___________________________
مطالب تازه
مسلمان اید و داعش از شما هست
خداشان چون شما بی جُفت و تا هست
به باور هر دو رو برقبله دارید
خدای هر دوتان را کعبه جا هست
به قرآن استناد از آیه دارند
شما را نیز با قرآن صفا هست
رسول اکرم از غار حرا شد
پیمبر بر شما ، این ادعا هست ـ
به نزد داعش و نزد شما نیز
که آنجا وحی را صد جای پا هست !
به نزد هر دوتان قرآن کتابی ست
که در آن رحمت از سوی خدا هست
ادای راستگویی چون بخواهید
به الله و به قرآن التجا هست
نشان کُفر اگر در کس بجوئید
در اثباتش شما را آیه ها هست
شما و داعش از یک ریشه دارید
به گوهر بهره ، گرشکل جدا هست
به ظاهر درتفاوت گونه گون اید
به باطن او هم از جنس شما هست !
در اول مرتبه توحید اعلا
به نزد هر دُوان ذات خدا هست
نبوت برمحمد شرط دین است
به اسلام این شما را مدعا هست !
قیامت روز موعود حساب است
به نزد هردوتان ، روز جزا هست
جهاد آن وجه پیوند شما شد
به داعش ، چونکه در راه ِ خدا هست
به قرآن هست این آیه که : با زن
چنان آمیز ک او کِشت شما هست ـ
به هرگونه که خواهی بار از او گیر
چو او آن سوژه از بهر لقا هست
چو سر پیچید از فرمان شوهر
وُرا با ترکه ای رفع جفا هست !
بگویم باز ازاین وجه تشابه
که بین داعش و ذهن شما هست ؟
جنایت پیشه اید هر دو به یکسان
به یک اندازه در ذات شما هست
تجاوز ـ مرگ و انفاس تباهی
شما را هدیه از سوی خدا هست !
کم از داعش نه اید ای حُقه بازان
شما را بیش از این روی سیا ه هست
که با عنوان ِ وحشت از چو داعش
بشوئید آنچه بر دست شما هست
ز خون ما و آن هر کس که می خواست
نباشد با شما و بر شما هست !
به سال شصت و شصت و هفت آیا
نبودید همچو داعش ؟ جای پا هست
نشان ما ز سیل مرگباران
به خاک خاوران آنجا زما هست
هزاری چند از شاخ صنوبر
که بر خاک اوفتاد ، آیا روا هست
که با عنوان داعش از شما پاک
شود ، آن خون که بر دست شما هست ؟
شما خود داعش اید و داعش از پیش
به بود آمد ، به کردار شما هست .
نگاه نقد اگر دارید بر خویش
ببینید آنچه بر ره جای پا هست
شما را مدعای غیرِ داعش
به اندیشه ، یکی باد هوا هست
به ذات و گوهر از یک ریشه دارید
بر و باری که از دین خدا هست
مسلمان اید هردو هردو از بهر خداتان
به مرگ غیر تشنه ، آیه ها هست
بگویم باز از این وجه تشابه
که بین داعش و خوی شما هست ؟
شهریار دادور ـ استکهلم
آگوست 2014
_____
سروده ای از مجید خرمی
به یاد نما ی یاران ،دلاورا نِ مبا رز
تا شکوفه زارِ خا وران
ـ پروانه وپرستو وپلنگ
می توانستند ،
آری می توانستند ،
از د ستا نِ عا شقا نه ایشان ،یا ران
آ ب وعسل بنوشند .
اما نگذا شتند ،
نگذا شتند ...
دشمنان کار ،
دشمنانِ رفیقان ما
آ ندم درپوست شیر برآمدند .
به فرمانِ جلاد لاجوردی کرکس
همه جیب ها را گشتند ،
چیزی نیافتند ،
نیا فتند جز تمنای سه حرفِ عشق ...
باز دوباره نَبرد مخفی گشت ،
خانه ها ی پنهانِ دوستی را ،
دریافتند ودریدند .
گروه ،گروه یاران ،مبارزان
در بند ها ی دشمن ،آرمیدند .
سرود آی لورکا ،
ای عروسی در خون !
آ ه ای سلطا نپور !
در سلول ها
زمزمهٔ گلِ دها نِ لادن ها وسوسن ها بود .
هنوز پروازِ یادِ ما ،
هم چون کبوتر سپیدِ سرگردان ،
بر فراز سربدارانی
بسان توما ج وکاک فوَاد ،
شهرام وپوران ،
اُردین وپا ک نژاد ،می چرخید .
که تبرِ تاراجِ ستم
بر گریبانِ تبارِ اندیشه ورا ن
فرو اُفتا د .
موج ورودِ سیامک ونرگس ها
نابت وارژنگ ها .
پشت به دیوارِ آزار
سرافراخته به چشم باز
میا ن رگبار تیر
خواند ند آزاد :
دیگر این بلندای اوین ،مباد هرگز !
برج گوهردشت وبند قزل حصار ،
همه ویرا ن با د !
از ما به نیلوفر ،
از ما به ارغوان بگو :
قلب ایران ما دران ،
سراسر با د در رها ییِ بوستا ن !
تا جِ گلِ مزار ما با د ،
این خون شکوفه ها ی بوسه وبدرود
با شما با مهربان انسا ن
روزی می تراود ،
با یادِ جا ودا نه خا کِ خا وران .
تا بهار در بها ران
از عطر تن ما
مشا مِ هوش وجانِ آد می سرشارتر !
آ ه یا دآورید یا را ن ،
از خارِ عقرب در گل
شلیک به گلدانِ اُ ستخوان .
به لخته خون پارهٔ ما
با گلِ سرخ ،با گل
یا د آورید یا را ن !
ما را به مَدار شا دی وفخر خویش ،
سربلند بازآورید ،یا را ن !
مجید خرمی
هزاروسیصدوشصت ونُه
**** سروده ای از شهريار دادور
هرچه از او ، نقد این وحشت سرا ست
نقد این آلوده ، این دنیای ما ست
هرچه از او ، بیش تر رسواگر است
این جهان را کز تباهی بی بها ست
هرچه از او ، روشنی بر تیره گی ست
تیره گی را با چراغی رهنما ست
او نه پیغمبر نه قدیس ست و نه
ناجی ِکس
او فقط خود بود با ما همصدا ست
همصدایی ش از سرِ منّت نبود و نیست
لیک
این که او : تعبیرش از ما بس جداست
ما به تفسیر جهان سر می کنیم
از این به آن
او به تغییر جهان از بیخ و بُن تا هر کجاست
ما خرامان می رویم خوش خوش
از این خانه به آن
او علاج راه را باد و شتاب ِهر دو پا ست
ما تمایز بین کار و کارافزوده نمی دانیم چیست
او تمایز را در این دید اینکه :
کار از ما جدا ست
این به معنی یعنی اینکه کارافزوده
به راه دیگر است
راه ِ آن افزون شدن بر پیکر سرمایه ها ست
نقد او بر این جهان نقد هوا و باد نیست
نقد این خاک است و آنچه سهم ما ست
سهم ما جز فقر و رنج و جنگ و دین
حاصل نبود
نقد او در ربط ِبا این ادعا ست .
این جهان گهواره آرامش مردم نبود
نیست اما
تا که "دین و دولت "ی فرمانروا ست
نقد او بنیاد این هردو ، به شکل عامل است
دین و دولت جلوه شکل خدا ست
با خدا ، انسان حقیر و خواره ای ست
چون که تقدیر از ازل براو رواست !
نقد این مرد از خدا و دین و دولت
با هم است
چونکه این هرسه ، جهان را اژدها ست
اژدها می بلعد و با شعله می سوزد تو را
این سه اما
همچوطاعون و چو دردی بی دوا ست !
تا رها باشی از این وحشت سرای رنج و بیم
نقد او شاید تو را بال و پرِ مرغ هوا ست
نقد او را پی بگیر و راه خود را برگزین
شاید اینکه باشد " آن ـ جا " یی که نه
چون جای ما ست !
شهریار دادور ـ استکهلم
3 سپتامبر 2014
12 شهریور 1393
______
نوشته ای از شهريار دادور
|
نقاشی از سودابه اردوان زندانی سابق سیاسی |
اینکه اینجا پاييز است به وقت من
و تابستان است به وقت تو
و درجایی دیگر شاید به فصلی دیگر از سال برسیم
در تعریف " کلی " از مرگ چیزی نمی کاهد
و نه در تعریف کلی از سبزی برگ به فصل بهار !
بر ما حادثه ای تحمیل شد . آن حادثه به "رخداد" ی واقعی تبدیل شد وحقیقت آن رخداد ، یعنی جای پایش [ کفش های پنهان شده در چال های گم ] بود ونیز یادداشت های ناتمام و تجربیات نیمه ـ نصفه و شعرهای در زمزمه و داستان های در ذهن ! که باید : به پا می شدند و به راه می شدند و نوشته می شدند به تمام ، در دفترهای خاطرات روزانه ، و تجربه ها به تعمیم می رسیدند در عمل های پیش رو ، و شعرها از زمزمه به حرف و از حرف به ترانه و از ترانه برلب و از لب ها به گوش ها و آنگاه در کوچه و بازار و خیابان و هرجا ، به آواز می شدند و یا گاهی به سرودی برای تهییج به رزمی دیگر !
ذهن داستان پرور اما می باید این فرصت را می داشت تا [خَلق] آدم هایش را به عمل های روزانه می بُرد تا آن ها خود را بسازند ، به خود برسند و تبدیل به انسان " نوعی " ای بشوند که قرار بوده است به ثبت برسند در برهه ای از تاریخ این دیار . با مشخصه هایشان ، که خاص آن ها بوده است .
اینجا پاییز است . چه فرق می کند که در تابستان شما نیستم ! " کلی " مرگ وجه مشترک یادهای من و شما ست از یارانی که حالا نیستند . داس مرگ مشترک تعریف آن از بُرنّدگی آن است هم در نزد شما وهم در نزد من . " ما " هردو به شقّه شدیم از آن داس که در مرگ بر ما فرود آمد .
دست بالارونده با داس ، آنگاه که فرود آمد ، شاید گمان نمی بُرد که با شقّه کردن ما ، ما را در [ چیزی ] به هم می رساند و مشترکمان می سازد ! اینکه " یاد" های آنها که جان باختند، به یکسان در ما به هم می رسند .
این راست است که : [ کلی ها فی نفسه خراب نمی شوند ، بلکه تا جایی خراب می شوند که موجودیت های فردی که آن ها در آن تمایز یافته اند از بین بروند .] کلی مرگ به مثابه ی یک مقوله هست . هستییت اش وجه مشترک ما در به یاد آوری یادهای کسانی است که " رژیم جمهوری اسلامی " در ایران از ما گرفت . اشتراک کلی مرگ ما را به [ بازتجسم ] زندگی های از دست رفتگان می برَد . ما [ زنده ] شان می کنیم تا از یاد نبریم شان که : زندگی هایی بوده اند که اگر بودند ، شاید سهم شان از زندگی چیزی بیشتر از مرگی بود که [حق] زندگی را به شکل طبیعی از آن ها گر فت .
چه فرق می کند که حالا اینجا پاییز است و آنجا تابستان ! یادها که هستند و خاوران هم که هست و جای [ نقش ] کفش هایی که در چال های گم پنهان شده اند هم هست که هنوز هم شتاب پاهای رونده و برجا را درما زنده می کنند که اگر بودند ] حالا لازم نبود تا ما از میان همه فصل های سال ، تابستان را استثنا کنیم !
دست بالارونده داس ، آنگاه که فرود آمد هرگز نمی دانست که با شقّه کردن ما ، ما را درچیزی مشترک می کند که تا تاریخ این دیار درعمل های انسانی پرداخته می شود ، یاد کسانی با ما خواهد بود که : در سر شوری داشتند و در جان به شیدایی ای رسیده بودند و در دل به عشق نفس می زدند .
تابستان که می شود ، تمام [ جان باختگان] به قامت می ایستند و دربازتجسم ما از آن ها ، با ما زندگی می کنند . دست بالارونده داس مرگ ، شرمگین همیشه یادهای مردم ایران خواهد بود . شرم از آن پاک نخواهد شد . حتی اگر دیگر نباشد !
تاریخ اگر چه برگذرنده است ، اما در ثبت زندگی ها وسبک ها و منش ها و کاروکردها ، حافظه ای غریب دارد. "جمهوری سلامی " اگر چه به مثابه " هست " ی زیسته از زندگی مردم ایران است ، اما آن " هست " ی هست که در تاریخ ایران حتماً به گونه ای ثبت خواهد شد ، که از آن با : [ دوره ای سیاه و مرگ آفرین و فرهنگ کُش و هستی برباد ده ] یاد خواهد شد .
دست بالا رونده داس ، آنگاه که " کلی " مرگ را به تفسیرآورد ، هرگز گمان نمی برد که ما را در اشتراک یادهایمان به هم می رساند تا در " تغییر " آن به وفاق برسیم .
اینکه اینجا پاییز است به وقت من
و تابستان است به وقت تو
و درجایی دیگر شاید به فصلی دیگر از سال برسیم
در تعریف کلی از مرگ چیزی نم یکاهد
و نه در تعریف کلی از سبزی برگ به فصل بهار !
شهریار دادور ـ استکهلم
5 سپتامبر 2014
14 شهریور 1393
*************
مرا امروز تکه تکه آوردند
مرا امروز شکنجه شده و خونین آوردند
مدتهاست اینگونه با من می کنند
هم زنجیرانم هم اینگونه شکنجه شده و می شوند
ما سر فرود نیاوردیم
ما سکوت را شکستیم و فریاد بر آوردیم
به هیچ کدام از ما در دنیا قلم طلایی داده نشد
نه توانستیم مستقیم با رادیوهای جهانی حرفی بزنیم
ونه قهرمان نجات ایران شدیم
ما شکنجه شدیم، ما تکه تکه شدیم،
ما تجاوز شدیم
اعدام گشتیم ویا زیر شکنجه جان باختیم
ویا در اعتصاب غذا جان خود را از دست دادیم
حتا وقتی از " حقوق بشر" به دیدار زندانها آمدند
بندهای ما را دیوار گرفتند که حقوق بشرشان آرزده خاطر نشود
ما بیمار گشتیم پزشکی، دارویی نبود
چرا که همه چیز در زندان طبیعی ست و احتیاجی به دکتر نیست
آنگاه که تکه تکه شدم
به جلادان آری نگفتم
آنگاه که چشم نسترن را زنده از حدقه بیرون آوردند
او نیز آری نگفت
آنگاه که کودکان را جلوی چشمان پدر و مادرشان شکنجه کردند
نیز...
آنگاه که به دستور خفاش بزرگ خون بدن زندانیان را قبل از اعدام کشیدند
باز آری نگفتیم
آنگاه که به دختران قبل از اعدام تجاوز کردند و بعد کشتند
آری نگفتیم
آنگاه... آنگاه... آنگاه...
آنگاه نیز آری نگفتیم
فراموش نکنیم
یارانی را که نیمه های شب در باتلاقهای اطراف شهر قم ریختند
فراموش نکیم
یاران نیمه جانی را که زنده بگور کردند
و صدای ناله های آنان را اطرافیان شنیدند
فراموش نکنیم
گورهای دسته جمعی خاوران را...
مادرم گریه نکن دیگر زمان آن رسیده
که صدایمان را فریادمان را همه بشنوند
ما همگی به جلادان نه گفتیم
نگذاریم که دیگر کودکانمان را اینگونه قتل وعام کنند
پروانه قاسمی
*********
تاریخ غزل، قدمتی طولانی دارد و غزل سرایان نامدار ایران با خلق اثرهای با ارزش به غنای شعر و ادبیات افزوده اند، اما زنی شاعر در دوران معاصر به نوپردازی غزل پرداخت و همچون معماری زبردست، مفاهیم اجتماعی را در ساختمان سرایش غزل به کار گرفت و عشق آسمانی و دست نیافتنی را با آفرینش تصاویر بی نظیر خویش، تغییر داد و جانی تازه به مفهوم عشق دمید. اما بیست و هشتم مرداد 1393، قلبی از نسل شعر و غزل، از تپش باز ایستاد و اهالی ادب را برای ایرانیان سوگوار کرد؛ آری سیمین بهبهانی، مبتکر اجتماعی کردن غزل، از میان ما رفت.
بیهوده نیست که او را "نیمای غزل" نامیدند، اگر تا قرن پیش، غزل در توصیف یار و اندام یار، خود را به نمایش می گذاشت، اما سیمین بهبهانی نه تنها مفاهیمی همچون آزادی بیان و حقوق برابر زنان را در قالب غزل ریخت، بلکه تا جایی پیش رفت که با مهارتی اثرگذار توانست درباره ی فقر و فلاکت، جنگ، زلزله، انقلاب و وطن دوستی، اشعاری در سبک غزل بسراید و واژه ها را از تخیلات بر زمین بکشد تا واقعیت زندگی مردم، با غزل ارتباط برقرار کند و هر انسان ایرانی را تحت تأثیر قرارداد تا شعر را در لابلای زندگی روزمره ی خویش بجوید.
سیمین بهبهانی، با سرودن بیش از ششصد غزل و با انتشار بیش از بیست کتاب و همچنین با واکنش های اجتماعی ارزشمند انسانی خویش در فرهنگ و زندگی مردمان فارسی زبان، همواره زنده خواهد بود، سیمین بهبهانی، سرایش شعر را از جوانی آغاز کرد و غزل های رمانتیک را با مضمون عاشقانه و عواطف زنانه، با احساسات انسان دوستانه درهم تنید. چندی نگذشت که با زندگی پویای خویش و ارتباط با شاعران نوپرداز، تخیل ها و تصاویر نوینی در زبان او پدیدار شد که به تحول غزل سرایی با نگاهی اجتماعی منجر شد. سیمین بهبهانی کوشش کرد تا بینش فلسفی وهم آلود غزل سنتی را بزداید و با فضاسازی منطقی، موسیقی را با بیت های غزل ببافد و شعر را متناسب با زمان پیش ببرد و افتخاری ارجمند برای ادبیات همیشه شیوای فارسی و زنان و مردان ایرانی باشد.
یادش گرامی و غزل هایش خوانا باد
******
غزلی ازسیمین بهبهانی
من از شب ها ی تاریک بدون ماه می ترسم
نه از شیر و پلنگ، ازاین همه روباه می ترسم
مرا از جنگ رو در روی در میدان، گریزی نیست
ولی از دوستان آب زیر کاه می ترسم
من از صد دشمن دانای لا مذهب نمی ترسم
ولی از زاهد بی عقل ناآگاه می ترسم
پی گم گشته ام، در چاه نادانی نمی گردم
اصولأ من نمی دانم چرا از چاه می ترسم
اگرچه راه دشوار است و مقصد ناپدید، اما
نه از سختی ره، از سستی همراه می ترسم
من از تهدیدهای ضمنی ظالم نمی ترسم
من از نفرین یک مظلوم، از یک آه می ترسم
من از عمامه و تسبیح و تاج و مسند شاهی
اگر افتد به دست آدم خود خواه می ترسم
مرا از داریوش و کوروش و این جمله باکی نیست
من از قداره بندان مرید شاه می ترسم
نمی ترسم ز درگاه خدای مهربان، اما
ز برخی از طرفداران این درگاه می ترسم
چو "کیوان" بر مدار خویش می گردم
ولی گاهی از این سنگ شهاب و حاجی گمراه می ترسم
********
سروده ای از ساسان دانش
تقدیم به یارانی که سرافراز رفتند تا انسان را معنا کنند و تقدیم به یارانی که رنج زندان را شکیبایی می کنند تا معنای انسان را ژرفا بخشند
نعره ی فرهاد را فریاد کشید
سینه چون گستره ی دشت زمان
گیاهان دمن سر برون آوردند
تا که گل های نه چندان با طراوت را
همهمه ی میکده ها با تب وهم و خیال
به فرودی ناساز سرازیر شدند
در پذیرایی نور، بازی پدیده ها کم رنگ بود
و چه ها شد که به گویش نتوان
در کنار انسان، در فضایی بسته
با دلی پیراسته، اما شکسته
چهره ها بر چهره ها روانه شد
عشق بی پایان انسان چیده شد
ذره ها و موج ها، چون نور عشق
ورق های زبان بر لب و آتش لب
به فرخندگی روزنه های سوسو
وز لبانم بوسه ها چون غنچه شد
واژه ها را به مفاهیم عمیق
و ز مرگ، افسانه ها خواهم خواند
زندگی را با سوز عشق خواهم نوشت
و صدایم را با صدای امروز نبودگان
در چکاد قله ها، فریاد خواهم کرد
نگاهم را با نگاهشان آغشته خواهم کرد
---------------
کوه و رود
در سرزمین من کوهی ست.
در سرزمین من رودی ست.
با من بیا.
شب از کوه بالا می رود.
و گرسنگی از رود فرود می آید.
با من بیا
آنان کیانند که در رنج اند؟
نمی دانم، اما مردمان من اند.
با من بیا.
نمی دانم، اما صدایم می زنند
و می گویند: "عذاب می کشیم."
با من بیا.
به من می گویند: "مردم تو
مردم نگون بخت تو،
در میان کوه و رود،
با گرسنگی و اندوه،
عزم آن ندارند که تنها پیکار کنند،
آنان در انتظار تواند، ای دوست."
و تو، ای یگانه عشق من،
ای دانه ی سرخ و خرد گندم،
مبارزه دشوار است،
و زندگی نیز،
اما تو همراه من خواهی آمد.
The mountain and the river
In my country there is a mountain.
In my country there is a river.
Come with me.
Night climbs up to the mountain.
Hunger goes down to the river.
Come with me.
Who are those who suffer?
I do not know, but they are my people.
Come with me.
I do not know, but they call to me
and they say to me: “We suffer.”
Come with me.
And they say to me: “Your people,
your luckless people,
between the mountain and the river,
with hunger and grief,
they do not want to struggle alone,
they are waiting for you, friend.”
Oh you, the one I love,
little one, red grain
of wheat,
the struggle will be hard,
life will be hard,
but you will come with me.
پرچم
برخیز با من.
هیچ کس بیشتراز من نمی خواهد سر بر بالینی گذارد
که پلک هایت دنیا را از من می گیرد.
من نیز می خواهم
رویای سرخ من
حلاوت ات را در بربگیرد.
اما برخیز،
آری تو، برخیز،
برخیز با من
بگذار با هم برویم
برای رویا رویی با تارهای درهم تنیده ی دشمن،
بر ضد نظامی که گرسنگی را قسمت می کند،
برضد فقر و فلاکت سازمان یافته.
برویم
و تو، ستاره ی من، درکنار من،
رسته از خاک من،
چشمه ی پنهان را می یابی
و در میان آتش کنار من خواهی بود،
و با چشمان وحشی ات،
پرچم مرا برخواهی افراشت.
Stand up with me.
No one would like
more than I to stay
on the pillow where your eyelids
try to shut out the world for me.
There too I would like
to let my blood sleep
surrounding your sweetness.
But stand up,
you, stand up,
but stand up with me
and let us go off together
to fight face to face
against the devil's webs,
against the system that distributes hunger,
against organized misery.
Let's go,
and you, my star, next to me,
newborn from my own clay,
you will have found tile hidden spring
and in the midst of the fire you will be
next to me,
with your wild eyes,
raising my flag.
___________________________________
سروده ای از پرتوياران
تقدیم به ستارگانی که در راه آزادی غوغا به پا کردند، به ویژه ستارگان تابستان 1367
از چه نالی روز و شب بر خویشتن
این آتشفشان جاودان از کیست
شیدایی و سرمستی ات از چیست
فاش گو، بشکن سکوت مرگبارت را
ماه، آن بالا به تو ای خاک خود سر، رشک می ورزد
این اندوه دیرینه، زجه های هر شب ات از چیست
گریه ی بی وقفه ام از چیست
هر گلی بر روی تو چند روزی ماند و رفت
عطرشان ما را کند هر لحظه مست
گرمی و سرخی این آتشفشان از کیست
گریه ی بی وقفه ی ماه و من و باغبان از چیست
این فضای ناب و روح انگیز و سرخ از کیست
لب گشا و این دهان را باز کن
رشک می ورزم به تو ای خاک سرد
در درون ات، ماه رویان خفته اند
عطر جاویدان روح انگیزها پیچیده است
شعر ناب صد گل سرخی درون ات، رسته است
پرتوياران
پاییز 92
________
سروده ای از حمید قربانی
تقدیم به آنان که نیستند و به آنان که می رزمند، زیرا که انسان را شایستۀ زیستن در جامعه ای دگرسان و شایستۀ زیست انسان می دانستند و می دانند که در آن، فرصت و توان شاد زیستن را، همگان دارند!
حمید قربانی
گوزن و دیوار
آهی از سر درد و امید!
گوزنانِ جوانِ سرمست و بی باک
با شاخان ستبرشان
بر این دیوار پوسیده ی به ظاهر مستحکم زمان
بدون خستگی و بدون تردید و واهمه
هر لحظه می کوبند،
ببینید که ذره ذره با شاخ و سُم های نیرومندشان
و نیز، خون سُرخ شان
در آن ترک ها انداخته اند
که خورشید سوزان فردا را
از پشت دیوار توان دید.
آری، آنها، فردای بدون دیوار را
بی شک،
به ما نوید می دهند
زیرا که آنان می دانند و به یقین رسیده اند
که سرانجام، دیوار فرو ریختنی است
که دیوار را توان مقاومت نیست
باید بر دیوار کوبید، وبا تمام نیرو کوبید
آن زمان خواهید دید
که ترک ها، سوراخ ها
آنقدر گشاد، آنقدر فراخ
که
از دیوار نشان نیست
همه جا را روشنائی خورشید جاوید فرا گرفته
و همه ی کودکان را خندان توان دید،
زیرا که
آن لحظه، پایانی بر استثمار انسان از انسان
و آن نقطه، آغاز تاریخ انسان است.
20- 8- 2014 برابر با 29 مرداد 1393
_____________________
نيازی به باز نویسی نیست که زندان و زندانیان، تاریخ معاصر ایران را تحول انگیز کرده و پافشاری حکومت ها بر حفظ قدرت، خشونت را بازتولید و روزافزون کرده است. "به یاد ارغوان ها"، نگاه دیگری را بیان می کند که در جستجوی اندیشه ها و هویت جان باختگان و جان به دربردگان، نگرش انسان را به ژرفا کوچ می دهد تا به علت ها بیشتر تفکر کنیم و کنش گران و دخالت گران اجتماعی، سیاسی را از منظر دیگری بنگریم.
_________________________________________________________________
***
زمین در شرمگاه خود ترک برداشت
تٌف بر آسمان انداخت
و گفت
من سیرِسیرم
از خون های بر آمده شده
از خفیه گاه ام القرای سرمایه
از اندرزگاه های شکنجه و کشتار
مادری چوب بست خورده از اندوه
ناله ای کرد
باد می وزید از گذری می گذشت
شرم را در خود می جوید
در غرق ننگ گاه تاریخ به زانو نشستمادری
خاک را چنگ زد
و ناله ای
در شیارهای خاکِ سیراب شده
از خون در ایران زمین
به صدا در آمد
_____________
http://youtu.be/EHmAnk2g-SU
جو هیل را دیشب در خواب دیدم
_________________________________
سروده ای از سرژ آراکليان
به خاطره ی عزیزانی که در حیات و مبارزه گاه همراه و گاه پراکنده ، در سرنوشت اما با هم مشترک بودند
جولای 13, 2013
____________
سروده ای از پروانه قاسمی
http://www.djaber-ka-parvaneh-gh.com/
آیا دستی هست که دستانم را بگیرد...
کودکان تکه تکه شده
صدای ضجه مادران و پدران در بند
نعره وحشیانه حاکمان جلاد...
در مسجد و کنیسه و دفترهای حقوق بشر دین و سرمایه
برای ریختن خون کودکانمان دسیسه می چینند
بوق و کرنای ارگان های رنگارنگشان گوش فلک را کرکرده است
فرزندانم در دامن خونینم دست وپا می زنند
پریشان و سرگردان
آیا دستی هست که دستانم را بگیرد
دستی که تکه پاره های عزیزانم را بیابد
آیا قلبی هست که هنوز بتپد
قلبی برای آزادی و رهایی انسانها
دستانم بسته و قلبم شکسته
اما چشمانم هنوز به امید روشنایی ست
پروانه قاسمی 30/07/2014
Ghassemi2@yahoo.ca
******
کارگران جهان، به پا خیزید!
http://youtu.be/T-zwBHbBWew
سروده ای از جوهیل
برگردان از پرتو یاران
کارگران جهان، به پا خیزید!
کارگران جهان، به پا خیزید!
زنجیرهایتان بگسلید. حق خویش بستانید.
مفت خوران استثمارگر
به یغما می برند تمام دسترنج تان را.
آیا فرجام تان این است
از گهواره تا گور کرنش و تسلیم؟
یا غایت آروزهاتان بردگی ست؟
اسیران گرسنگی! به پا خیزید
خود برای رهایی نبرد کنید؛
ای بردگان سرزمین ها
برخیزید در سرزمینی واحد.
اشک کودکان مان برای نان،
مرگ میلیون ها گرسنه؛
آرمان و راه تان
گواه آخرین پایداری ست،
کارگران اراده کننند
سریع ترین قطارها را ازحرکت باز می ایستانند؛
و نیز هر کشتی در اقیانوس
چرخهای تولید،
و هر معدن و کارخانه ای را،
تنها با زنجیر اتحادشان.
ناوگان و قدرت هر کشوری،
درفرمان و استیلای کارگران.
کارگران متحد شوید
مردان و زنان کارگر در کنار هم؛
درهم می شکنیم سرمایه داران را
چونان موجی و خاکروبه ای؛
اتحاد، اتحاد
جدایی مرگ ماست؛
شعارما این است--
"همه برای یکی، یکی برای همه"
کارگران جهان، به پا خیزید!
با تمام قدرت و شکوه تان؛
حقتان بستانید.
دیگر زاری برای نان کافیست،
آزادی، عشق و سعادت از آن ماست.
آن هنگام که پرچم سرخ شکوهمندمان
در سرزمین کارگران
به اهتزاز در آید