ی شصت

ای مادران

آتش به زندان افتادای داد از آن شب، ای داد!
ابلیس می زد فریاد:"های ای نرون، روحت شاد"!
صد نارون، قیراندود،
از دود، پیچان می شد،
صد بید بُن، خون آلود،
از شعله، رقصان، می زاد
دیوانه آتش افروخت
وان خیل زندانی سوخت؛
خاکستر از آنان کو
تا سوی ما آرد باد؟
سنگی نه و گوری نه،
اوراق مسطوری نه،
نام و نشان از آنان
دیگر که دارد در یاد؟
نه، نه! که آنان پاکند،
روشنگر افلاکند:
هر اختری از آنان
هر شب خبر خواهد داد. * * *
سخت است، سخت، اما من
دانم که فردا دشمن
پا تا به سر خواهد سوخت
در آتش این بیداد. * * *
ای مادران! دستادست،
شورنده، صف باید بست

تا دل بترکد از دیو،
فریاد! باهم فریاد
!…

*********

نقاشی از سودابه اردوان
زندانی سابق سیاسی

اینکه اینجا پاييز است به وقت من

و تابستان است به وقت تو

و درجایی دیگر شاید به فصلی دیگر از سال برسیم

در تعریف " کلی " از مرگ چیزی نمی کاهد

و نه در تعریف کلی از سبزی برگ به فصل بهار 

بر ما حادثه ای تحمیل شد . آن حادثه به "رخداد" ی واقعی تبدیل شد وحقیقت آن رخداد ، یعنی جای پایش [ کفش های پنهان شده در چال های گم ] بود ونیز  یادداشت های ناتمام و تجربیات نیمه ـ نصفه و شعرهای در زمزمه و داستان های در ذهن !                                              

   که باید : به پا می شدند و به راه می شدند و نوشته می شدند به تمام ، در دفترهای خاطرات روزانه ، و تجربه ها به تعمیم می رسیدند در عمل های پیش رو ، و شعرها از زمزمه به حرف و از حرف به ترانه و از ترانه برلب و از لب ها به گوش ها و آنگاه در کوچه  و بازار و خیابان و هرجا ، به آواز می شدند و یا گاهی به سرودی برای تهییج به رزمی دیگر 

ذهن داستان پرور اما می باید این فرصت را می داشت تا [خَلق] آدم هایش را به عمل های روزانه می بُرد تا آن ها خود را بسازند ، به خود برسند و تبدیل به انسان " نوعی " ای بشوند که قرار بوده است به ثبت برسند در برهه ای از تاریخ این دیار . با مشخصه هایشان ، که خاص آن ها  بوده است .

اینجا پاییز است . چه فرق می کند که در تابستان شما نیستم !  " کلی " مرگ وجه مشترک یادهای من و شما ست از یارانی که حالا نیستند . داس مرگ مشترک تعریف آن از بُرنّدگی آن است هم در نزد شما وهم در نزد من . " ما " هردو به شقّه شدیم از آن داس که در مرگ بر ما فرود آمد 

دست بالارونده با داس ، آنگاه که فرود آمد ، شاید گمان نمی بُرد که با شقّه کردن ما  ما را در [ چیزی ] به هم می رساند و مشترکمان می سازد !  اینکه " یاد" های  آنها که جان باختند، به یکسان در ما به هم می رسند 

این راست است که : [ کلی ها فی نفسه خراب نمی شوند ، بلکه تا جایی خراب می شوند که موجودیت های فردی که آن ها در آن تمایز یافته اند از بین بروند .]  کلی مرگ به مثابه ی یک مقوله هست . هستییت اش وجه مشترک ما در به یاد آوری یادهای کسانی است که " رژیم جمهوری اسلامی " در ایران از ما گرفت . اشتراک کلی مرگ ما را به [ بازتجسم ] زندگی های از دست رفتگان می برَد .  ما [ زنده ] شان می کنیم تا از یاد نبریم شان که : زندگی هایی بوده اند که اگر بودند ، شاید سهم شان از زندگی چیزی بیشتر از مرگی بود که [حق]  زندگی را به شکل طبیعی از آن ها گر فت 

چه فرق می کند که حالا اینجا پاییز است و آنجا تابستان !  یادها که هستند و خاوران هم که هست و جای [ نقش ] کفش هایی که در چال های گم پنهان شده اند هم هست که هنوز هم شتاب پاهای رونده و برجا را درما زنده می کنند که اگر بودند ] حالا لازم نبود تا ما از میان همه فصل های سال ، تابستان را استثنا کنیم 

دست بالارونده داس ، آنگاه که فرود آمد هرگز نمی دانست که با شقّه کردن ما ، ما را درچیزی مشترک می کند که تا تاریخ این دیار درعمل های انسانی پرداخته می شود ، یاد کسانی با ما خواهد بود که : در سر شوری داشتند و در جان به شیدایی ای رسیده بودند و در دل به عشق نفس می زدند 

تابستان که می شود ، تمام [ جان باختگان] به قامت می ایستند و دربازتجسم ما از آن ها ، با ما زندگی می کنند .                                   دست بالارونده داس مرگ ، شرمگین همیشه یادهای مردم ایران خواهد بود . شرم از آن پاک نخواهد شد  حتی اگر دیگر نباشد 

تاریخ اگر چه برگذرنده است ، اما در ثبت زندگی ها وسبک ها و منش ها و کاروکردها ، حافظه ای غریب دارد.                        "جمهوری سلامی " اگر چه به مثابه  " هست " ی زیسته از زندگی مردم ایران است ، اما آن " هست " ی هست که در تاریخ ایران حتماً به گونه ای ثبت خواهد شد ، که از آن با : [ دوره ای سیاه و مرگ آفرین و فرهنگ کُش و هستی برباد ده ] یاد خواهد شد

دست بالا رونده داس ، آنگاه که " کلی " مرگ را به تفسیرآورد ، هرگز گمان نمی برد که ما را در اشتراک یادهایمان به هم می رساند تا در " تغییر " آن به وفاق برسیم

اینکه اینجا پاییز است به وقت من

و تابستان است به وقت تو

و درجایی دیگر شاید به فصلی دیگر از سال برسیم

در تعریف کلی از مرگ چیزی نم یکاهد

و نه در تعریف کلی از سبزی برگ به فصل بهار 

شهریار دادور ـ استکهلم
5 سپتامبر 2014
14 شهریور 1393 


*************


مرا امروز تکه تکه آوردند
مرا امروز شکنجه شده و خونین آوردند
مدتهاست اینگونه با من می کنند
هم زنجیرانم هم اینگونه شکنجه شده و می شوند
ما سر فرود نیاوردیم
ما سکوت را شکستیم و فریاد بر آوردیم
به هیچ کدام از ما در دنیا قلم طلایی داده نشد
نه توانستیم مستقیم با رادیوهای جهانی حرفی بزنیم
 ونه قهرمان نجات ایران شدیم
ما شکنجه شدیم، ما تکه تکه شدیم،
ما تجاوز شدیم
اعدام گشتیم ویا زیر شکنجه جان باختیم
ویا در اعتصاب غذا جان خود را از دست دادیم
حتا وقتی از " حقوق بشر" به دیدار زندانها آمدند
بندهای ما را دیوار گرفتند که حقوق بشرشان آرزده خاطر نشود
ما بیمار گشتیم پزشکی، دارویی نبود
چرا که همه چیز در زندان طبیعی ست و احتیاجی به دکتر نیست
آنگاه که تکه تکه شدم
 به جلادان آری نگفتم
آنگاه که چشم نسترن را زنده از حدقه بیرون آوردند
او نیز آری نگفت
آنگاه که کودکان را جلوی چشمان پدر و مادرشان شکنجه کردند
نیز...
آنگاه که به دستور خفاش بزرگ خون بدن زندانیان را قبل از اعدام کشیدند
باز آری نگفتیم
آنگاه که به دختران قبل از اعدام تجاوز کردند و بعد کشتند
آری نگفتیم
آنگاه... آنگاه... آنگاه...
آنگاه نیز آری نگفتیم
فراموش نکنیم
 یارانی را که  نیمه های شب در باتلاقهای اطراف شهر قم ریختند
فراموش نکیم
یاران نیمه جانی را که زنده بگور کردند
و صدای ناله های آنان را اطرافیان شنیدند
فراموش نکنیم
گورهای دسته جمعی خاوران را...
مادرم گریه نکن دیگر زمان آن رسیده
که صدایمان را فریادمان را همه بشنوند
ما همگی به جلادان نه گفتیم
نگذاریم که دیگر کودکانمان را اینگونه قتل وعام کنند

پروانه قاسمی 

@@@@@@@

اندرون های توانا

سروده ای از ساسان دانش

تقدیم به یارانی که سرافراز رفتند تا انسان را معنا کنند و تقدیم به یارانی که رنج زندان را شکیبایی می کنند تا معنای انسان را ژرفا بخشند


اندرون های توانا

قلبی از نسل سرود
نسل شور و شورش
پشت آن تله ی خاک
با هزاران امید
نعره ی فرهاد را فریاد کشید

سینه چون گستره ی دشت زمان
کوبشی محنت بار
تپشی چون غمبار
واپسین پژواکی
با پیامی ساده
گل وگلشن را رنگین کرد

گیاهان دمن سر برون آوردند
تا که گل های نه چندان با طراوت را
در بهاری سنگین
به نمناکی یک شبنم پاک
به آغوش کشند


و زمان صاعقه ای نو زایید
همهمه ی میکده ها با تب وهم و خیال
به فرودی ناساز سرازیر شدند
سهم دنیا ز جهان از شادی
کاستی خامی بود
درد و غم، جلبکی شد سیراب
در پذیرایی نور، بازی پدیده ها کم رنگ بود
و چه ها شد که به گویش نتوان

اندرون های توانا اما
با نگاهی دلپذیر
از عشق، سخن ها گفتند
در کنار انسان، در فضایی بسته
با دلی پیراسته، اما شکسته
با تن و اندام خسته
رهایی را ستودند
و با کوشش خویش
به پنداره ی یک پندار نیک
با شکیبایی راز
دلنشین بارقه ای
آذرخشی سوزان
سازه ها شالودند

عاشقان دیده ی دل تابیدند
و سپس مردمک، چشمانشان
آینه شد
آینه ها شفاف شد
چهره ها بر چهره ها روانه شد
عشق بی پایان انسان چیده شد
ذره ها و موج ها، چون نور عشق
ساقی مستانه شد
ورق های زبان بر لب و آتش لب
ترانه شد

روزگاران می گذشت بی راوی
از پس پرده ی عشق
به فرخندگی روزنه های سوسو
گذر عمر زمان
بر من و یارانم
زندگی باران شد
کوبش قلب من از زندان ت
آلایش اندیشه شد
وز درونم هیجانی زاده شد
وز لبانم بوسه ها چون غنچه شد

هم اینک اما
تکیه بر حضور رازآلودگان
ساقی میکده ی عشق و زمان
خواهم شد
بوسه های عشق را
در فراگاه، زپیوندی خوش
قلب پژمرده ی این نسلم را
تپشی آهنگین خواهم ساخت
و در منظومه ی خویش
رقص پا خواهم کرد
واژه ها را به مفاهیم عمیق
عریان خواهم ساخت
و ز مرگ، افسانه ها خواهم خواند
زندگی را با سوز عشق خواهم نوشت
و صدایم را با صدای امروز نبودگان
در چکاد قله ها، فریاد خواهم کرد
نگاهم را با نگاهشان آغشته خواهم کرد
و انسان را، عشق را
دوباره معنا خواهم کرد

ساسان دانش


****
سروده ای از پرتو ياران

تقدیم به ستارگانی که در راه آزادی غوغا به پا کردند،  به ویژه ستارگان  تابستان  1367

تقدیم به ستارگانی که در راه آزادی غوغا به پا کردند،  به ویژه ستارگان  تابستان

تقدیم به ستارگانی که در راه آزادی غوغا به پا کردند،  به ویژه ستارگان  تابستان 
 دهه ی شصت



خاک خودسر فاش گو

ای زمین
ای خاک خودسر
از چه نالی  روز و شب بر خویشتن
خاک خود سر فاش گو
در درون ات چیست
این آتشفشان جاودان از کیست
این فریاد دهشتناک تو
شیدایی و سرمستی ات از چیست  
آنجا کیست
من به چشم خویش دیدم
از درون ات  ناله می خیزد
آتشین اخگر برون ریزد
فاش گو،  بشکن سکوت مرگبارت را
این صدای آشنا از کیست
ماه، آن بالا به تو ای خاک خود سر،  رشک می ورزد
در درون ات مرگ نیست
اشک ماه از چیست
می دانم درون ات کیست
این اندوه دیرینه، زجه های هر شب ات از چیست
اشک ماه و مرگ شب
گریه ی بی وقفه ام از چیست
هر گلی بر روی تو چند روزی ماند و رفت
این چه گلهایی ست در تو
ریشه هاشان سبز
عمرشان جاوید
عطرشان ما را کند هر لحظه مست
فاش گو ای خاک خودسر
گرمی و سرخی این آتشفشان از کیست
گریه ی بی وقفه ی ماه و من و باغبان از چیست
این فضای ناب و روح انگیز و سرخ از کیست
خوش به حالت خاک خودسر
نیک دانم اشک ماه  از چیست
سرخی گلها ی تو
این رود خون از کیست
لب گشا و این دهان را باز کن
قصه ی گلهای ما را فاش کن
رشک می ورزم به تو ای خاک سرد
در درون ات،  ماه رویان خفته اند
عطر جاویدان روح انگیزها پیچیده است
شعر ناب صد گل سرخی درون ات،   رسته است

 پرتوياران

پاییز 92


________

سروده ای از حمید قربانی



تقدیم به آنان که نیستند و به آنان که می رزمند، زیرا که انسان را شایستۀ زیستن در جامعه ای دگرسان و شایستۀ زیست انسان می دانستند و می دانند که در آن، فرصت و توان شاد زیستن را، همگان دارند!

حمید قربانی


گوزن و دیوار
آهی از سر درد و امید!

گوزنانِ جوانِ سرمست و بی باک
با شاخان ستبرشان
بر این دیوار پوسیده ی به ظاهر مستحکم زمان
بدون خستگی و بدون  تردید و واهمه
هر لحظه می کوبند،
ببینید که ذره ذره با شاخ و سُم های نیرومندشان
و نیز، خون سُرخ شان
در آن ترک ها انداخته اند
که خورشید سوزان فردا را
از پشت دیوار توان دید.
آری، آنها، فردای بدون دیوار را
بی شک،
به ما نوید می دهند
زیرا که آنان می دانند و به یقین رسیده اند
که سرانجام، دیوار فرو ریختنی است
که دیوار را توان مقاومت نیست
باید بر دیوار کوبید، وبا تمام نیرو کوبید
آن زمان خواهید دید
که ترک ها، سوراخ ها
آنقدر گشاد، آنقدر فراخ
که
از دیوار نشان نیست
 همه جا را روشنائی خورشید جاوید فرا گرفته
و همه ی کودکان را خندان توان دید،
زیرا که
آن لحظه، پایانی بر استثمار انسان از انسان
و آن نقطه، آغاز تاریخ انسان است.

20- 8- 2014 برابر با 29 مرداد 1393
_____________________

به یاد ارغوان ها

"به یاد ارغوان ها"، اثری از ساسان دانش

نيازی به باز نویسی نیست که زندان و زندانیان، تاریخ معاصر ایران را تحول انگیز کرده و پافشاری حکومت ها بر حفظ قدرت، خشونت را بازتولید و روزافزون کرده است. "به یاد ارغوان ها"، نگاه دیگری را بیان می کند که در جستجوی اندیشه ها و هویت جان باختگان و جان به دربردگان، نگرش انسان را به ژرفا کوچ می دهد تا به علت ها بیشتر تفکر کنیم و کنش گران و دخالت گران اجتماعی، سیاسی را از منظر دیگری بنگریم.




********************




***
زمین در شرمگاه خود ترک برداشت
تٌف بر آسمان انداخت
و گفت
من سیرِسیرم
از خون های بر آمده شده
 از خفیه گاه ام القرای سرمایه
از اندرزگاه های شکنجه و کشتار
مادری چوب بست  خورده از اندوه
ناله ای کرد
باد می وزید از گذری می گذشت
شرم را در خود می جوید
در غرق ننگ گاه تاریخ به زانو نشستمادری
خاک را چنگ زد
و ناله ای
 در شیارهای خاکِ سیراب شده
از خون در  ایران زمین
به صدا در آمد
_____________

پروین - غوغای ستارگان

__

 ترانه ی خدا نگهدار از ویگن

گل خزان ندیده
بهار نو رسیده
کنون که می‌روی زین گلزار
خدا تو را نگهدار
بود طنین آوای تو
کنون به گوشم ای یار
پیام من تو بشنو
خدا تو را نگهدار
دو چشم من به ره باشد
در آرزوی دیدار
مسافر عزیزم
تو هم به یاد من باش
جدایی و فراموشی
نبینم از تو ای کاش
نباشدم به جز مهرت
هوای دیگری در سر
برو خدا به همراهت

_________________________________




به خاطره ی عزیزانی که در حیات و مبارزه گاه همراه و گاه پراکنده ، در سرنوشت اما با هم مشترک بودند


-----------
سودابه اردوان

نقاشی های زندان

















**********

گفتمان سیاسی اجتماعی

No comments:

Post a Comment