Thursday, February 20, 2014

پرتو ياران

گفتمان سیاسی اجتماعی

@@@@@@@@@@@

@@@@@@@@
@@@@@@@




 با من از سرزمین مادری سخن گویی
وین خانه ی خراب ز پای بست سخن گویی
از چه رفته ست بر این سرزمین می پرسی
از زندگان زنده به گور سالها چه می پرسی

خشت این خانه از پای بست خونین است
خون چه گویم تن پاک مه رویان است
شرم این خانه  بایسته ی من و توست
ما که ضحاک مار دوش را خون  بخشیدیم 


@@@@@@@@

نوشته ای در گرامیداشت 8 مارس روزجهانی زن

عشق را نه در زمین باید جست

نه در میان آسمان

نه در هیچ کتاب و  ترانه ای

عشق را  تنها در تو باید جست.

پرتو ياران، 8 مارس 2014

پیش از هر سخنی 8 مارس روز جهانی زن بر تمام زنان آزاده، مبارز و آزادیخواه خجسته باد. اگر چنین روزی به پاس فداکاریها و مبارزات گسترده زن مشخص گردیده باید بگویم هر روز چون خورشید فروزان پرتو خود را نثار تیرگیها می کند و همراه و همگام با مردان در تمامی عرصه ها می درخشد. آری! تردیدی نیست که نه تنها امروز، بلکه هر روز، روز زن می باشد.
در این نوشته برآنم که نگاه اجمالی به برخی از مشکلات زنان جامعه ی خود داشته باشم. بر کسی پوشیده نیست که زنان ایرانی در طول سالیان متمادی، همواره به صرف زن بودن اسیر مشکلات برخواسته از تبعیض جنسیتی و آسیبهای ناشی از آن و منجلاب مذهب بوده اند. از ابتدای بودن، از زمانی که حس می کند می تواند بعنوان یک دختر، یک همسر و یک مادر با وجودی آکنده از مهر، عشق و پاکی خود را بنمایاند اسیر پدر سالاری، مرد سالاری و حتا فرزند سالاری می گردد. از زمان طفولیت گویا هرگز دیده نمی شود و وجود او بعنوان کسی که چندان و یا هرگز حق اظهار نظر ندارد و همواره برای جزئی ترین مسائل زندگی او باید و نبایدها را به او دیکته می کنند تلقی می گردد.
در کودکی حتا مدرسه که پس از خانواده، وظیفه تربیت و نشان دادن حقیقت را دارد تمام زیبایی ها و شادابی اش را در پوششی که از موی تا پای او را گرفته می پوشاند و به جای قرارگرفتن در میان همسالان پسر و فراگیری حس عشق، نوع دوستی و مشارکت و لذت بردن او را چونان از جنس دیگر می ترسانند و چونان با آگاهی دروغین که مذهب نام دارد درمیان کتابهای خود بذرهای سمی در ذهن شفاف و بکر او می پاشند که ذهن او را از هرگونه تفکر راستین و درک واقعی باز دارند حتا گاه این تفکیک جنسیتی در دانشگاه نیز به چشم می خورد. اما نیرنگ و دروغهای دین را پایانی نیست و تمام ابعاد زندگی زن را تحت الشعاغ قرارد داده و  سعی در خوار شمردن و ذلالت و عدم شکوفایی زن دارد. در محیط خانواده  همیشه در هراس مواجه شدن با درگیریهایی که ممکن در این باره برای او از جانب پدر، برادر  ایجاد شود می باشد با چنین دیدی در جامعه نیز با مرد سالاری چه در جایگاه شغلی خود و فعالیهای اجتماعی فرهنگی و سیاسی ورزشی روبروست حتا از حضور در ورزشگاه ها و تماشای مسابقات در کنار مردان که  اندک ترین حق آنها به شمار میرود مواجه می شود.
 با وجود برتری و توانایی های نهفته بسیار در تمامی زمینه ها همواره با قضاوتهای دون و مغرضانه در جامعه مردسالار مواجه می شود. بعنوان یک همسر از تمام حقوقی که برای مردان در نظر گرفته شده یا هیچ بهره ای ندارد یا بسیار اندک می باشد. اگر در خارج از خانه حرفه ای نداشته باشد در چهار کنج مطبخ دستورات مردی که گویی به جای همراه و همدم، خدمتکاری به کار گماشته را به جان می خرد و در ازای آن تنها همین بس که او وظیفه اش می باشد و در آخر نیز در مقابل این همه زحمات به هیچ انگاشته می شود. اگر از نظر مالی کمکی بخواهد با غرولند و صد منت مواجه می شود. آری! بسیارند زنان پاک و فداکار سرزمینم که جوانی خویش را در کنج مطبخ  بی هیچ اعتراضی سپری کرده اند و بسیار بوده اند زنانی که در زیر واژه های های پلشت و دستان مردان دیو صفت له شده اند و هرگز زخمهای روح و جسم خود را از یاد نخواهند برد. مردان زن ستیری که با توحش بسیار و  رفتاری چون بربریت شیعی با بی رحمی و رفتارهای بیمارگونه خود زخمهایی بر جسم و جان زنان روا داشته اند که هرگز زمان را یارای التیام آن نخواند بود.
 حق هرگونه فعالیت تنها به صرف زن بودن از او سلب شده و تنها می بایست یا ماشین زاد و ولد باشد و یا بی هیچ چون و چرایی اطاعت محض نماید. خشونت علیه زنان  چه در چهار چوب خانواده  و جامعه، تجاوز به آنها و آسیب ها ی روحی و جسمی که چون خوره تا ابد به یاد می ماند، تهدید، تحقیر و تهمت به زنان و بسیاری از مسائل عمده ای که همواره بعنوان زن بودن با آنها مواجه می باشند. زنی که در طول روز وظیفه اش را اینطور می پندارد که باید تنها به شوهر و فرزندان خود بپردازد و از هیچ مهر و محبتی دریغ نکند حتا از علایق و آمال خویش می گذرد تا رفاه و آسایش انها را ببیند و وجود خویش را فراموش کرده و در بست در اختیار همسر و فرزندان خویش است از پیشرفتهایی که ممکن است در طول زندگی داشته باشد به دور می ماند  و یا زنی شاغل  که وظیفه ای بس دشوارتر دارد که علاوه بر راضی نگه داشتن همسر و فرزندان خود درجامعه در قبال همکاران خود نیز مسئول است و در آخر با وجود تمام از خود گذشتگی ها گویی درخانواده و اجتماع همه از او طلب کار می باشند و همیشه جایگاهش در انتها می باشد.
 کم نیستند و نبوده اند تبلیغات و مطالب ضد زن که زن را که نخستین جایگاه در تربیت و حفاظت و نفش سنگین همسر بودن و مادر بودن دارد را خوار شمرده اند و گویی هرگز وجود خارجی ندارد و انسان شرم می کند و سراسر آکنده ار نفرت و اندوه می شود وقتی زن را چنین حقیر می پندارند و بی شک چنین افکاری و ترویج آنها زاییده یک تفکر زن ستیز مرد سالار و متحجر می باشد که باید از گیتی محو گردد.
مشکلات زنان متارکه کرده و استرس ها و فشارهای پس از طلاق و  زنان بی سر پرست، دید بیمار گونه و پست جامعه نسبت به آنها و انواع و اقسام انگ زنی و خوار شمردنها، دست و پنجه نرم کردن با فقر و هر شب کابوس این که چه خواهد شد؟!
احکام اسلامی در مورد زنان و آرمانهای والایشان و انواع و اقسام شکنجه ها و رفتارهای متوحشانه و غیر انسانی در قبال خواسته ها و یا روابط زنان و معرفی کردن زن بعنوان یک کالا نه یک انسان.
زنان کار که به ناچار برای تداوم حیات خویش در منظر عموم  ظاهر می گردند و هزاران نگاه هرزه عاری از خرد و شرافت را به جان می خزند و دردها و سوز درونشان را هیچ کس پاسخگو نیست. زنان کارگر که با حداقل 12 ساعت کار روزانه و با حداقل درآمد که هیچ شکاف زندگی شان را پر نمی کند زیر یوغ و استثمار سرمایه داری از بین می روند.
 زنان تن فروش  که گاه نه تنها برای اندک پولی برای خود که تا ابد روح آنها را با هیچ هزینه ای تسلی نمی بخشد بلکه در بسیاری از مواقع برای مردانی که همیشه او را خوار شمرده اند و به دیده حقارت به او نگریسته اند برای اعتیاد پدر، برادر و همسر، یا درمان آنها و به جهت حمایت ناکافی از سوی آنها تن خویش را دراختبار گرسنگان و گرگان جنسی می گذارند و پیامدهای ناشی از آن که که روح و جسم شان تا مرگ ساییده می شود و  جامعه به جای ریشه یابی و علت ها بر دردهای آنان می افزاید.

در پایان، مردان بزرگ تاریخ، زاده ی زنان بوده اند. امروز زنان ما بیدار و هوشیارند و نیک به وجود با ارزش و نقش خود در تمامی عرصه ها در سیتم مسموم مرد سالاری  آگاه اند. هرگر ستمهای روا رفته در طول سالیان متمادی بر خود را چه توسط مذهب، احکام و قوانین ضد انسانی و دروغین را از یاد نمی برند و  آزادی را رساتر از هر مردی فریاد می کشند و برای تحقق آن چون طوفان می غرند و اندک هراسی ندارند و یاد یکایک زنان مبارزی که در این راه جان خود را نثار کرده اند و چون اختری فروزان همیشه می درخشند را گرامی میدارم.  زنانی که  من از لفظ عشق آسمانی استفاده نمی کنم که آسمان و زمین در مقابل عشق زن هیچ اند چرا که عشق، خود اوست.

پرتو ياران 

 8 مارس 2014


@@@@@@@@@@@



نهمین سالروز





ناظم حکمت شاعر مبارز و آزدیخواه ترکیه است که در بسیاری از سروده های خود از عشق، صلح، انقلاب، امید و اندوه و هر آنچه که بایسته ی انسان است سخن گفته است. بی شک، سال های زندان تأثیر فراوانی در بیشتر اشعار وی داشته است، "نهمین سالروز" سرگذشت اندوهبار انسانی است که با وجود تمام رنج ها و مشاهده ی تلخی های روا شده بر انسان در دنیای ممنوع و خوشه های خشمی که تا ابد در او شعله ور است در راه آرمان و آزادی خود همچنان آکنده از جوانه های 
امید و بی هراس به پیش می رود

نهمین سالروز،  زبان گویا و ناگویای همه ی زندانیانی است که برای آزادی و 
رهایی انسان، زندگی و مبارزه را در هم تنیدند


سروده ای از ناظم حکمت
برگردان از پرتو یاران

این برگردان، سروده ای از ناظم حکمت شاعر مبارز و آزدیخواه ترکیه می باشد که در بسیاری از سروده های خود از عشق، صلح، انقلاب، امید و اندوه وهر آنچه که بایسته ی انسان است سخن گفته است. بی شک، سالهایی که در زندان به سر برده در اشعار او به ویژه این شعر تاثیر فراوان داشته " نهمین سالروز" سرگذشت اندوهبار انسانی ست که با وجود تمام رنج ها و مشاهده ی تلخی های روا شده بر انسان در دنیای ممنوع  و خوشه های خشمی که تا ابد در او شعله ور است در راه آرمان و آزادی خود همچنان آکنده از جوانه های امید و بی هراس به پیش می رود.
  برگردان این شعر را پیشکش می کنم به تمام  دلاور زنان و دلاور مردان میهنم که با وجود شکنجه ها و درد های وصف ناشدنی سالیان بی رحم در زندانها استوار و پر امید در راه آزادی تا آخرین نفس مبارزه می کنند و نیز گلهایی که در این راه بی پروا و سربلند پرواز کردند و جاودانه شدند.
پرتو یاران، تابستان 1394  

@@@@ً 

نهمین سالروز

سرگذشت من در
شبی که برف تا زانو بود
آغاز شد
از میز شام مرا کشیدند
در ماشین  پلیس پرتم کردند
و آنگاه در قطاری مرا چپاندند
درون اتاقی حبسم کردند
سه روز پبش، نه سال از آن روز گذشت.

در راهرو مردی روی برانکار
با دهانی  باز
و اندوه سالهای  طولانی بی رحم در رخسارش
جان می دهد.

به  انزوای تنفر انگیز و مطلق خود
همچون دیوانه و مرده ای می اندیشم
نخست، هفتاد وشش روز
در جدل با سکوت حاکم بر در بسته
وهفت هفته در انبار کشتی بوده ام
با این وجود، همچنان  شکست ناپذیرم
تنها من بودم و افکارم.


اکثر چهره هایشان را از یاد برده بودم
و تنها بینی بسیار درازی در خاطرم بود
با اینکه بارها در کنارم صف کشیدند
حکم مرا که خواندند
تنها یک نگرانی داشتند و این بود:
که با  بهت مرا ننگرند
که نتوانستند.
شبیه هر چیزی بودند جز آدمی:
احمق و متکبر چون ساعت دیواری
و سوزناک و رقت بار چون دستبند، زنجیر...
شهری عاری از خانه و خیابان
با خروارها امید و خروارها اندوه
بی هیج جنبنده ای جز گربه ها.

من در دنیای ممنوع  زندگی می کنم!
که در این دنیا بوییدن گونه های محبوبم ممنوع ست
با فرزندان خود دور یک میز غذا خوردن ممنوع
گفتگو با مادر و برادر، بی نگهبان و حفاظ سیمی ممنوع
ارسال و دریافت هر نامه ای ممنوع
خاموشی به وقت خواب ممنوع
بازی تخته نرد ممنوع
با این همه
چیزهایی هست که  می توانی در  قلبت پنهان کنی و در دستانت داشته باشی
مانند عشق، اندیشه و درک.

در راهرو،  مرد روی برانکار مرده
بیرونش می برند
امید و اندوهی نیست
نان وآبی نیست
آزادی و زندان  نیست
تمنای زنان، نگهبان و حتا ساس هم نیست
و نه گربه ای که بشیند و به او خیره گردد
همه چیز تمام شد.

اما سرگذشت من ناتمام
هنوز عشق می ورزم، می اندیشم و درک می کنم
خشم بی اثرم همچنان وجودم را می خورد

و از صبح هنوز کبدم درد می کند.


@@@@@@@@@@@



NINTH ANNIVERSARY

One night of knee-deep snow
my adventure started -
pulled from the supper table,
thrown into a police car,
packed off on a train,
and locked up in a room.
Its ninth year ended three days ago.

*

In the corridor a man on a stretcher
is dying open-mouthed on his back,
the grief of long iron years on his face.

I think of isolation
- sickening and total
like that of the mad and the dead -
first, seventy six days
of o closed door's silent hostility,
then seven weeks in a ship's hold. Still, I wasn't defeated :
my head
was a second person at my side.

*

I've forgotten most of their faces
- all I remember is a very long pointed nose -
yet how many times they lined up before me!
When my sentence was read, they had one worry :
to look imposing.
They did not.
They looked more like things than people :
like wall clocks, stupid
and arrogant,
and sad and pitiful like handcuffs, chains, etc.

*

A city without houses or streets.
Tons of hope, tons of grief.
The distances microscopic.
Of the four-legged creatures, just cats.

I live in a world of forbidden things!
To smell your lover's cheek :
forbidden.
To eat at the same table with your children :
forbidden.
To talk with your brother or your mother
without a wire screen and a guard between you :
forbidden.
To seal a letter you've written
or to get a letter still sealed :
forbidden.
To turn off the light when you go to bed :
forbidden.
To play backgammon :
forbidden.
And not that it isn't forbidden,
but what you can hide in your heart
and have in your hand
is love, think and understand

*

In the corridor the man on the stretcher died.
They took him away.
Now no hope, no grief,
no bread, no water,
no freedom, no prison,
no wanting women, no guards, no bedbugs,
and no more cats to sit and stare at him,
that business is finished, over.

But mine goes on :
my head keeps loving, thinking, understanding,
my impotent rage goes on eating me,
and, since morning, my liver goes on aching...

20 January 1946


http://mp3lio.com/salvatore-adamo


@@@@@





@@@@@@

یادمان ریحانه





پرتو یاران 3 آبان 1394


@@@@@@@@@

نهمین سالروز






این برگردان، سروده ای از ناظم حکمت شاعر مبارز و آزدیخواه ترکیه می باشد که در بسیاری از سروده های خود از عشق، صلح، انقلاب، امید و اندوه وهر آنچه که بایسته ی انسان است سخن گفته است. بی شک، سالهایی که در زندان به سر برده در اشعار او به ویژه این شعر تاثیر فراوان داشته " نهمین سالروز" سرگذشت اندوهبار انسانی ست که با وجود تمام رنج ها و مشاهده ی تلخی های روا شده بر انسان در دنیای ممنوع  و خوشه های خشمی که تا ابد در او شعله ور است در راه آرمان و آزادی خود همچنان آکنده از جوانه های امید و بی هراس به پیش می رود.
  برگردان این شعر را پیشکش می کنم به تمام  دلاور زنان و دلاور مردان میهنم که با وجود شکنجه ها و درد های وصف ناشدنی سالیان بی رحم در زندانها استوار و پر امید در راه آزادی تا آخرین نفس مبارزه می کنند و نیز گلهایی که در این راه بی پروا و سربلند پرواز کردند و جاودانه شدند.
پرتو یاران، تابستان 1394  

@@@@ً 

نهمین سالروز

سرگذشت من در
شبی که برف تا زانو بود
آغاز شد
از میز شام مرا کشیدند
در ماشین  پلیس پرتم کردند
و آنگاه در قطاری مرا چپاندند
درون اتاقی حبسم کردند
سه روز پبش، نه سال از آن روز گذشت.

در راهرو مردی روی برانکار
با دهانی  باز
و اندوه سالهای  طولانی بی رحم در رخسارش
جان می دهد.

به  انزوای تنفر انگیز و مطلق خود
همچون دیوانه و مرده ای می اندیشم
نخست، هفتاد وشش روز
در جدل با سکوت حاکم بر در بسته
وهفت هفته در انبار کشتی بوده ام
با این وجود، همچنان  شکست ناپذیرم
تنها من بودم و افکارم.


اکثر چهره هایشان را از یاد برده بودم
و تنها بینی بسیار درازی در خاطرم بود
با اینکه بارها در کنارم صف کشیدند
حکم مرا که خواندند
تنها یک نگرانی داشتند و این بود:
که با  بهت مرا ننگرند
که نتوانستند.
شبیه هر چیزی بودند جز آدمی:
احمق و متکبر چون ساعت دیواری
و سوزناک و رقت بار چون دستبند، زنجیر...
شهری عاری از خانه و خیابان
با خروارها امید و خروارها اندوه
بی هیج جنبنده ای جز گربه ها.

من در دنیای ممنوع  زندگی می کنم!
که در این دنیا بوییدن گونه های محبوبم ممنوع ست
با فرزندان خود دور یک میز غذا خوردن ممنوع
گفتگو با مادر و برادر، بی نگهبان و حفاظ سیمی ممنوع
ارسال و دریافت هر نامه ای ممنوع
خاموشی به وقت خواب ممنوع
بازی تخته نرد ممنوع
با این همه
چیزهایی هست که  می توانی در  قلبت پنهان کنی و در دستانت داشته باشی
مانند عشق، اندیشه و درک.

در راهرو،  مرد روی برانکار مرده
بیرونش می برند
امید و اندوهی نیست
نان وآبی نیست
آزادی و زندان  نیست
تمنای زنان، نگهبان و حتا ساس هم نیست
و نه گربه ای که بشیند و به او خیره گردد
همه چیز تمام شد.

اما سرگذشت من ناتمام
هنوز عشق می ورزم، می اندیشم و درک می کنم
خشم بی اثرم همچنان وجودم را می خورد
و از صبح هنوز کبدم درد می کند.


@ًًً@@@@@@@



NINTH ANNIVERSARY

One night of knee-deep snow
my adventure started -
pulled from the supper table,
thrown into a police car,
packed off on a train,
and locked up in a room.
Its ninth year ended three days ago.

*

In the corridor a man on a stretcher
is dying open-mouthed on his back,
the grief of long iron years on his face.

I think of isolation
- sickening and total
like that of the mad and the dead -
first, seventy six days
of o closed door's silent hostility,
then seven weeks in a ship's hold. Still, I wasn't defeated :
my head
was a second person at my side.

*

I've forgotten most of their faces
- all I remember is a very long pointed nose -
yet how many times they lined up before me!
When my sentence was read, they had one worry :
to look imposing.
They did not.
They looked more like things than people :
like wall clocks, stupid
and arrogant,
and sad and pitiful like handcuffs, chains, etc.

*

A city without houses or streets.
Tons of hope, tons of grief.
The distances microscopic.
Of the four-legged creatures, just cats.

I live in a world of forbidden things!
To smell your lover's cheek :
forbidden.
To eat at the same table with your children :
forbidden.
To talk with your brother or your mother
without a wire screen and a guard between you :
forbidden.
To seal a letter you've written
or to get a letter still sealed :
forbidden.
To turn off the light when you go to bed :
forbidden.
To play backgammon :
forbidden.
And not that it isn't forbidden,
but what you can hide in your heart
and have in your hand
is love, think and understand

*

In the corridor the man on the stretcher died.
They took him away.
Now no hope, no grief,
no bread, no water,
no freedom, no prison,
no wanting women, no guards, no bedbugs,
and no more cats to sit and stare at him,
that business is finished, over.

But mine goes on :
my head keeps loving, thinking, understanding,
my impotent rage goes on eating me,
and, since morning, my liver goes on aching...

20 January 1946


http://mp3lio.com/salvatore-adamo



@@@@@@@@


خبر کوتاه بود: ریحانه جباری اعدام شد

چرا؟ برای چه؟ به همین سادگی

می بینی با چند واژه و یک نقطه در پایانش همه چیز تمام می شود ولی این پایان آغاز فصلی دیگر است. این پایان دردناک، تلخ و تکان دهنده که لرزه بر ما افکند و اشکها جاری شد و بغضها بیخ گلوی مان را گرفت آغاز فصلی دیگر است که رد پای تو ای گل، نویدش را می دهد. دردی ست بس سترگ که فریاد حقیقت را در گلو خفه کنند که شرافت تو را خدشه دار کنند که انگشتان کثیف و صورتهای ددمنشانه و خونخوار خود را به سوی تو نشانه برند و بگویند گناه از توست با آیه های دروغین و ذهن های بیمار و چرکین شان  تو را به جرم ناکرده متهم سازند و فراتر از آن حقایق تو را به هیچ شمارند. باغ ها در آرزوی آمدنت بودند بهار تو را انتظار می کشید. افسوس! این خزان داس خود بر باغ زد داغ چون تو تا ابد بر ما زد. جبر جغرافیا تو را در سرزمینی زاده کرد که گویا سرنوشت آن را لاشخورانی رقم زده اند که دیدگانشان توان دیدن گلی چون تو را ندارند. ریحانه  این سرزمین بوی مرگ می دهد از بام تا شام آن، چه گلها که پرپر نمی شوند باغ را هر دم تهی از گل کنند. آری! ریحانه همه مان سالهاست که مرده ایم سالهاست که این ددمنشان و سیه رویان دژخیم، زندگی را از ما ربوده اند. سالهاست که طعم مرگ را مزه مزه می کنیم و دیگر به جایی رسیده ایم که گویی تمام عمر مرده بودیم. آری! مرده بودیم. در دهه شصت و تابستان سرخ 67 ما مرده بودیم آن هنگام که دسته دسته گلهای باغ به جوخه های اعدام سپرده شدند ما مرده بودیم  آنزمان که نداها و سهراب ها در خون غلطیده بودند و برادران پرشهامت  فتحی چون تو خنده بر این  خونخواران دژخیم می زدند ما مرده بودیم. در سحرگاهی سیاه  آن هنگام که آفتاب نیز شرمسار و گریزان است جماعتی سالها خفته اند و چشم می گشایند و می بینند ریحانه سر به دار شد. آری ریحانه تو تا ابد زنده ای این ما هستیم که سالهای سال مرده ایم  ما که سالهای سال مسخ شده ایم. هفت سال به گناه نکرده زیر فشار و شکنجه زجر کشیدی و سکوت کردی و تنها به قیافه های چرکین و پلشت این خونخواران خنده زدی. اینان با حقیقت بیگانه اند. تمام حقایق را وارونه جلوه می دهند و به اسم دروغین آیه های کتابشان سرپوش بر هر عمل  شنیع و غیر انسانی خود می نهند. جز این چیز دیگری در چنته ندارند ( نقشه های شوم مردی زن ستیز جرم تو این بود با دیوی ستیز) اینان با چشمان خونخوار خود طاقت زیبایی و شرافت را ندارند. طاقت دیدن رخسار زیبای فرزندان این سرزمین را ندارند. ببین دختران این سرزمین هر لحظه در درد می زیند و اسید، طعم زیبایی و آزادی از دست رفته است. آری! ریحانه بیدارمان کردی امروز صبح بیدارمان کردی تو همیشه زنده بودی تو تمام این سالها زنده بودی این ما بودیم که دیرزمانیست به ظاهر زنده ایم و نازنین مادرت بانوی هنرمندی که فریادش شعله بر جان افکند شعله های خشم و نفرین او یک روز دامن این درندگان را خواهد گرفت شعله ها سوزاند این دژخیم را.   گل پاکی چون تو را پرورد اما گویا سرنوشت گلهای این سرزمین را با خون نوشته اند. ریحانه ما را بیدار کردی این پایان ماجرا نیست فصلی نو در انتظار ماست. فصلی که انتقام خون تک تک گلهامان را خواهیم گرفت. فصلی که خزان ندارد. فصلی که انتقام  شکنجه ها و آزارهایی که هر لحظه بر تو و تمامی گلهای سرزمینم روا رفت و ما بی خبر از آنها بودیم را خواهیم گرفت. خبر کوتاه نیست قصه ای دراز در راهست و نازنین مادرت با شکوه تر و قوی تر از همیشه  چون دیگر زنان مبارز و دلیر سرزمینم  خواهد بود. شعله و شعله ها باید باشند تا آتشی بر جان این جنایتکاران و این حاکمان ددمنش اندازند با گامهایی استوارتر از همیشه تا جهان به عمق فجایع و رذالت و وقاحت آنان پی ببرند. پگاه امروز رها شدی بال گشودی آزاد چون کبوتری سپید و پاک و بیدارمان کردی از خواب عمیقی که دیرزمانیست ما را خیال بیداری از آن نیست ای پاک، ای همیشه جاودان.

پرتو یاران

3 آبان ماه  

1393
______________________________________


سروده ای از پرتو ياران

تقدیم به ریحانه جباری، دختر هنرمندی که هر چه کرد جز برای برای حفظ شرافت، دفاع از خود و زلال ماندن نبود. باشد که این بهار مژده ی رهایی دهد

درود بر شعله پاکروان، بانوی هنرمندی که همواره خوش درخشید و چنین گلی پرورد 

صد باغ در آرزوی آمدنت 

این صدا را تا به کی خاموش، نتوا نند دگر

این هوا را تا به کی مسموم، نتوانند دگر

 باغ را هر دم تهی از گل کنند

 با دروغین آیه ها آذین کنند

 ماه رویان را نقاب غم نهند

 مهر خاموشی بر لبها نهند

 چوبه های دار بر پا می کنند

 آنچه حیوان ناکند آن می کنند

 زخم ها بر روح و جان ما زدند

 داغ گلها تا ابد بر ما زدند

 هان تو غوغای هزاران را ببین

 در میان نغمه هاشان اشک ما را هم ببین

 اشک ما از شوق نیست از ماتم است

 نقشه های شوم این نامردم است

 باغ هم در انتظار او گریست

 بهر ریحانه گل پاکان گریست

 چشم ما و باغ بر راهش هنوز

 دیدن رخسار چون ماهش هنوز

 آنچه او کرد کار پاکان بود وبس

 هر گل پاکی همین می کرد و بس

 نقشه های شوم مردی زن ستیز

 جرم او این بود با دیوان ستیز

 آفرین بر تو هزاران آفرین

 ای که دانی قدر خود، نیک آفرین

 آنچه در این سالها بر تو گذشت

 لحظه های سرد و تلخی که گذشت

 آه! نفرین باد بر این سالها

 روزگار و لحظه ها و ماه ها

 ننگ بر آنکس که خاموشی گزید

 بهر آزادی تو لب را گزید

 شرح این اندوه کوتاه می کنم

 گرچه بسیار است سخن، آن می کنم

 این بهار از توست ای پاک ای زلال

 باغها در انتظار روی تو ای بی مثال 


 فروردین ۱۳۹۳


_______________________________________




کوه و رود

در سرزمین من کوهی ست.
در سرزمین من رودی ست.

با من بیا.

شب از کوه بالا می رود.
و گرسنگی از رود فرود می آید.

با من بیا

آنان کیانند که در رنج اند؟
نمی دانم، اما مردمان من اند.

با من بیا.

نمی دانم، اما صدایم می زنند
 و می گویند: "عذاب می کشیم."

با من بیا.

به من می گویند: "مردم تو
مردم نگون بخت تو،
در میان کوه و رود،
با گرسنگی  و اندوه،
عزم آن ندارند که تنها پیکار کنند،
آنان در انتظار تواند، ای دوست."

و تو، ای یگانه عشق من،
ای دانه ی سرخ و خرد گندم،

مبارزه دشوار است،
و زندگی نیز،
اما تو همراه من خواهی آمد.



The mountain and the river
In my country there is a mountain.
In my country there is a river.
Come with me.
Night climbs up to the mountain.
Hunger goes down to the river.
Come with me.
Who are those who suffer?
I do not know, but they are my people.
Come with me.
I do not know, but they call to me
and they say to me: “We suffer.”
Come with me.
And they say to me: “Your people,
your luckless people,
between the mountain and the river,
with hunger and grief,
they do not want to struggle alone,
they are waiting for you, friend.”
Oh you, the one I love,
little one, red grain
of wheat,
the struggle will be hard,
life will be hard,
but you will come with me.
_________________________________________

 پرچم

برخیز با من.
هیچ کس بیشتراز من نمی خواهد سر بر بالینی گذارد
که پلک هایت دنیا را از من می گیرد.
من نیز می خواهم
رویای سرخ  من
حلاوت ات را در بربگیرد.

اما برخیز،
آری تو، برخیز،
برخیز با من
بگذار با هم برویم
برای رویا رویی با تارهای درهم تنیده ی دشمن،
بر ضد نظامی که گرسنگی را قسمت می کند،
برضد فقر و فلاکت سازمان یافته.

برویم
و تو، ستاره ی من، درکنار من،
رسته از خاک  من،
چشمه ی پنهان را می یابی
و در میان آتش کنار من خواهی بود،
و با چشمان وحشی ات،
پرچم مرا برخواهی افراشت.


Stand up with me.

No one would like
more than I to stay
on the pillow where your eyelids
try to shut out the world for me.
There too I would like
to let my blood sleep
surrounding your sweetness.

But stand up,
you, stand up,
but stand up with me
and let us go off together
to fight face to face
against the devil's webs,
against the system that distributes hunger,
against organized misery.

Let's go,
and you, my star, next to me,
newborn from my own clay,
you will have found tile hidden spring
and in the midst of the fire you will be
next to me,
with your wild eyes,
raising my flag.
___________________________________

سروده ای از پرتوياران

تقدیم به ستارگانی که در راه آزادی غوغا به پا کردند،  به ویژه ستارگان  تابستان  1367




خاک خودسر فاش گو

ای زمین
ای خاک خودسر
از چه نالی  روز و شب بر خویشتن
خاک خود سر فاش گو
در درون ات چیست
این آتشفشان جاودان از کیست
این فریاد دهشتناک تو
شیدایی و سرمستی ات از چیست  
آنجا کیست
من به چشم خویش دیدم
از درون ات  ناله می خیزد
آتشین اخگر برون ریزد
فاش گو،  بشکن سکوت مرگبارت را
این صدای آشنا از کیست
ماه، آن بالا به تو ای خاک خود سر،  رشک می ورزد
در درون ات مرگ نیست
اشک ماه از چیست
می دانم درون ات کیست
این اندوه دیرینه، زجه های هر شب ات از چیست
اشک ماه و مرگ شب
گریه ی بی وقفه ام از چیست
هر گلی بر روی تو چند روزی ماند و رفت
این چه گلهایی ست در تو
ریشه هاشان سبز
عمرشان جاوید
عطرشان ما را کند هر لحظه مست
فاش گو ای خاک خودسر
گرمی و سرخی این آتشفشان از کیست
گریه ی بی وقفه ی ماه و من و باغبان از چیست
این فضای ناب و روح انگیز و سرخ از کیست
خوش به حالت خاک خودسر
نیک دانم اشک ماه  از چیست
سرخی گلها ی تو
این رود خون از کیست
لب گشا و این دهان را باز کن
قصه ی گلهای ما را فاش کن
رشک می ورزم به تو ای خاک سرد
در درون ات،  ماه رویان خفته اند
عطر جاویدان روح انگیزها پیچیده است
شعر ناب صد گل سرخی درون ات،   رسته است

 پرتوياران

پاییز 92



______________________________________




سروده ای از جوهیل
 برگردان از پرتو یاران


کارگران جهان، به پا خیزید!

کارگران جهان، به پا خیزید!
زنجیرهایتان بگسلید. حق خویش بستانید.
مفت خوران استثمارگر
به یغما می برند تمام دسترنج تان را.
آیا فرجام تان این است
از گهواره تا گور کرنش و تسلیم؟
یا غایت آروزهاتان بردگی ست؟
اسیران گرسنگی! به پا خیزید
خود برای رهایی نبرد کنید؛
ای بردگان سرزمین ها
برخیزید در سرزمینی واحد.
اشک کودکان مان برای نان،
مرگ میلیون ها گرسنه؛
آرمان  و  راه تان
گواه آخرین پایداری ست،
کارگران با یقین و باورشان
سریع ترین قطارها را ازحرکت باز می ایستانند؛
و نیز هر کشتی در اقیانوس
چرخهای تولید،
و هر معدن و کارخانه ای را، 
تنها با زنجیر اتحادشان.
ناوگان و قدرت هر کشوری،
 درفرمان و استیلای کارگران.
کارگران متحد شوید
مردان و زنان کارگر در کنار هم؛
درهم می شکنیم سرمایه داران را
چونان موجی و خاکروبه ای؛
اتحاد، اتحاد
جدایی مرگ ماست؛
شعارما این است--
"همه برای یکی، یکی برای همه"
کارگران جهان، به پا خیزید!
با تمام قدرت و شکوه تان؛
حقتان بستانید.
دیگر زاری  برای نان کافیست،
آزادی، عشق و سعادت از آن ماست.
آن هنگام که پرچم سرخ شکوهمندمان
در سرزمین کارگران
به اهتزاز در آید.









________________________



طرح از ساسان أانش

سروده ای از ناظم حکمت : برگردان از پرتویاران

آنان دشمنان امیدند، عشق من

آنان دشمنان امیدند، عشق من
دشمنان آب روان
دشمنان درختان پربار
دشمنان زندگی و شکفتن.
زیرا مرگ برایشان رقم زده:
 دندانهایی فاسد و تنی پوسیده
به زودی برای همیشه نابود می گردند
ویقین داشته باش، عشق من،  یقین داشته باش  
که آزادی آغوش  می گشاید
در فاخرترین جامه اش:  لباس  کارگر
....درکشور زیبایمان

******

They are the enemies of hope, my love

They are the enemies of hope, my love,
of flowing water,
of the fruitful tree,
of life growing and flourishing.
Because death has branded them on their forehead :
- rotting teeth, decaying flesh -
and soon they will be gone not to come back again.
And be sure, my love, be sure,
freedom will walk around swinging its arms,
freedom in its most glorious garment : worker's overalls

in this beautiful country of ours...



***********

 اثری از مایا آنجلو، ترجمه ی  پرتو ياران

به مبارز راه آزادی


تو تلخاب  می نوشی

و من جرعه جرعه اشکهایی

 که چشمانت تقلا می کنند که نبارد

و پیاله ای از دُرد شراب، از بنگ دانه ی فرو رفته درکاه

سینه ات گرم

خشم ات سیاه و سرد

تمام شب  خواب می بینی

می شنوم ناله ها یت را

  گویی تو هزاران مرگ را می میری

شلاق ها  بر تن  سیاه و نحیف ات

حس می کنی هر ضربه اش را

می شنوم صدایش را در نفس هایت



می دانم چرا پرنده محبوس می خواند

پرنده آزاد بر پشت باد می پرد 

و بال می گشاید تا انتهای جریان رود
بالهایش را در پرتو نارنجی خورشید فرو می برد
و با شهامت، آسمان را از آن  خود می نامد.

اما پرنده در تنگنای قفسی حقیر
تنها گاهی از میان میله های بیداد
به نظاره می نشیند
 با بالهایی چیده
و پاهایی دربند
از این روست که نغمه سر می دهد.

پرنده محبوس می خواند
با آوایی هراسناک
از ناشناخته ها
اما همچنان امیدوار
و آوازش به گوش می رسد
بر فراز تپه ای  دوردست
چراکه پرنده محبوس
نغمه آزادی سر می دهد
 پرنده آزاد به نسیمی دیگر می اندیشد
به بادهای  به سامان که  از  میان حسرت درختان می گذرند
و به  کرمهای فربه در انتظار چمن روشن سپیده دمان
و او آسمان را از آن خود می نامد.

پرنده محبوس اما  بر فراز گور رویاها می ایستد
و سایه اش بر جیغ کابوسی فریاد می کشد
با بالهایی چیده شده و پاهایی در بند
از این روست که نغمه سر می دهد

پرنده محبوس می خواند
با آوایی هراسناک
از ناشناخته ها
اما همچنان امیدوار
و آوازش به گوش می رسد
بر فراز تپه ای دوردست
چراکه پرنده محبوس
نغمه آزادی سر می دهد

***********************

 تقدیم به ریحانه جباری، دختر هنرمندی که هر چه کرد جز برای برای حفظ شرافت، دفاع از خود و زلال ماندن نبود. باشد که این بهار مژده ی رهایی دهد.

درود بر شعله پاکروان، بانوی هنرمندی که همواره خوش درخشید و چنین گلی پرورد

صد باغ در آرزوی آمدنت 

این صدا را تا به کی خاموش، نتوانند دگر

 این هوا را تا به کی مسموم، نتوانند دگر

 باغ را هر دم تهی از گل کنند

 با دروغین آیه ها آذین کنند

 ماه رویان را نقاب غم نهند

 مهر خاموشی بر لبها نهند

 چوبه های دار بر پا می کنند

 آنچه حیوان ناکند آن می کنند

 زخم ها بر روح و جان ما زدند

 داغ گلها تا ابد بر ما زدند

 هان تو غوغای هزاران را ببین

 در میان نغمه هاشان اشک ما را هم ببین

 اشک ما از شوق نیست از ماتم است

 نقشه های شوم این نامردم است

 باغ هم در انتظار او گریست

 بهر ریحانه گل پاکان گریست

 چشم ما و باغ بر راهش هنوز

 دیدن رخسار چون ماهش هنوز

 آنچه او کرد کار پاکان بود وبس

 هر گل پاکی همین می کرد و بس

 نقشه های شوم مردی زن ستیز

 جرم او این بود با دیوان ستیز

 آفرین بر تو هزاران آفرین

 ای که دانی قدر خود، نیک آفرین

 آنچه در این سالها بر تو گذشت

 لحظه های سرد و تلخی که گذشت

 آه! نفرین باد بر این سالها

 روزگار و لحظه ها و ماه ها

 ننگ بر آنکس که خاموشی گزید

 بهر آزادی تو لب را گزید

 شرح این اندوه کوتاه می کنم

 گرچه بسیار است سخن، آن می کنم

 این بهار از توست ای پاک ای زلال

 باغها در انتظار روی تو ای بی مثال 

 فروردین ۱۳۹۳

***********************************

تقدیم به بانوی شعر و ترانه، مینا اسدی



ما  می رویم فراسوی هر چه سخن  و پرسه می زنیم جایی  به دور از پرلاشز و ستارگانی که  در آن آرمیده اند، آنجا که از جستجوی زمان از دست رفته خبری نیست آنسان که پروست به تصویر کشید از پشیمانی که ادیت پیاف نغمه سر داد از آرزوی بر باد رفته ای که بالزاک سخن گفت و ترسی و لرزی که زنده یاد ساعدی نگاشت... تردید ندارم که پرندگان در راهند و تو همچنان می درخشی بر هر چه سیاهی ای  ماه  تمام.
قلمتان پر توان باد.
پرتو، زمستان1392  

@@@@@@

پرسه در میعادگاه

گفتی "بیرون بیا"
"آفتابی شو"
در سرزمین خفقان
در ژرفنای تاریکی  و انجماد
در میان این همه اندوه و مرگ
مگر می توان آفتابی شد؟
گفتی "حرف بزن"
حرف را در گلوی ات می فشارند
و فریاد را با ریسمانی حلق آویز می کنند
اینجا هزار چکاوک  خوشخوان
 در آرزوی رهایی ست
نه! باید آفتاب شد
قیامتی برپا کرد با هر پرتو خویش
آذرخشی شد
آتش زد
بر این سیاهی ویرانگر
طوفان شد
زیر و رو کرد این پلشتی دیرینه را
من حیات شیشه ای نمی خواهم
که پرتاب سنگ دیو را به نظاره بنشینم
فرمانبر کسی نیستم
حتا خدایی که به خوردم  داده اند
اگر پرسه ای هست
بگذار در "خاوران"  باشد
با من بیا بانوی بیدار که یک تار مویت
به جنازه ی صدها مرد نشسته می ارزد
آنجا خاکستر نیست
جسدی نیست
"آرزوی بر باد رفته"  نیست
"جستجوی زمان از دست رفته"  نیست
پشیمانی نیست
 "ترس و لرز"  نیست
بیا با هم پرسه ای بزنیم
نترسیم
از گرداب زمان رها شویم
یکصدا فریاد سردهیم
بی هیچ تردیدی
تو با شعرهای آکنده  از امید
و قلم ات که با پنبه سر می برد بیداد  را
من با شرر شدن
" درنگی نه، که پرندگان در راه اند." 
                                                       
پرتو ياران، زمستان 1392 

********************************

نوشته ای در گرامیداشت8 مارس روزجهانی زن


عشق را نه در زمین باید جست

نه در میان آسمان

نه در هیچ کتاب و  ترانه ای

عشق را  تنها در تو باید جست.


پرتو ياران، 8 مارس 2014

پیش از هر سخنی 8 مارس روز جهانی زن بر تمام زنان آزاده، مبارز و آزادیخواه خجسته باد. اگر چنین روزی به پاس فداکاریها و مبارزات گسترده زن مشخص گردیده باید بگویم هر روز چون خورشید فروزان پرتو خود را نثار تیرگیها می کند و همراه و همگام با مردان در تمامی عرصه ها می درخشد. آری! تردیدی نیست که نه تنها امروز، بلکه هر روز، روز زن می باشد.
در این نوشته برآنم که نگاه اجمالی به برخی از مشکلات زنان جامعه ی خود داشته باشم. بر کسی پوشیده نیست که زنان ایرانی در طول سالیان متمادی، همواره به صرف زن بودن اسیر مشکلات برخواسته از تبعیض جنسیتی و آسیبهای ناشی از آن و منجلاب مذهب بوده اند. از ابتدای بودن، از زمانی که حس می کند می تواند بعنوان یک دختر، یک همسر و یک مادر با وجودی آکنده از مهر، عشق و پاکی خود را بنمایاند اسیر پدر سالاری، مرد سالاری و حتا فرزند سالاری می گردد. از زمان طفولیت گویا هرگز دیده نمی شود و وجود او بعنوان کسی که چندان و یا هرگز حق اظهار نظر ندارد و همواره برای جزئی ترین مسائل زندگی او باید و نبایدها را به او دیکته می کنند تلقی می گردد.
در کودکی حتا مدرسه که پس از خانواده، وظیفه تربیت و نشان دادن حقیقت را دارد تمام زیبایی ها و شادابی اش را در پوششی که از موی تا پای او را گرفته می پوشاند و به جای قرارگرفتن در میان همسالان پسر و فراگیری حس عشق، نوع دوستی و مشارکت و لذت بردن او را چونان از جنس دیگر می ترسانند و چونان با آگاهی دروغین که مذهب نام دارد درمیان کتابهای خود بذرهای سمی در ذهن شفاف و بکر او می پاشند که ذهن او را از هرگونه تفکر راستین و درک واقعی باز دارند حتا گاه این تفکیک جنسیتی در دانشگاه نیز به چشم می خورد. اما نیرنگ و دروغهای دین را پایانی نیست و تمام ابعاد زندگی زن را تحت الشعاغ قرارد داده و  سعی در خوار شمردن و ذلالت و عدم شکوفایی زن دارد. در محیط خانواده  همیشه در هراس مواجه شدن با درگیریهایی که ممکن در این باره برای او از جانب پدر، برادر  ایجاد شود می باشد با چنین دیدی در جامعه نیز با مرد سالاری چه در جایگاه شغلی خود و فعالیهای اجتماعی فرهنگی و سیاسی ورزشی روبروست حتا از حضور در ورزشگاه ها و تماشای مسابقات در کنار مردان که  اندک ترین حق آنها به شمار میرود مواجه می شود.
 با وجود برتری و توانایی های نهفته بسیار در تمامی زمینه ها همواره با قضاوتهای دون و مغرضانه در جامعه مردسالار مواجه می شود. بعنوان یک همسر از تمام حقوقی که برای مردان در نظر گرفته شده یا هیچ بهره ای ندارد یا بسیار اندک می باشد. اگر در خارج از خانه حرفه ای نداشته باشد در چهار کنج مطبخ دستورات مردی که گویی به جای همراه و همدم، خدمتکاری به کار گماشته را به جان می خرد و در ازای آن تنها همین بس که او وظیفه اش می باشد و در آخر نیز در مقابل این همه زحمات به هیچ انگاشته می شود. اگر از نظر مالی کمکی بخواهد با غرولند و صد منت مواجه می شود. آری! بسیارند زنان پاک و فداکار سرزمینم که جوانی خویش را در کنج مطبخ  بی هیچ اعتراضی سپری کرده اند و بسیار بوده اند زنانی که در زیر واژه های های پلشت و دستان مردان دیو صفت له شده اند و هرگز زخمهای روح و جسم خود را از یاد نخواهند برد. مردان زن ستیری که با توحش بسیار و  رفتاری چون بربریت شیعی با بی رحمی و رفتارهای بیمارگونه خود زخمهایی بر جسم و جان زنان روا داشته اند که هرگز زمان را یارای التیام آن نخواند بود.
 حق هرگونه فعالیت تنها به صرف زن بودن از او سلب شده و تنها می بایست یا ماشین زاد و ولد باشد و یا بی هیچ چون و چرایی اطاعت محض نماید. خشونت علیه زنان  چه در چهار چوب خانواده  و جامعه، تجاوز به آنها و آسیب ها ی روحی و جسمی که چون خوره تا ابد به یاد می ماند، تهدید، تحقیر و تهمت به زنان و بسیاری از مسائل عمده ای که همواره بعنوان زن بودن با آنها مواجه می باشند. زنی که در طول روز وظیفه اش را اینطور می پندارد که باید تنها به شوهر و فرزندان خود بپردازد و از هیچ مهر و محبتی دریغ نکند حتا از علایق و آمال خویش می گذرد تا رفاه و آسایش انها را ببیند و وجود خویش را فراموش کرده و در بست در اختیار همسر و فرزندان خویش است از پیشرفتهایی که ممکن است در طول زندگی داشته باشد به دور می ماند  و یا زنی شاغل  که وظیفه ای بس دشوارتر دارد که علاوه بر راضی نگه داشتن همسر و فرزندان خود درجامعه در قبال همکاران خود نیز مسئول است و در آخر با وجود تمام از خود گذشتگی ها گویی درخانواده و اجتماع همه از او طلب کار می باشند و همیشه جایگاهش در انتها می باشد.
 کم نیستند و نبوده اند تبلیغات و مطالب ضد زن که زن را که نخستین جایگاه در تربیت و حفاظت و نفش سنگین همسر بودن و مادر بودن دارد را خوار شمرده اند و گویی هرگز وجود خارجی ندارد و انسان شرم می کند و سراسر آکنده ار نفرت و اندوه می شود وقتی زن را چنین حقیر می پندارند و بی شک چنین افکاری و ترویج آنها زاییده یک تفکر زن ستیز مرد سالار و متحجر می باشد که باید از گیتی محو گردد.
مشکلات زنان متارکه کرده و استرس ها و فشارهای پس از طلاق و  زنان بی سر پرست، دید بیمار گونه و پست جامعه نسبت به آنها و انواع و اقسام انگ زنی و خوار شمردنها، دست و پنجه نرم کردن با فقر و هر شب کابوس این که چه خواهد شد؟!
احکام اسلامی در مورد زنان و آرمانهای والایشان و انواع و اقسام شکنجه ها و رفتارهای متوحشانه و غیر انسانی در قبال خواسته ها و یا روابط زنان و معرفی کردن زن بعنوان یک کالا نه یک انسان.
زنان کار که به ناچار برای تداوم حیات خویش در منظر عموم  ظاهر می گردند و هزاران نگاه هرزه عاری از خرد و شرافت را به جان می خزند و دردها و سوز درونشان را هیچ کس پاسخگو نیست. زنان کارگر که با حداقل 12 ساعت کار روزانه و با حداقل درآمد که هیچ شکاف زندگی شان را پر نمی کند زیر یوغ و استثمار سرمایه داری از بین می روند.
 زنان تن فروش  که گاه نه تنها برای اندک پولی برای خود که تا ابد روح آنها را با هیچ هزینه ای تسلی نمی بخشد بلکه در بسیاری از مواقع برای مردانی که همیشه او را خوار شمرده اند و به دیده حقارت به او نگریسته اند برای اعتیاد پدر، برادر و همسر، یا درمان آنها و به جهت حمایت ناکافی از سوی آنها تن خویش را دراختبار گرسنگان و گرگان جنسی می گذارند و پیامدهای ناشی از آن که که روح و جسم شان تا مرگ ساییده می شود و  جامعه به جای ریشه یابی و علت ها بر دردهای آنان می افزاید.

در پایان، مردان بزرگ تاریخ، زاده ی زنان بوده اند. امروز زنان ما بیدار و هوشیارند و نیک به وجود با ارزش و نقش خود در تمامی عرصه ها در سیتم مسموم مرد سالاری  آگاه اند. هرگر ستمهای روا رفته در طول سالیان متمادی بر خود را چه توسط مذهب، احکام و قوانین ضد انسانی و دروغین را از یاد نمی برند و  آزادی را رساتر از هر مردی فریاد می کشند و برای تحقق آن چون طوفان می غرند و اندک هراسی ندارند و یاد یکایک زنان مبارزی که در این راه جان خود را نثار کرده اند و چون اختری فروزان همیشه می درخشند را گرامی میدارم.  زنانی که  من از لفظ عشق آسمانی استفاده نمی کنم که آسمان و زمین در مقابل عشق زن هیچ اند چرا که عشق، خود اوست.

پرتو ياران 

 8 مارس 2014

******************** 

تقدیم به  کارگران سرفراز که شرافتمندانه می زیند و در راه  رهایی از زیر یوغ  نظام پلید و ضد انسانی سرمایه داری از هیچ چیز نمی هراسند


       پرتو ياران،  زمستان 1392   


تنها تو می توانی


زندگی، همیشه بوی رفتن می دهد
بوی فریبی  ویرانگر
و رنجی که یک شب
بی خبر با رفتنش پایان می گیرد
اما  جز زندگی
هستند کسانی که
همدست آن
با نقشه های شوم خود
قصد جان تو را دارند
که تا واپسین  نفس
تو را با آنچه که هستی
و آنچه که به ارمغان می آوری
بیگانه سازند
تو را در بی خبری وانهند
و با کلامی دروغین
تو را فرمانبر خویش سازند
دگرگونه خدایی که با آیه های دروغین
قصد فریب تو را دارد
اما  تو
در میان این همه دشواری
تسلیم نمی شوی
زانو نمی زنی
و سربلند
با دستانی که شرافت
درخطوط آن موج می زند
به پستی های آن می خندی
نه زندانی زندگی هستی
نه فرو رفته در مرداب سرمایه
که جزسفره های تهی
دلهره های شبانه
چشمان بی فروغ کودکان
بغض کهنه ی زنان
 واندوه بی پایان هیچ ندارد
تنها تو
تنها تو می توانی برخیزی
و با داس خویش
خرمن سرمایه را درو کنی
و پتکی بر پیکر ننگین اش زنی
و چونان با دستهایت گلویش را بفشاری
تا فریب دیرینه اش را قی  کند
آری!  تنها تو می توانی
مرگ سرمایه داری را
 در تاریخ مفت خوران به ثبت رسانی


*************************************************************


سروده ای از پرتوياران

تقدیم به ستارگانی که در راه آزادی غوغا به پا کردند،

  به ویژه ستارگان  تابستان  1367



خاک خودسر فاش گو


ای زمین

ای خاک خودسر

از چه نالی  روز و شب بر خویشتن

خاک خود سر فاش گو

در درون ات چیست

این آتشفشان جاودان از کیست

این فریاد دهشتناک تو

شیدایی و سرمستی ات از چیست  

آنجا کیست

من به چشم خویش دیدم

از درون ات  ناله می خیزد

آتشین اخگر برون ریزد

فاش گو،  بشکن سکوت مرگبارت را

این صدای آشنا از کیست

ماه، آن بالا به تو ای خاک خود سر،  رشک می ورزد

در درون ات مرگ نیست

اشک ماه از چیست

می دانم درون ات کیست

این اندوه دیرینه، زجه های هر شب ات از چیست

اشک ماه و مرگ شب

گریه ی بی وقفه ام از چیست

هر گلی بر روی تو چند روزی ماند و رفت

این چه گلهایی ست در تو

ریشه هاشان سبز

عمرشان جاوید

عطرشان ما را کند هر لحظه مست

فاش گو ای خاک خودسر

گرمی و سرخی این آتشفشان از کیست

گریه ی بی وقفه ی ماه و من و باغبان از چیست

این فضای ناب و روح انگیز و سرخ از کیست

خوش به حالت خاک خودسر

نیک دانم اشک ماه  از چیست

سرخی گلها ی تو

این رود خون از کیست

لب گشا و این دهان را باز کن

قصه ی گلهای ما را فاش کن

رشک می ورزم به تو ای خاک سرد

در درون ات،  ماه رویان خفته اند

عطر جاویدان روح انگیزها پیچیده است

شعر ناب صد گل سرخی درون ات،   رسته است

 پرتوياران

پاییز 92

گفتمان سیاسی اجتماعی

No comments:

Post a Comment