سروده ای از ناظم حکمت
برگردان از پرتو یاران
این برگردان، سروده ای از ناظم حکمت شاعر مبارز و آزدیخواه ترکیه می باشد که در بسیاری از سروده های خود از عشق، صلح، انقلاب، امید و اندوه وهر آنچه که بایسته ی انسان است سخن گفته است. بی شک، سالهایی که در زندان به سر برده در اشعار او به ویژه این شعر تاثیر فراوان داشته " نهمین سالروز" سرگذشت اندوهبار انسانی ست که با وجود تمام رنج ها و مشاهده ی تلخی های روا شده بر انسان در دنیای ممنوع و خوشه های خشمی که تا ابد در او شعله ور است در راه آرمان و آزادی خود همچنان آکنده از جوانه های امید و بی هراس به پیش می رود.
برگردان این شعر را پیشکش می کنم به تمام دلاور زنان و دلاور مردان میهنم که با وجود شکنجه ها و درد های وصف ناشدنی سالیان بی رحم در زندانها استوار و پر امید در راه آزادی تا آخرین نفس مبارزه می کنند و نیز گلهایی که در این راه بی پروا و سربلند پرواز کردند و جاودانه شدند.
پرتو یاران، تابستان 1394
@@@@ً
نهمین سالروز
سرگذشت من در
شبی که برف تا زانو بود
آغاز شد
از میز شام مرا کشیدند
در ماشین پلیس پرتم کردند
و آنگاه در قطاری مرا چپاندند
درون اتاقی حبسم کردند
سه روز پبش، نه سال از آن روز گذشت.
در راهرو مردی روی برانکار
با دهانی باز
و اندوه سالهای طولانی بی رحم در رخسارش
جان می دهد.
به انزوای تنفر انگیز و مطلق خود
همچون دیوانه و مرده ای می اندیشم
نخست، هفتاد وشش روز
در جدل با سکوت حاکم بر در بسته
وهفت هفته در انبار کشتی بوده ام
با این وجود، همچنان شکست ناپذیرم
تنها من بودم و افکارم.
اکثر چهره هایشان را از یاد برده بودم
و تنها بینی بسیار درازی در خاطرم بود
با اینکه بارها در کنارم صف کشیدند
حکم مرا که خواندند
تنها یک نگرانی داشتند و این بود:
که با بهت مرا ننگرند
که نتوانستند.
شبیه هر چیزی بودند جز آدمی:
احمق و متکبر چون ساعت دیواری
و سوزناک و رقت بار چون دستبند، زنجیر...
شهری عاری از خانه و خیابان
با خروارها امید و خروارها اندوه
بی هیج جنبنده ای جز گربه ها.
من در دنیای ممنوع زندگی می کنم!
که در این دنیا بوییدن گونه های محبوبم ممنوع ست
با فرزندان خود دور یک میز غذا خوردن ممنوع
گفتگو با مادر و برادر، بی نگهبان و حفاظ سیمی ممنوع
ارسال و دریافت هر نامه ای ممنوع
خاموشی به وقت خواب ممنوع
بازی تخته نرد ممنوع
با این همه
چیزهایی هست که می توانی در قلبت پنهان کنی و در دستانت داشته باشی
مانند عشق، اندیشه و درک.
در راهرو، مرد روی برانکار مرده
بیرونش می برند
امید و اندوهی نیست
نان وآبی نیست
آزادی و زندان نیست
تمنای زنان، نگهبان و حتا ساس هم نیست
و نه گربه ای که بشیند و به او خیره گردد
همه چیز تمام شد.
اما سرگذشت من ناتمام
هنوز عشق می ورزم، می اندیشم و درک می کنم
خشم بی اثرم همچنان وجودم را می خورد
و از صبح هنوز کبدم درد می کند.
@@@@@@@@@@@
NINTH ANNIVERSARY
One night of knee-deep snow
my adventure started -
pulled from the supper table,
thrown into a police car,
packed off on a train,
and locked up in a room.
Its ninth year ended three days ago.
*
In the corridor a man on a stretcher
is dying open-mouthed on his back,
the grief of long iron years on his face.
I think of isolation
- sickening and total
like that of the mad and the dead -
first, seventy six days
of o closed door's silent hostility,
then seven weeks in a ship's hold. Still, I wasn't defeated :
my head
was a second person at my side.
*
I've forgotten most of their faces
- all I remember is a very long pointed nose -
yet how many times they lined up before me!
When my sentence was read, they had one worry :
to look imposing.
They did not.
They looked more like things than people :
like wall clocks, stupid
and arrogant,
and sad and pitiful like handcuffs, chains, etc.
*
A city without houses or streets.
Tons of hope, tons of grief.
The distances microscopic.
Of the four-legged creatures, just cats.
I live in a world of forbidden things!
To smell your lover's cheek :
forbidden.
To eat at the same table with your children :
forbidden.
To talk with your brother or your mother
without a wire screen and a guard between you :
forbidden.
To seal a letter you've written
or to get a letter still sealed :
forbidden.
To turn off the light when you go to bed :
forbidden.
To play backgammon :
forbidden.
And not that it isn't forbidden,
but what you can hide in your heart
and have in your hand
is love, think and understand
*
In the corridor the man on the stretcher died.
They took him away.
Now no hope, no grief,
no bread, no water,
no freedom, no prison,
no wanting women, no guards, no bedbugs,
and no more cats to sit and stare at him,
that business is finished, over.
But mine goes on :
my head keeps loving, thinking, understanding,
my impotent rage goes on eating me,
and, since morning, my liver goes on aching...
20 January 1946
http://mp3lio.com/salvatore-adamo
________
سروده ای از حمید قربانی
تقدیم به آنان که نیستند و به آنان که می رزمند، زیرا که انسان را شایستۀ زیستن در جامعه ای دگرسان و شایستۀ زیست انسان می دانستند و می دانند که در آن، فرصت و توان شاد زیستن را، همگان دارند!
حمید قربانی
گوزن و دیوار
آهی از سر درد و امید!
گوزنانِ جوانِ سرمست و بی باک
با شاخان ستبرشان
بر این دیوار پوسیده ی به ظاهر مستحکم زمان
بدون خستگی و بدون تردید و واهمه
هر لحظه می کوبند،
ببینید که ذره ذره با شاخ و سُم های نیرومندشان
و نیز، خون سُرخ شان
در آن ترک ها انداخته اند
که خورشید سوزان فردا را
از پشت دیوار توان دید.
آری، آنها، فردای بدون دیوار را
بی شک،
به ما نوید می دهند
زیرا که آنان می دانند و به یقین رسیده اند
که سرانجام، دیوار فرو ریختنی است
که دیوار را توان مقاومت نیست
باید بر دیوار کوبید، وبا تمام نیرو کوبید
آن زمان خواهید دید
که ترک ها، سوراخ ها
آنقدر گشاد، آنقدر فراخ
که
از دیوار نشان نیست
همه جا را روشنائی خورشید جاوید فرا گرفته
و همه ی کودکان را خندان توان دید،
زیرا که
آن لحظه، پایانی بر استثمار انسان از انسان
و آن نقطه، آغاز تاریخ انسان است.
20- 8- 2014 برابر با 29 مرداد 1393
_____________________