************
*******
****
***
ناظم حکمت، سرایندهی زندگی و مبارزه و عشق؛
پنجاه و شش سال پیش، سوم ژوئن 1963، ناظم حکمت در تبعید درگذشت! ناظم حکمت، بیشتر شعرهایش را در زندان سرود و حتا رمان "جنگ و صلح" لئو تولستوی را به زبان ترکی در زندان ترجمه کرد. از بیست و دو سالگی پای به مبارزه گذاشت و با نظم موجود در کشور ترکیه نبرد کرد و از آن پس تا پایان عمر، یا پنهانی زندگی میکرد و یا در زندان و یا در تبعید زیست، اما انسانی زیست چرا که هرگز در برابر استثمارگران و زورمداران سر فرود نیاورد و هنر و اشعار ناظم حکمت، بازتاب پایداری او و پایداری او زبانزد هر آزادمنشی بود و هست.
ناظم حکمت، 36 ساله بود که به زندان افتاد و پس از اعتراض پیگیر سرشناسان ادب و هنر در جهان، سرانجام در 48 سالگی از زندان آزاد شد، اما یک سال پس از آزادی برای همیشه به تبعید محکوم شد و در 60 سالگی در تبعید درگذشت. دوستداران ادب و هنر و یاران مبارز ناظم حکمت در سراسر جهان که به تغییر مناسبات اجتماعی باور دارند، هرگز ناظم حکمت را فراموش نمیکنند.
!یاد ناظم حکمت، همواره گرامی باد
ساسان دانش
:شعری از ناظم حکمت را با هم بخوانیم
ارتش گرسنگان؛
ارتش گرسنگان راه میرود
راه میرود تا دلی از عزای نان درآورد
تا دلی از عزای گوشت درآورد
تا دلی از عزای کتاب درآورد
تا دلی از عزای آزادی درآورد
ارتش گرسنگان راه میرود
و پلها را درمینوردد
چون لبهی تیز شمشیر میبرد
راه میرود و درهای آهنین را میدرد
و حصار دژها را واژگون میکند
پای در خون راه میرود
ارتش گرسنگان راه میرود
با گامهایی چون تندر
با سرودهایی چون آتش
با امید به پرچم شعلهوار خویش
با امید به امید
ارتش گرسنگان راه میرود
شهرها را به دوش میکشد
کوچهها و خانههای تاریک را نیز
دودکشهای کارخانهها را حتا به دوش میکشد
و بیخستگی بیپایان
درهای خروجی کارخانهها را به دوش میکشد
ارتش گرسنگان راه میرود
کشان کشان در پی خویش میبرد
همهی زاغهنشینان را
و آنان را که میمیرند
بدون مشتی خاک بر این خاک بیپایان
ارتش گرسنگان راه میرود
راه میرود تا گرسنگان را نان دهد
تا آزادی را به ارمغان آورد
برای آنها که آزاد نیستد
پای در خون راه میرود ارتش گرسنگان!
**************
لاکپشت کوچولو و پرنده
گفتگویی بیپیرایه؛
لاکپشت کوچولو، تازه راه افتاده بود و بار سنگی سنگین خویش را دوست نمیداشت و آن را به ناچار بر دوش میکشید. پشتش سنگین بود و جادهها و راهها در برابر چشمانش طولانی به نظر میرسیدند و میدانست که همواره جز اندکی از راههای بسیار طولانی را نخواهد پیمود، به سختی و کندی، آهسته و آرام میخزید و دورها همیشه برایش دور بودند....
پرندهای آزاده، سبکبال و خوشخوشان و آوازخوانان در آسمان پرواز میکرد. لاکپشت کوچولو با حسرت به تماشای پرنده نشست و پر از اندوه، زمزمههایش را به صدایی بلند تبدیل کرد، توگویی شکایت بر طبیعت برده است، میگفت و میگفت و تکرار میکرد: "ای طبیعت ستمگر! این عدالت نیست، این چه شرایطی است! کاش پشتم را این همه سنگین نمیکردی! من هرگز نمیرسم، هرگز!" و در لاک سنگی !خود با ناامیدی فروغلطید
پرنده، صدای اندوهناک لاکپشت کوچولو را شنید و از آنجایی که حیوانها به ویژه پرندگان، پیش از گالیله و دانشمندان علوم طبیعی به کروی بودن زمین پی برده بودند، فرود آمد و لاکپشت کوچک دوست داشتنی را در منقار گرفت و از روی زمین بلند کرد و پرواز کرد و سپس اوج گرفت تا زمین را به لاکپشت نشان دهد! لاکپشت کوچولو، آرام آرام سر خود را از لاک خود بیرون آورد و ناگهان خود را در بیکرانگی آسمان یافت، اما از آن بالا زمین را با شگفتی نگاه کرد
پس از چندی، پرندهی مهربان لاکپشت کوچولو را به روی زمین بازگرداند و به لاکپشت گفت: نگاه کردی و دیدی که زمین، آغاز و پایانی ندارد! زمین گرد است و هیچکس قرار نیست برسد. چراکه رسیدنی در کار نیست، فقط رفتن است که مهم است، رفتنی که جهان را و زندگی را معنا میکند، رفتنی که پیشرفت را در همهی عرصهها دستیافتنی میکند، حتا اگر آهسته بروی و فقط اندکی بروی، رفتن است! رفتنی که مسئولیت طبیعی ماست! افزون بر اینکه، هر بار که میروی، در واقع با جهان بودن خود را معنا میبخشی و مسئولیت خود را انجام دادهای و به نیکی باید بدانی، آنچه بر دوش توست تنها لاکی سنگی نیست، تو پارهای از هستی را بر دوش میکشی؛ پارهای از مرا، پارهای از طبیعت را و پارهای از جهان را و سپس به چشمان لاکپشت خیره شد و ادامه داد: هیچ میدانی که آدمها لاکی در پشت ندارند، اما مسئولیت اجتماعی آنها بسیار بسیار سنگینتر از لاک توست؟ آدمها در برابر رشد و پیشرفت جامعه، در برابر کودکان، در برابر فرهنگ، در برابر فقر و بیکاری و در برابر بیشمار آسیبهای اجتماعی مسئولیت دارند! در نتیجه، آدمها لاکی بر پشت ندارند اما بار مسئولیت آنها سنگینتر از تو به عنوان یک لاکپشت است! پرنده، لختی سکوت کرد، ولی به درد و رنج جهان، حیوانها، اقیانوسها، فصلها، کوهستانها، درهها، دشتها و سرانجام به درد و رنج جهانیان و آدمها و روابط هزارتوی آنها اشارهای کرد و دوباره سخن گفت: افسوس که زبان آدمها را بلد نیستم، وگرنه به آنها میگفتم که تلاش برای تغییر و پیشرفت، چه مسئولیت سنگینی است
لاکپشت کوچولو، با شکیبایی اما کنجکاوانه به سخنان پرنده گوش میکرد و در ژرفای اندیشهی خویش از روزنهای دیگر، تلاش میکرد جهان را به گونهای دیگر بنگرد، در نتیجه احساس خوبی داشت، نه سنگینی بار خویش را احساس میکرد و نه راه و راهها چندان دور مینمود! لاکپشت کوچولو با دست و پای کوچک خویش به راه افتاد و با خود گفت: رفتن، حتا اندکرفتن، برایم زیباست و رسیدن نیز هست، با لبی خندان با خود تکرار کرد که من پارهای از جهان هستم و برای پیشرفت جهان با شوق و ذوق پیش میروم و به راه خود ادامه میدهم، هماینک میفهمم که با شادی دیگران میتوان شاد شد و طبیعی است که با رنج دیگران رنجور شوم، واکنش به شادی و به رنج و درد جهان و جهانیان، مسئولیت من به خاطر با جهان بودن من است. لاکپشت کوچولو از پرنده سپاسگزاری کرد و مصمم و با یقین به پرنده گفت که از این پس، تلاش خواهم کرد تا نگرش خود را نسبت به بار مسئولیت خویش تغییر دهم، چراکه مسئولیت من در هستی اجتماعی من و بودن من است
پرنده، وقتی سخنان لاک پشت کوچولو را شنید و پی به تغییر نگرش او شد، تبسم دلانگیزی بر لبانش نقش بست و نفسی عمیق کشید و بال گشود تا آسمان زیبای آبی را با پرواز خویش زیباتر کند. لاکپشت کوچولو نیز لحظههایی پرندهی مهربان را، آبی آسمان را و پرواز را به تماشا نشست و راه خویش را در سکوتی شورانگیز و با انگیزهای دوچندان، گام برداشت و از حرکت و گامهای کوچک خویش خرسند بود و !
بسی لذت میبرد
ساسان دانش
سی ویکم می 2019
دهم خرداد 1398
******************
!!وه چه زیباست دماوند
برافراشتن شش هزار متر سنگ لاجورد، به خیزش زمین میماند که برآمدن خورشید را با کوه سرفراز دماوند آشناتر کرده است! تلاش اسطورهای طبیعت و فروزش بیدریغ خورشید و استواری گنبد گیتی دماوند، آدمی را چون رود، خروشان میکند تا شقایقهای وحشی را زیباتر ببیند! فراخی دشت را با دماوند به یاد آوردن و به بیپایان اندیشیدن و لحظهای در سکوت معنادار شب، شورش بلندترین آتشفشان این سوی زمین را تماشا کردن و خاطرات گلزار انسان را مرور کردن، باز چه زیباست
ساسان دانش
هفدهم ژانویه 2019
بیست و هفتم دی ماه 1397
****************
هشتم دی ماه، زادروز فروغ فرخزاد؛
آهسته میرفت! فقط هشت روز است که حرکت کرده است، دستم را به حجم سرد زمستان کشیدم، لختی ایستاد و پرسید چه میخواهی؟
!گفتم: هیچ! اما ای کاش از فروغ نیز میپرسیدی تا جهان بیفروغ نمیماند
!زمستان گفت
!فروغ، راز فصلها را میدانست و من راز زمستان را
!در سکوتی غمناک به چشمانش خیره شدم
!زمستان به سخنانش ادامه داد
!فروغ، حرف لحظهها را میفهمید و من گذر زمان را
دوست داشتم با زمستان حرف بزنم، اما او به احترام فروغ، کلاه از سر برداشت و در حالیکه سراسیمه میرفت گفت
!باید بروم تا در سپردن زمان به بهار، دیر نکنم
نگاهم به آن سوی خیابان افتاد، زن شعر فروغ را دیدم که از کوچه گذشت، زنبیل دستش نبود! فهمید که به دستانش نگاه میکنم، به سویم آمد و آرام گفت
زنبیل را به پری غمگینی دادم که در اقیانوس آشیانه دارد! پری غمگین سالهاست که با دلش نیلبک چوبین را نمینوازد، پری غمگین، بوسهی شب را فراموش کرده است و سحرگاهان نیز از بوسه زاده نمیشود
پرسیدم چرا؟
:زن شعر فروغ، آرام بر لالهی گوشم زمزمه کرد
!پری غمگین، رفته است تا قتلعام گلها را بنویسد
لحظهای در خویشتن خویش غرق شدم، وقتی چشمانم را گشودم، آن زن رفته بود، اما روشنایی شعرها و شخصیت فروغ، تاریکی شب را روشنایی بخشیده بود و من فقط نوشتم تا قلم، سایهبان شعر فروغ باشد
!یاد فروغ فرخزاد همواره گرامی باد
ساسان دانش
سی ام دسامبر 2018
نهم دی ماه 1397
************
وای که پاییز به پایان رسید
و چقدر دوست داشتیم
جوجههایمان را بشماریم
مگر میشود برگهای پاییزی رنگارنگ را
که جلوهای از زیبایی طبیعت است
یک به یک شمرد
اما میتوان
آری میتوان
کودکان کار را
کودکان کارتن خواب را
کودکان بازمانده از مدرسه را
کودکان دستفروش در خیابان را
کودکان سوختانده شده در کلاس را
کودکان تشنهی بلوچستان را
کودکان گرسنه را
کودکان نوزاد را
کودکان زلزله را
کودکان فقر را
!شمرد
یلدا رسید و کودکان را حتا
!نتوانستیم به شماره درآوریم
ای کاش قلب انسان
با برگهای پاییز میتپید
و با کودکانی که شب را
در راز-وارهی چله
و چله را
در تاریکی شب
!پنهان کردند
یلدای کودکان را
نه با صدای بیصدا
با کنشوارهی پرصدا
!!!آیا میتوان "فرخنده باد" گفت
اشکها را پنهان نباید کرد
اشکها را به گریه
و گریه را به فریاد
و فریاد را به عشق
و عشق را به امید
!باید آراست
آنگاه چلهی سال دیگر را
با همهی کودکان
چلچراغی پر فروغ
خواهیم ساخت
و در کوچهها و خیابانها
بی بغض در گلوی کودکان
!جشنی بزرگ برپا خواهیم کرد
ساسان دانش
بیست و یکم دسامبر 2018
سی ام آذر ماه 1397
*******
گفتگوی انسان با خوشبختی در شام یلدا؛
در حالیکه انار را با عشق دانهدانه میکرد با کودکان نیز سخن میگفت: چین و چروک رخسارها نشانهی خندیدن زیاد در زندگی است! گیسوان خاکستری و سفید، فرآیند رنج از نگرانی است، نگرانی از دوستان، نگرانی از مادران و پدران، نگرانی از فرزندان و نگرانی از سرنوشت جامعه و آدمیان! اما زخمها و دردها و رنجها در این جهان وارونه، نشانهی زندگی کردن در ژرفای روابط اجتماعی و احساس مسئولیت انسان است!
در این میان "خوشبختی" با یک سبد انار بر دوش و یک هندوانه در دست وارد شد و با خوشرویی و صدایی رسا پرسید:
پس من چیستم؟
کودکان سراسیمه و کنجکاوانه گوش میکردند...
:پاسخ انسان به خوشبختی این بود
تو چیزی یا کالایی نیستی که بتوان تو را به دست آورد، تو پدیدهای هستی که به ژرفای اندیشیدن و چگونه با رنج انسان همراه شدن و با شادی انسان شادمان شدن بستگی دارد!
:خوشبختی با ریشخند گفت
پس برای "خوشبختی انسان" اندیشه کن و بدان که اندیشهورزی دشوارترین کارهاست و با رنج انسان همساز شو و با شادی انسان همآواز شو و آنقدر ادامه بده تا من آفریده شوم!
:انسان با تبسمی مهرآمیز پاسخ داد
آفرینش تو نیازمند کوشش و چالش همگان است! زندگی را با "اندیشه" آلایش دادن و با "رنج" همزیستی کردن و "شادی" را دریافتن، راه پر فراز و فرودی است که آغاز شده است. من نیز مبارزه را پیرایش زندگی و زندگی را زیور مبارزه میکنم و تا رهایی انسان از پای نخواهم نشست! چراکه "خوشبختی" جلوهی زیبای ناپایدار انسان و "رهایی" گوهر ماندگار و پایدار انسان است. اما هر جشنی جلوهای از خوشبختی است که اگر بر چلچراغ آن بنگریم و خویشتن خویش را از روزمرگی آزاد کنیم، رهایی و خوشبختی را حس خواهیم کرد و شب یلدا، جشن رازآلودی است میان خوشبختی و رهایی! جشنی که در پایان سرد پاییز میتواند آغازگر چیرگی بر تیرگیها باشد! جشنی که میوههای سرخفامش چلهنشینان را میهمان زایش پرفروغ و زیبای زندگی شورانگیز میکند! جشنی که سفر گردش گیتی را در سفرهی چله مینشاند و هستی اجتماعی خویش را با جشن و پایکوبی میگذراند! جشنی که رازهای رهایی را میگشاید و در پندارها مینشاند تا تماشاگر کردار نوین خویش باشد
چشمان کودکان در دانههای یاقوتوار انار ارغوانی خیره مانده بود و با احساسی خوشایند در لابلای این گفتگوها غرق شده بودند.... آنها با صدای آرام به تنیدگی رنج و شادی اندیشه میکردند تا خودشان را در واقعیتهای زندگی بیابند و در جستجوی !رهایی، نقشههایی در کاسهی سر میپروراندند تا جشن را، یلدا را، زندگی را و خوشبختی را دریابند
!شب چله بر همگان و چلهنشینان خجسته باد
ساسان دانش
21 دسامبر 2018
30 آذر ماه 1397
*******
بیست و یکم آذر، زاد روز احمد شاملو گرامی باد
فراز و فرودهای زندگی شاملو، به تنهایی موجی در امواج کشاکش اقیانوس انسان در جهان است. احمد شاملو در شعر و ادبیات و فرهنگ کوچه، آنچنان درخشید که در ژرفای واژهها غواصی کرد و گاهی در آفرینش واژه "زبان" را با "فرهنگ" و "فرهنگ" را با "زندگی" و "زندگی" را با "مبارزه" و "مبارزه" را با "عشق" در هم تنید، اما درخشندگی شاملو، آنگاه گرمابخشی خود را به اندرون آدمی تاباند که هرگز با قدرت کنار نیامد. روزگاری نه چندان دور، شاملو گفته بود:
روزى دوباره كبوترهايمان را
پيدا خواهيم كرد
و مهربانى دست زيبايى را
خواهد گرفت
روزى كه كمترين سرود بوسه است
باید گفت و حتا با صدای بلند گفت که شاملو جان، هماینک نیستی تا صدایت آوای سازوارهی کودکان کار و کودکان خیابان باشد و شعرت در آینه بتابد و نه تنها آیدا، بلکه هزاران دختر خیابان انقلاب، خنجری بر نظام حاکم باشد و واژههایت، واقعیت را چنان عریان کند که قدرت را بیاثر کند! اما احمد جان هنوز در جستجوی کبوترهایمان، دست مهربانی را درازتر کردهایم تا زیبایی را بیابد و بوسه را بوسههای باصدا و بوسههای بیصدا را با لبهایمان آشتی دادهایم تا سرودی شود و "هنوز" را چشم به راهیم تا کمترین سرود، سرود آهنگین زندگی و کوچکترین بوسه، عشق آدمی را فریاد کند
ساسان دانش
دوازدهم دسامبر 2018
21 آذر 1397
************
^^^^^^^^^^^^^^^
********************
**********************
***************
:انیمیشن کوتاه
"مردی كه درخت میكاشت"
The Man Who Planted Trees
محصول کانادا، سال 1987
نویسنده: ژان جیونو
کارگردان: فردریک بک
برندهی اسکار بهترین انیمیشن کوتاه 1988
برندهی نخل طلا در سال 1987
با رتبهی 44 در لیست پنجاه انیمیشن برتر جهان
داستان از سال 1910 آغاز میشود که یک نوجوان تصمیم میگیرد پياده به منطقهی "پروونس" فرانسه برود. پس از چندين روز پيادهروی خود را در بيابانی بیآب و علف مییابد و ذخيرهی آب او تمام میشود. در اين اوضاع نه چندان مناسب به چوپان ميانسالی برخورد میكند و چوپان او را نجات میدهد. نوجوان شب را در خانهی چوپان كمحرف اما باصفا سپری میكند و درمییابد كه نام او "الزيارد بوفير" است. مردی كه همسرش و تنها فرزندش را در حادثهای از دست داده است و اكنون تنهای تنها در آن منطقه با چند گوسفند زندگی میكند و تنها هدف او آباد كردن زمينهای باير آنجاست. او هر روز راهی صحرا شده و هنگامی که گوسفندان به چرا مشغولند، او نیز درخت بلوط و یا هر گیاهی که در دسترس بود میكارد.
با آغاز جنگ جهانی اول، آن نوجوان که اینک جوان شده بود به جبههی جنگ میرود و پس از پایان جنگ که جان سالم به دربرده بود، بار ديگر به ديدن "الزيارد بوفير" رهسپار میشود و ناگهان به جای بيابان خشک و بیآب و علف با منظرهای زیبا پر از گیاهان رنگارنگ و انبوهی از درختان بلوط روبرو میشود...!
انیمیشن "مردی که درخت میکاشت" نشان میدهد که هستی انسان مجموعهای از تلاش در میان امکانات از یک سو و از سوی دیگر محدویتهاست که میتواند در اوج رنج و اندوه، زندگی نوینی را بیافریند. آن مرد در سوگ همسر و فرزندش، در ژرفای افسردگی به کاشت گیاه و درخت روی آورد و نه تنها زندگی خویش را یافت، بلکه منطقهی "پروونس" بایر را به یکی از زیباترین مناطق فرانسه تبدیل کرد. آن مرد ثابت کرد که میتوان در رنج بیشمار غوطهور شد، اما با این جهان زندگی کرد! میتوان در غمی جانسوز سوخت، اما به زیباییها و شادابی سبزهها امید داشت! میتوان رویش جوانههای اندوه را در اندرون خویش دید، اما با اندیشیدن به رویش گیاهان و درختان زندگی را طراوت بخشید! میتوان سکوت سرشار از سوگ را با هیاهوی شادی آیندگان معنا کرد! هماینک اما، هزاران هزار فرانسوی به خاطر گیاهان چشمنواز و درختان بلوط به منطقهی "پروونس" سفر میکنند تا از زیباییهای آنجا لذت ببرند و هزاران خانوار در آنجا زندگی میکنند. افزون براین، "پروونس" یکی از مناطق مهم گردشگری در فرانسه محسوب میشود.
ساسان دانش
7 نوامبر 2018
16 آبان 1397
در سال 1994، پنجاه انیمیشن برتر جهان که از 1000 هنرمند و کارشناس، نظرسنجی شد، "مردی که درخت میکاشت" در ردیف 44 این لیست قرار گرفت.
جوایز:
1988: برندهی جایزهی اسکار بهترین انیمیشن کوتاه
1987: برندهی جایزهی بزرگ فستیوال بینالمللی انیمیشن Annecy در فرانسه
1988: برندهی جایزهی بزرگ فستیوال بینالمللی انیمیشن در اتاوا
1987: برندهی جایزهی Special Award در فستیوال Prix Italia ويچنزا در ايتاليا
*********************
**************
************
بیست و یکم آبان، زادروز پدر شعر امروز در زبان فارسی است.
نیما یوشیج در منطقهای به نام یوش در نزدیکی کوه البرز از توابع نور استان مازندران چشم بر جهان گشود.
تاثیر او بر شعر امروز زبانزد هر فارسی زبانی است که ادب و ادبیات را در چارچوب توسعهی انسانی تعریف میکند. نیما افزون بر آفرینش شعر، واژهها را آنچنان عریان کرد که بتوان در زندگی انسانها جاری ساخت. در واقع او شعر و ادبیات را که ویژهی برخی نخبگان بود با همهی انسانها آشتی داد و با کار سترگی که کرد، انسان و ادبیات را با یک جهش بزرگ به بستری برای رشد اندیشه و خردورزی آماده کرد. خردی که سراسر کامیابی انسانها و گشایشگر نیازمندیهای اندرون انسان بود و هر که به آن ویژگی برتر پیراسته شد با شکیبایی و عشق به اندیشهورزان پیوست. به راستی که نیما یوشیج، سزاوار زیباییهای زندگی و شایان ارجمندی و بزرگواری است.
یادش همواره گرامی باد
.
ساسان دانش
************
دو نوازی "ترمین" و "عود"
ترمین، ساز منحصر به فردی است که بدون لمس شدن نواخته میشود.
زمانی که ترمین روشن میشود، یک میدان مغناطیسی اطراف ساز را فرا میگیرد و زمانی که دست نوازنده به این میدان وارد میشود، تغییرهایی در فرکانس و حجم صدا ایجاد میشود. دو آنتن از بدنهی ترمین خارج شدهاند که یکی کنترلکنندهی بلندی و فرکانس صدا و دیگری کنترلکنندهی حجم و مقدار آن است. زمانی که دست نوازنده به سمت آنتن عمودی حرکت میکند، صدا بلندتر میشود و نزدیک کردن دست به آنتن افقی، صدایی با حجم ملایمتر از آن شنیده میشود. از آنجایی که هیچ تماس فیزیکی بین ساز و نوازنده وجود ندارد، نواختن ترمین به مهارت بالا و گوش موسیقی عالی نیاز دارد
صدا نیز توسط نوسان دوگانهی ساز به وجود میآید که با هم به ارتعاش در میآیند. یکی از نوسان سازها در فرکانسی با طیف بالا برای شنوایی انسان عمل میکند و فرکانسهای نوسان دیگر با ورود دست به میدان مغناطیسی تغییر میکند. ضرباهنگ فرکانس که تفاوت میان فرکانسهای دوگانهی نوسان ساز است، صدایی است که میشنویم
ترمین به زبان روسی: Терменво́кс
ترمین در سال 1919 توسط "لئون ترمین" فیزیکدان روسی اختراع شد
*************
************
*******
*******
****
***
ناظم حکمت، سرایندهی زندگی و مبارزه و عشق؛
پنجاه و شش سال پیش، سوم ژوئن 1963، ناظم حکمت در تبعید درگذشت! ناظم حکمت، بیشتر شعرهایش را در زندان سرود و حتا رمان "جنگ و صلح" لئو تولستوی را به زبان ترکی در زندان ترجمه کرد. از بیست و دو سالگی پای به مبارزه گذاشت و با نظم موجود در کشور ترکیه نبرد کرد و از آن پس تا پایان عمر، یا پنهانی زندگی میکرد و یا در زندان و یا در تبعید زیست، اما انسانی زیست چرا که هرگز در برابر استثمارگران و زورمداران سر فرود نیاورد و هنر و اشعار ناظم حکمت، بازتاب پایداری او و پایداری او زبانزد هر آزادمنشی بود و هست.
ناظم حکمت، 36 ساله بود که به زندان افتاد و پس از اعتراض پیگیر سرشناسان ادب و هنر در جهان، سرانجام در 48 سالگی از زندان آزاد شد، اما یک سال پس از آزادی برای همیشه به تبعید محکوم شد و در 60 سالگی در تبعید درگذشت. دوستداران ادب و هنر و یاران مبارز ناظم حکمت در سراسر جهان که به تغییر مناسبات اجتماعی باور دارند، هرگز ناظم حکمت را فراموش نمیکنند.
!یاد ناظم حکمت، همواره گرامی باد
ساسان دانش
:شعری از ناظم حکمت را با هم بخوانیم
ارتش گرسنگان؛
ارتش گرسنگان راه میرود
راه میرود تا دلی از عزای نان درآورد
تا دلی از عزای گوشت درآورد
تا دلی از عزای کتاب درآورد
تا دلی از عزای آزادی درآورد
ارتش گرسنگان راه میرود
و پلها را درمینوردد
چون لبهی تیز شمشیر میبرد
راه میرود و درهای آهنین را میدرد
و حصار دژها را واژگون میکند
پای در خون راه میرود
ارتش گرسنگان راه میرود
با گامهایی چون تندر
با سرودهایی چون آتش
با امید به پرچم شعلهوار خویش
با امید به امید
ارتش گرسنگان راه میرود
شهرها را به دوش میکشد
کوچهها و خانههای تاریک را نیز
دودکشهای کارخانهها را حتا به دوش میکشد
و بیخستگی بیپایان
درهای خروجی کارخانهها را به دوش میکشد
ارتش گرسنگان راه میرود
کشان کشان در پی خویش میبرد
همهی زاغهنشینان را
و آنان را که میمیرند
بدون مشتی خاک بر این خاک بیپایان
ارتش گرسنگان راه میرود
راه میرود تا گرسنگان را نان دهد
تا آزادی را به ارمغان آورد
برای آنها که آزاد نیستد
پای در خون راه میرود ارتش گرسنگان!
**************
لاکپشت کوچولو و پرنده
گفتگویی بیپیرایه؛
لاکپشت کوچولو، تازه راه افتاده بود و بار سنگی سنگین خویش را دوست نمیداشت و آن را به ناچار بر دوش میکشید. پشتش سنگین بود و جادهها و راهها در برابر چشمانش طولانی به نظر میرسیدند و میدانست که همواره جز اندکی از راههای بسیار طولانی را نخواهد پیمود، به سختی و کندی، آهسته و آرام میخزید و دورها همیشه برایش دور بودند....
پرندهای آزاده، سبکبال و خوشخوشان و آوازخوانان در آسمان پرواز میکرد. لاکپشت کوچولو با حسرت به تماشای پرنده نشست و پر از اندوه، زمزمههایش را به صدایی بلند تبدیل کرد، توگویی شکایت بر طبیعت برده است، میگفت و میگفت و تکرار میکرد: "ای طبیعت ستمگر! این عدالت نیست، این چه شرایطی است! کاش پشتم را این همه سنگین نمیکردی! من هرگز نمیرسم، هرگز!" و در لاک سنگی !خود با ناامیدی فروغلطید
پرنده، صدای اندوهناک لاکپشت کوچولو را شنید و از آنجایی که حیوانها به ویژه پرندگان، پیش از گالیله و دانشمندان علوم طبیعی به کروی بودن زمین پی برده بودند، فرود آمد و لاکپشت کوچک دوست داشتنی را در منقار گرفت و از روی زمین بلند کرد و پرواز کرد و سپس اوج گرفت تا زمین را به لاکپشت نشان دهد! لاکپشت کوچولو، آرام آرام سر خود را از لاک خود بیرون آورد و ناگهان خود را در بیکرانگی آسمان یافت، اما از آن بالا زمین را با شگفتی نگاه کرد
پس از چندی، پرندهی مهربان لاکپشت کوچولو را به روی زمین بازگرداند و به لاکپشت گفت: نگاه کردی و دیدی که زمین، آغاز و پایانی ندارد! زمین گرد است و هیچکس قرار نیست برسد. چراکه رسیدنی در کار نیست، فقط رفتن است که مهم است، رفتنی که جهان را و زندگی را معنا میکند، رفتنی که پیشرفت را در همهی عرصهها دستیافتنی میکند، حتا اگر آهسته بروی و فقط اندکی بروی، رفتن است! رفتنی که مسئولیت طبیعی ماست! افزون بر اینکه، هر بار که میروی، در واقع با جهان بودن خود را معنا میبخشی و مسئولیت خود را انجام دادهای و به نیکی باید بدانی، آنچه بر دوش توست تنها لاکی سنگی نیست، تو پارهای از هستی را بر دوش میکشی؛ پارهای از مرا، پارهای از طبیعت را و پارهای از جهان را و سپس به چشمان لاکپشت خیره شد و ادامه داد: هیچ میدانی که آدمها لاکی در پشت ندارند، اما مسئولیت اجتماعی آنها بسیار بسیار سنگینتر از لاک توست؟ آدمها در برابر رشد و پیشرفت جامعه، در برابر کودکان، در برابر فرهنگ، در برابر فقر و بیکاری و در برابر بیشمار آسیبهای اجتماعی مسئولیت دارند! در نتیجه، آدمها لاکی بر پشت ندارند اما بار مسئولیت آنها سنگینتر از تو به عنوان یک لاکپشت است! پرنده، لختی سکوت کرد، ولی به درد و رنج جهان، حیوانها، اقیانوسها، فصلها، کوهستانها، درهها، دشتها و سرانجام به درد و رنج جهانیان و آدمها و روابط هزارتوی آنها اشارهای کرد و دوباره سخن گفت: افسوس که زبان آدمها را بلد نیستم، وگرنه به آنها میگفتم که تلاش برای تغییر و پیشرفت، چه مسئولیت سنگینی است
لاکپشت کوچولو، با شکیبایی اما کنجکاوانه به سخنان پرنده گوش میکرد و در ژرفای اندیشهی خویش از روزنهای دیگر، تلاش میکرد جهان را به گونهای دیگر بنگرد، در نتیجه احساس خوبی داشت، نه سنگینی بار خویش را احساس میکرد و نه راه و راهها چندان دور مینمود! لاکپشت کوچولو با دست و پای کوچک خویش به راه افتاد و با خود گفت: رفتن، حتا اندکرفتن، برایم زیباست و رسیدن نیز هست، با لبی خندان با خود تکرار کرد که من پارهای از جهان هستم و برای پیشرفت جهان با شوق و ذوق پیش میروم و به راه خود ادامه میدهم، هماینک میفهمم که با شادی دیگران میتوان شاد شد و طبیعی است که با رنج دیگران رنجور شوم، واکنش به شادی و به رنج و درد جهان و جهانیان، مسئولیت من به خاطر با جهان بودن من است. لاکپشت کوچولو از پرنده سپاسگزاری کرد و مصمم و با یقین به پرنده گفت که از این پس، تلاش خواهم کرد تا نگرش خود را نسبت به بار مسئولیت خویش تغییر دهم، چراکه مسئولیت من در هستی اجتماعی من و بودن من است
پرنده، وقتی سخنان لاک پشت کوچولو را شنید و پی به تغییر نگرش او شد، تبسم دلانگیزی بر لبانش نقش بست و نفسی عمیق کشید و بال گشود تا آسمان زیبای آبی را با پرواز خویش زیباتر کند. لاکپشت کوچولو نیز لحظههایی پرندهی مهربان را، آبی آسمان را و پرواز را به تماشا نشست و راه خویش را در سکوتی شورانگیز و با انگیزهای دوچندان، گام برداشت و از حرکت و گامهای کوچک خویش خرسند بود و !
بسی لذت میبرد
ساسان دانش
سی ویکم می 2019
دهم خرداد 1398
******************
!!وه چه زیباست دماوند
برافراشتن شش هزار متر سنگ لاجورد، به خیزش زمین میماند که برآمدن خورشید را با کوه سرفراز دماوند آشناتر کرده است! تلاش اسطورهای طبیعت و فروزش بیدریغ خورشید و استواری گنبد گیتی دماوند، آدمی را چون رود، خروشان میکند تا شقایقهای وحشی را زیباتر ببیند! فراخی دشت را با دماوند به یاد آوردن و به بیپایان اندیشیدن و لحظهای در سکوت معنادار شب، شورش بلندترین آتشفشان این سوی زمین را تماشا کردن و خاطرات گلزار انسان را مرور کردن، باز چه زیباست
ساسان دانش
هفدهم ژانویه 2019
بیست و هفتم دی ماه 1397
****************
هشتم دی ماه، زادروز فروغ فرخزاد؛
آهسته میرفت! فقط هشت روز است که حرکت کرده است، دستم را به حجم سرد زمستان کشیدم، لختی ایستاد و پرسید چه میخواهی؟
!گفتم: هیچ! اما ای کاش از فروغ نیز میپرسیدی تا جهان بیفروغ نمیماند
!زمستان گفت
!فروغ، راز فصلها را میدانست و من راز زمستان را
!در سکوتی غمناک به چشمانش خیره شدم
!زمستان به سخنانش ادامه داد
!فروغ، حرف لحظهها را میفهمید و من گذر زمان را
دوست داشتم با زمستان حرف بزنم، اما او به احترام فروغ، کلاه از سر برداشت و در حالیکه سراسیمه میرفت گفت
!باید بروم تا در سپردن زمان به بهار، دیر نکنم
نگاهم به آن سوی خیابان افتاد، زن شعر فروغ را دیدم که از کوچه گذشت، زنبیل دستش نبود! فهمید که به دستانش نگاه میکنم، به سویم آمد و آرام گفت
زنبیل را به پری غمگینی دادم که در اقیانوس آشیانه دارد! پری غمگین سالهاست که با دلش نیلبک چوبین را نمینوازد، پری غمگین، بوسهی شب را فراموش کرده است و سحرگاهان نیز از بوسه زاده نمیشود
پرسیدم چرا؟
:زن شعر فروغ، آرام بر لالهی گوشم زمزمه کرد
!پری غمگین، رفته است تا قتلعام گلها را بنویسد
لحظهای در خویشتن خویش غرق شدم، وقتی چشمانم را گشودم، آن زن رفته بود، اما روشنایی شعرها و شخصیت فروغ، تاریکی شب را روشنایی بخشیده بود و من فقط نوشتم تا قلم، سایهبان شعر فروغ باشد
!یاد فروغ فرخزاد همواره گرامی باد
ساسان دانش
سی ام دسامبر 2018
نهم دی ماه 1397
************
وای که پاییز به پایان رسید
و چقدر دوست داشتیم
جوجههایمان را بشماریم
مگر میشود برگهای پاییزی رنگارنگ را
که جلوهای از زیبایی طبیعت است
یک به یک شمرد
اما میتوان
آری میتوان
کودکان کار را
کودکان کارتن خواب را
کودکان بازمانده از مدرسه را
کودکان دستفروش در خیابان را
کودکان سوختانده شده در کلاس را
کودکان تشنهی بلوچستان را
کودکان گرسنه را
کودکان نوزاد را
کودکان زلزله را
کودکان فقر را
!شمرد
یلدا رسید و کودکان را حتا
!نتوانستیم به شماره درآوریم
ای کاش قلب انسان
با برگهای پاییز میتپید
و با کودکانی که شب را
در راز-وارهی چله
و چله را
در تاریکی شب
!پنهان کردند
یلدای کودکان را
نه با صدای بیصدا
با کنشوارهی پرصدا
!!!آیا میتوان "فرخنده باد" گفت
اشکها را پنهان نباید کرد
اشکها را به گریه
و گریه را به فریاد
و فریاد را به عشق
و عشق را به امید
!باید آراست
آنگاه چلهی سال دیگر را
با همهی کودکان
چلچراغی پر فروغ
خواهیم ساخت
و در کوچهها و خیابانها
بی بغض در گلوی کودکان
!جشنی بزرگ برپا خواهیم کرد
ساسان دانش
بیست و یکم دسامبر 2018
سی ام آذر ماه 1397
*******
گفتگوی انسان با خوشبختی در شام یلدا؛
در حالیکه انار را با عشق دانهدانه میکرد با کودکان نیز سخن میگفت: چین و چروک رخسارها نشانهی خندیدن زیاد در زندگی است! گیسوان خاکستری و سفید، فرآیند رنج از نگرانی است، نگرانی از دوستان، نگرانی از مادران و پدران، نگرانی از فرزندان و نگرانی از سرنوشت جامعه و آدمیان! اما زخمها و دردها و رنجها در این جهان وارونه، نشانهی زندگی کردن در ژرفای روابط اجتماعی و احساس مسئولیت انسان است!
در این میان "خوشبختی" با یک سبد انار بر دوش و یک هندوانه در دست وارد شد و با خوشرویی و صدایی رسا پرسید:
پس من چیستم؟
کودکان سراسیمه و کنجکاوانه گوش میکردند...
:پاسخ انسان به خوشبختی این بود
تو چیزی یا کالایی نیستی که بتوان تو را به دست آورد، تو پدیدهای هستی که به ژرفای اندیشیدن و چگونه با رنج انسان همراه شدن و با شادی انسان شادمان شدن بستگی دارد!
:خوشبختی با ریشخند گفت
پس برای "خوشبختی انسان" اندیشه کن و بدان که اندیشهورزی دشوارترین کارهاست و با رنج انسان همساز شو و با شادی انسان همآواز شو و آنقدر ادامه بده تا من آفریده شوم!
:انسان با تبسمی مهرآمیز پاسخ داد
آفرینش تو نیازمند کوشش و چالش همگان است! زندگی را با "اندیشه" آلایش دادن و با "رنج" همزیستی کردن و "شادی" را دریافتن، راه پر فراز و فرودی است که آغاز شده است. من نیز مبارزه را پیرایش زندگی و زندگی را زیور مبارزه میکنم و تا رهایی انسان از پای نخواهم نشست! چراکه "خوشبختی" جلوهی زیبای ناپایدار انسان و "رهایی" گوهر ماندگار و پایدار انسان است. اما هر جشنی جلوهای از خوشبختی است که اگر بر چلچراغ آن بنگریم و خویشتن خویش را از روزمرگی آزاد کنیم، رهایی و خوشبختی را حس خواهیم کرد و شب یلدا، جشن رازآلودی است میان خوشبختی و رهایی! جشنی که در پایان سرد پاییز میتواند آغازگر چیرگی بر تیرگیها باشد! جشنی که میوههای سرخفامش چلهنشینان را میهمان زایش پرفروغ و زیبای زندگی شورانگیز میکند! جشنی که سفر گردش گیتی را در سفرهی چله مینشاند و هستی اجتماعی خویش را با جشن و پایکوبی میگذراند! جشنی که رازهای رهایی را میگشاید و در پندارها مینشاند تا تماشاگر کردار نوین خویش باشد
چشمان کودکان در دانههای یاقوتوار انار ارغوانی خیره مانده بود و با احساسی خوشایند در لابلای این گفتگوها غرق شده بودند.... آنها با صدای آرام به تنیدگی رنج و شادی اندیشه میکردند تا خودشان را در واقعیتهای زندگی بیابند و در جستجوی !رهایی، نقشههایی در کاسهی سر میپروراندند تا جشن را، یلدا را، زندگی را و خوشبختی را دریابند
!شب چله بر همگان و چلهنشینان خجسته باد
ساسان دانش
21 دسامبر 2018
30 آذر ماه 1397
*******
بیست و یکم آذر، زاد روز احمد شاملو گرامی باد
فراز و فرودهای زندگی شاملو، به تنهایی موجی در امواج کشاکش اقیانوس انسان در جهان است. احمد شاملو در شعر و ادبیات و فرهنگ کوچه، آنچنان درخشید که در ژرفای واژهها غواصی کرد و گاهی در آفرینش واژه "زبان" را با "فرهنگ" و "فرهنگ" را با "زندگی" و "زندگی" را با "مبارزه" و "مبارزه" را با "عشق" در هم تنید، اما درخشندگی شاملو، آنگاه گرمابخشی خود را به اندرون آدمی تاباند که هرگز با قدرت کنار نیامد. روزگاری نه چندان دور، شاملو گفته بود:
روزى دوباره كبوترهايمان را
پيدا خواهيم كرد
و مهربانى دست زيبايى را
خواهد گرفت
روزى كه كمترين سرود بوسه است
باید گفت و حتا با صدای بلند گفت که شاملو جان، هماینک نیستی تا صدایت آوای سازوارهی کودکان کار و کودکان خیابان باشد و شعرت در آینه بتابد و نه تنها آیدا، بلکه هزاران دختر خیابان انقلاب، خنجری بر نظام حاکم باشد و واژههایت، واقعیت را چنان عریان کند که قدرت را بیاثر کند! اما احمد جان هنوز در جستجوی کبوترهایمان، دست مهربانی را درازتر کردهایم تا زیبایی را بیابد و بوسه را بوسههای باصدا و بوسههای بیصدا را با لبهایمان آشتی دادهایم تا سرودی شود و "هنوز" را چشم به راهیم تا کمترین سرود، سرود آهنگین زندگی و کوچکترین بوسه، عشق آدمی را فریاد کند
ساسان دانش
دوازدهم دسامبر 2018
21 آذر 1397
************
^^^^^^^^^^^^^^^
********************
**********************
***************
:انیمیشن کوتاه
"مردی كه درخت میكاشت"
The Man Who Planted Trees
محصول کانادا، سال 1987
نویسنده: ژان جیونو
کارگردان: فردریک بک
برندهی اسکار بهترین انیمیشن کوتاه 1988
برندهی نخل طلا در سال 1987
با رتبهی 44 در لیست پنجاه انیمیشن برتر جهان
داستان از سال 1910 آغاز میشود که یک نوجوان تصمیم میگیرد پياده به منطقهی "پروونس" فرانسه برود. پس از چندين روز پيادهروی خود را در بيابانی بیآب و علف مییابد و ذخيرهی آب او تمام میشود. در اين اوضاع نه چندان مناسب به چوپان ميانسالی برخورد میكند و چوپان او را نجات میدهد. نوجوان شب را در خانهی چوپان كمحرف اما باصفا سپری میكند و درمییابد كه نام او "الزيارد بوفير" است. مردی كه همسرش و تنها فرزندش را در حادثهای از دست داده است و اكنون تنهای تنها در آن منطقه با چند گوسفند زندگی میكند و تنها هدف او آباد كردن زمينهای باير آنجاست. او هر روز راهی صحرا شده و هنگامی که گوسفندان به چرا مشغولند، او نیز درخت بلوط و یا هر گیاهی که در دسترس بود میكارد.
با آغاز جنگ جهانی اول، آن نوجوان که اینک جوان شده بود به جبههی جنگ میرود و پس از پایان جنگ که جان سالم به دربرده بود، بار ديگر به ديدن "الزيارد بوفير" رهسپار میشود و ناگهان به جای بيابان خشک و بیآب و علف با منظرهای زیبا پر از گیاهان رنگارنگ و انبوهی از درختان بلوط روبرو میشود...!
انیمیشن "مردی که درخت میکاشت" نشان میدهد که هستی انسان مجموعهای از تلاش در میان امکانات از یک سو و از سوی دیگر محدویتهاست که میتواند در اوج رنج و اندوه، زندگی نوینی را بیافریند. آن مرد در سوگ همسر و فرزندش، در ژرفای افسردگی به کاشت گیاه و درخت روی آورد و نه تنها زندگی خویش را یافت، بلکه منطقهی "پروونس" بایر را به یکی از زیباترین مناطق فرانسه تبدیل کرد. آن مرد ثابت کرد که میتوان در رنج بیشمار غوطهور شد، اما با این جهان زندگی کرد! میتوان در غمی جانسوز سوخت، اما به زیباییها و شادابی سبزهها امید داشت! میتوان رویش جوانههای اندوه را در اندرون خویش دید، اما با اندیشیدن به رویش گیاهان و درختان زندگی را طراوت بخشید! میتوان سکوت سرشار از سوگ را با هیاهوی شادی آیندگان معنا کرد! هماینک اما، هزاران هزار فرانسوی به خاطر گیاهان چشمنواز و درختان بلوط به منطقهی "پروونس" سفر میکنند تا از زیباییهای آنجا لذت ببرند و هزاران خانوار در آنجا زندگی میکنند. افزون براین، "پروونس" یکی از مناطق مهم گردشگری در فرانسه محسوب میشود.
ساسان دانش
7 نوامبر 2018
16 آبان 1397
در سال 1994، پنجاه انیمیشن برتر جهان که از 1000 هنرمند و کارشناس، نظرسنجی شد، "مردی که درخت میکاشت" در ردیف 44 این لیست قرار گرفت.
جوایز:
1988: برندهی جایزهی اسکار بهترین انیمیشن کوتاه
1987: برندهی جایزهی بزرگ فستیوال بینالمللی انیمیشن Annecy در فرانسه
1988: برندهی جایزهی بزرگ فستیوال بینالمللی انیمیشن در اتاوا
1987: برندهی جایزهی Special Award در فستیوال Prix Italia ويچنزا در ايتاليا
*********************
**************
************
بیست و یکم آبان، زادروز پدر شعر امروز در زبان فارسی است.
نیما یوشیج در منطقهای به نام یوش در نزدیکی کوه البرز از توابع نور استان مازندران چشم بر جهان گشود.
تاثیر او بر شعر امروز زبانزد هر فارسی زبانی است که ادب و ادبیات را در چارچوب توسعهی انسانی تعریف میکند. نیما افزون بر آفرینش شعر، واژهها را آنچنان عریان کرد که بتوان در زندگی انسانها جاری ساخت. در واقع او شعر و ادبیات را که ویژهی برخی نخبگان بود با همهی انسانها آشتی داد و با کار سترگی که کرد، انسان و ادبیات را با یک جهش بزرگ به بستری برای رشد اندیشه و خردورزی آماده کرد. خردی که سراسر کامیابی انسانها و گشایشگر نیازمندیهای اندرون انسان بود و هر که به آن ویژگی برتر پیراسته شد با شکیبایی و عشق به اندیشهورزان پیوست. به راستی که نیما یوشیج، سزاوار زیباییهای زندگی و شایان ارجمندی و بزرگواری است.
یادش همواره گرامی باد
.
ساسان دانش
************
دو نوازی "ترمین" و "عود"
ترمین، ساز منحصر به فردی است که بدون لمس شدن نواخته میشود.
زمانی که ترمین روشن میشود، یک میدان مغناطیسی اطراف ساز را فرا میگیرد و زمانی که دست نوازنده به این میدان وارد میشود، تغییرهایی در فرکانس و حجم صدا ایجاد میشود. دو آنتن از بدنهی ترمین خارج شدهاند که یکی کنترلکنندهی بلندی و فرکانس صدا و دیگری کنترلکنندهی حجم و مقدار آن است. زمانی که دست نوازنده به سمت آنتن عمودی حرکت میکند، صدا بلندتر میشود و نزدیک کردن دست به آنتن افقی، صدایی با حجم ملایمتر از آن شنیده میشود. از آنجایی که هیچ تماس فیزیکی بین ساز و نوازنده وجود ندارد، نواختن ترمین به مهارت بالا و گوش موسیقی عالی نیاز دارد
صدا نیز توسط نوسان دوگانهی ساز به وجود میآید که با هم به ارتعاش در میآیند. یکی از نوسان سازها در فرکانسی با طیف بالا برای شنوایی انسان عمل میکند و فرکانسهای نوسان دیگر با ورود دست به میدان مغناطیسی تغییر میکند. ضرباهنگ فرکانس که تفاوت میان فرکانسهای دوگانهی نوسان ساز است، صدایی است که میشنویم
ترمین به زبان روسی: Терменво́кс
ترمین در سال 1919 توسط "لئون ترمین" فیزیکدان روسی اختراع شد
*************
******
****
***
**
******
****
***
**
*****
********
********
!پاییز دلاویز
هر سال که پاییز میرسید، بیاراده نوشتاری دربارهی پاییز و گاهی در ستایش پاییز مینوشتم تا رازآلودگی فصل خزان را واکاوی کنم. امسال اما، نه از خش خش برگهای رنگارنگ خواهم نوشت و نه از رسیدن انارهای ترش و شیرین که دانههای ارغوانی آن پر از خاطره است! نه از غم بازماندگان تحصیل خواهم نوشت و نه از دفتر و مشق و انشاهای لواشک خوران ته کلاس! نه از یلدا که یک دقیقه بیشتر از شبهای همسایههای خویش است و مرز میان پاییز و زمستان! به دلهرههای کودکان کلاس اول نیز اشاره نخواهم کرد و به ناهنجاریهای اجتماعی نیز نخواهم پرداخت که همیشه هست و همیشه باید گفت و نوشت
از پاییزهای سراسر غمانگیز زندان نیز یادی نخواهم کرد، پژمردن لالههای سرخ و شقایقهای وحشی، حتا زیبایی سبدسبد گل بنفشه را نیز تصویر نخواهم کرد! از نخستین عاشق شدنها در راه مدرسه نیز نمینویسم، از جداییهای تلخ "شد خزان گلشن آشنایی" نیز ناله نخواهم کرد و سخنهای بسیاری که از شیارهای مغز میتراود تا بر طراوت زندگی بیفزاید، یاد نخواهم کرد
نه دستم به سوی قلم میرود و نه قلم میل ماندن در دستم دارد! از هیاهوی بچهها برای رفتن به مدرسه خبری نیست! از بوی کیف و کتاب تازه خبری نیست! از بوی تراشیدن مداد سیاه و سرخ خبری نیست! از کنجکاوی کودکان در التهاب مدرسه خبری نیست! از دختران و پسرانی که امسال به مدرسه نخواهند رفت خبری نیست
دستانم از دلسردی کودکان کار یخ زده است! چشمانم از خستگی کودکان خیابان در پشت نیمکت مدرسه پلک نمیزند! قلبم از شرم پدران و مادران در برابر این همه گرانی و فقر و بیکاری نیز یخ زده است؟ یخ در پاییز و زمستان در پاییز مرا به یاد یخ در بهشتهای یک ریالی راه مدرسه میاندازد و بر خود میلرزم!
چشمان جامعه باز است، اما گاهی نیمه بیدار و گاهی در خواب! شرم جامعه را میتوان دید! اما چه میتوان نوشت دربارهی این همه تبعیضها و نابرابریها؟ از کدامیک باید آغاز کرد تا جامعه با این همه آسیبهای اجتماعی تکانی بخورد؟ زندانها بوی کارگران و دانشجویان را به خود گرفته است! سلولهای زندانها بوی زن میدهند! زنانی که با به چوب کردن روسریها به عنوان ابزار سرکوب، اعتراض کردند و هماینک دور از جامعه در زندانند! زنان و جوانانی که برای پشتیبانی از حقوق کودکان کار و خیابان، هماکنون روز و شب خویش را در بدترین شرایط زندان، در فضایی آلوده و بسته میگذرانند
حاکمان اما در هراسند و هراسان و با هر ترفندی میخواهند به حاکمیت ننگین خود ادامه دهند! مدرسهها اما بوی زندان میدهند، معلمان پشت میلههای آهنین مخوف زندان اسیرند و فرودستان پشت میلههای گرانی بیکاری در بند و اسارت! چه میتوان نوشت؟! چه میتوان نوشت...؟! آیا وقت آن نرسیده است که دستها به جای رقصاندن قلم، مشت شوند و دهانها فریاد!؟
ساسان دانش
بیست ویکم سپتامبر 2018
سی ام شهریور 1397
*************
ساعت نه و سه دقیقهی صبح یازدهم سپتامبر 1973، بخش پایانی واپسین پیام رادیویی آلنده به مردم شیلی
"کارگران سرزمین پدری من، من به شیلی و آیندهی آن باور دارم. پس از ما شیلیاییهای دیگری پرچم مبارزه را به دوش خواهند گرفت و بر این دورهی تاریکی و غمبار که خیانت، وجه مشخص آن است غلبه خواهند کرد! به هوش باشید که دیر یا زود، شاید هم خیلی زود، شاهراههای بزرگ، بار دیگر گشوده خواهند شد و انسانهای آزاده به پیش خواهند افتاد تا جامعهای نوین و بهتری را بسازنزنده باد
شیلی، زنده باد شیلیاییها، زنده باد کارگران! این، واپسین کلام من است و من یقین دارم که خون من بیهوده نخواهد ریخت و یقین دارم که تصمیم من، پاسخی شایسته به بزدلان و خیانتکاران است
یازدهم سپتامبر، سالروز کودتای ننگین حافظان سرمایه و مزدوران خائن آنها در کشور شیلی علیه آلنده، رئیس جمهور چپگرای شیلی است. در همان روز، کودتاچیان در محوطهی یک استادیوم ورزشی بزرگ، هزاران هزار آزادیخواه را، از جمله "ویکتور خارا" شاعر، نوازنده و خوانندهای که نه در کابارهها، بلکه در محلهها و کارخانهها برای کارگران و کودکان آواز میخواند، تیرباران کردند
هرچند با مبارزات پیگیر و مقاومت شیلیاییها، کودتاچیان رسوا شدند، اما هنوز روابط سرمایه در کشور شیلی حاکم است و هر بار به گفتهی آلنده، شاهراهی برای رهایی کارگران گشوده میشود، با تعدیل اقتصادی و ترفندهای حکومتها با تکیه بر قدرتمداران جهان، آن شاهراهها در هالهای از مهگرفتگی ناپیدا باقی مانده است
!یاد مقاومت آزادیخواهان شیلی و جهان گرامی باد
!یاد آلنده و یاد ویکتور خارا همواره گرامی باد
ساسان دانش
یازدهم سپتامبر 2018
بیستم شهریور 1397
*****************************
*****
********
********
!پاییز دلاویز
هر سال که پاییز میرسید، بیاراده نوشتاری دربارهی پاییز و گاهی در ستایش پاییز مینوشتم تا رازآلودگی فصل خزان را واکاوی کنم. امسال اما، نه از خش خش برگهای رنگارنگ خواهم نوشت و نه از رسیدن انارهای ترش و شیرین که دانههای ارغوانی آن پر از خاطره است! نه از غم بازماندگان تحصیل خواهم نوشت و نه از دفتر و مشق و انشاهای لواشک خوران ته کلاس! نه از یلدا که یک دقیقه بیشتر از شبهای همسایههای خویش است و مرز میان پاییز و زمستان! به دلهرههای کودکان کلاس اول نیز اشاره نخواهم کرد و به ناهنجاریهای اجتماعی نیز نخواهم پرداخت که همیشه هست و همیشه باید گفت و نوشت
از پاییزهای سراسر غمانگیز زندان نیز یادی نخواهم کرد، پژمردن لالههای سرخ و شقایقهای وحشی، حتا زیبایی سبدسبد گل بنفشه را نیز تصویر نخواهم کرد! از نخستین عاشق شدنها در راه مدرسه نیز نمینویسم، از جداییهای تلخ "شد خزان گلشن آشنایی" نیز ناله نخواهم کرد و سخنهای بسیاری که از شیارهای مغز میتراود تا بر طراوت زندگی بیفزاید، یاد نخواهم کرد
نه دستم به سوی قلم میرود و نه قلم میل ماندن در دستم دارد! از هیاهوی بچهها برای رفتن به مدرسه خبری نیست! از بوی کیف و کتاب تازه خبری نیست! از بوی تراشیدن مداد سیاه و سرخ خبری نیست! از کنجکاوی کودکان در التهاب مدرسه خبری نیست! از دختران و پسرانی که امسال به مدرسه نخواهند رفت خبری نیست
دستانم از دلسردی کودکان کار یخ زده است! چشمانم از خستگی کودکان خیابان در پشت نیمکت مدرسه پلک نمیزند! قلبم از شرم پدران و مادران در برابر این همه گرانی و فقر و بیکاری نیز یخ زده است؟ یخ در پاییز و زمستان در پاییز مرا به یاد یخ در بهشتهای یک ریالی راه مدرسه میاندازد و بر خود میلرزم!
چشمان جامعه باز است، اما گاهی نیمه بیدار و گاهی در خواب! شرم جامعه را میتوان دید! اما چه میتوان نوشت دربارهی این همه تبعیضها و نابرابریها؟ از کدامیک باید آغاز کرد تا جامعه با این همه آسیبهای اجتماعی تکانی بخورد؟ زندانها بوی کارگران و دانشجویان را به خود گرفته است! سلولهای زندانها بوی زن میدهند! زنانی که با به چوب کردن روسریها به عنوان ابزار سرکوب، اعتراض کردند و هماینک دور از جامعه در زندانند! زنان و جوانانی که برای پشتیبانی از حقوق کودکان کار و خیابان، هماکنون روز و شب خویش را در بدترین شرایط زندان، در فضایی آلوده و بسته میگذرانند
حاکمان اما در هراسند و هراسان و با هر ترفندی میخواهند به حاکمیت ننگین خود ادامه دهند! مدرسهها اما بوی زندان میدهند، معلمان پشت میلههای آهنین مخوف زندان اسیرند و فرودستان پشت میلههای گرانی بیکاری در بند و اسارت! چه میتوان نوشت؟! چه میتوان نوشت...؟! آیا وقت آن نرسیده است که دستها به جای رقصاندن قلم، مشت شوند و دهانها فریاد!؟
ساسان دانش
بیست ویکم سپتامبر 2018
سی ام شهریور 1397
*************
ساعت نه و سه دقیقهی صبح یازدهم سپتامبر 1973، بخش پایانی واپسین پیام رادیویی آلنده به مردم شیلی
"کارگران سرزمین پدری من، من به شیلی و آیندهی آن باور دارم. پس از ما شیلیاییهای دیگری پرچم مبارزه را به دوش خواهند گرفت و بر این دورهی تاریکی و غمبار که خیانت، وجه مشخص آن است غلبه خواهند کرد! به هوش باشید که دیر یا زود، شاید هم خیلی زود، شاهراههای بزرگ، بار دیگر گشوده خواهند شد و انسانهای آزاده به پیش خواهند افتاد تا جامعهای نوین و بهتری را بسازنزنده باد
شیلی، زنده باد شیلیاییها، زنده باد کارگران! این، واپسین کلام من است و من یقین دارم که خون من بیهوده نخواهد ریخت و یقین دارم که تصمیم من، پاسخی شایسته به بزدلان و خیانتکاران است
یازدهم سپتامبر، سالروز کودتای ننگین حافظان سرمایه و مزدوران خائن آنها در کشور شیلی علیه آلنده، رئیس جمهور چپگرای شیلی است. در همان روز، کودتاچیان در محوطهی یک استادیوم ورزشی بزرگ، هزاران هزار آزادیخواه را، از جمله "ویکتور خارا" شاعر، نوازنده و خوانندهای که نه در کابارهها، بلکه در محلهها و کارخانهها برای کارگران و کودکان آواز میخواند، تیرباران کردند
هرچند با مبارزات پیگیر و مقاومت شیلیاییها، کودتاچیان رسوا شدند، اما هنوز روابط سرمایه در کشور شیلی حاکم است و هر بار به گفتهی آلنده، شاهراهی برای رهایی کارگران گشوده میشود، با تعدیل اقتصادی و ترفندهای حکومتها با تکیه بر قدرتمداران جهان، آن شاهراهها در هالهای از مهگرفتگی ناپیدا باقی مانده است
!یاد مقاومت آزادیخواهان شیلی و جهان گرامی باد
!یاد آلنده و یاد ویکتور خارا همواره گرامی باد
ساسان دانش
یازدهم سپتامبر 2018
بیستم شهریور 1397
*****************************
ویکتور خارا شیلیایی
لينک يوتوب
الیستر هیولت، یک خواننده، ترانه سرا و سوسیالیست بین المللی انقلابی بود. او انسانی اجتماعی، پویا و مهربان بود که برای جهانی برابر مبارزه و عشق و احترام به همه ی انسان ها را ترویج کرد. او یک اسطوره ی موسیقی بود که برای بسیاری الهام بخش بود، برای اینکه با ترکیب موزیک فولکلور و پانک، مبتکر نوعی موسیقی بود که آوازها و زمزمه های آنهایی که دسته جمعی کار می کنند را تداعی می کرد. الیستر هیولت در 1951، در شهر گلاسکوی اسکاتلند متولد شد و در دوران جوانی به عنوان یک سوسیالیست انقلابی فعالیت می کرد، پس از جنگ خلیج در 1991، اندیشه های وی رادیکالیزه شد و به سازمان بین المللی کارگران سوسیالیست انقلابی پیوست، وی همه ی مبارزان راه آزادی، از جمله "ویکتور خارا" را دوست می داشت و در کارنامه ی خویش اجرای زیبای سرود اینترناسیونال را نیز دارد. سال 2010 وقتی الیستر
هیولت، چشم از جهان فروبست، دوستدارانش و همه ی آنها که او را می شناختند، در سوگی عمیق فرو رفتند.
"ویکتور خارا"، شاعر انقلابی، آهنگساز، آوازخوان و گیتاریست بود. وی در جریان کودتای پینوشه، علیه دولت مردمی آلنده دستگیر شد. در 16 سپتامبر 1973، کالبد تیرباران شده اش با دست های شکسته در کنار یکی از خیابان های شهر رها شده بود.
برگردان شعر: ساسان دانش
ویکتور خارا شیلیایی بود
کوتاه، اما شهاب گونه، چه زیبا زندگی را پیمود
برای مردم شیلی چنگ بر گیتار کشید
و مبارزه را با آوازهایش فریاد کشید
دستانش مهربان بود
دستانش توانا بود
ویکتور خارا روستازاده بود
کار را که آغازید، هنوز کوچک بود
آنگاه که پشت گاوآهن پدرش می نشست
چگونگی تغییر جهان را خیره می گشت
دستانش سخاوتمند بود
دستانش پر توان بود
در میان جشنی، کودکی در همسایگی
چشم از جهان فرو بست
مادر، همه ی شب را تا به سحر مویه می کرد
و ویکتور، ناله های مادرغمزده را با آواز همراه می کرد
دستانش لطیف بود
دستانش پر طنین بود
و آنگاه که جوانی را جوانه زد
مبارزه با ظلم و ستم را ترانه کرد
شادی و اندوه مردم را آویزه ی گوش کرد
و سپس شور و رنج را با زبان آوازه کرد
دستانش رفیق بود
دستانش قوی بود
او برای معدنچیان مس، می خواند و می سرود
و برای کسانی که روی زمین کار می کردند، نغمه سرمی داد
او برای کارگران کارخانه آواز می خواند و لب می گشود
کارگران نیز می دانستند که قلب ویکتور برای آنها می تپد
دستانش پر سرور بود
دستانش پر خروش بود
او برای پیروزی آلنده، روز و شب
لحظه به لحظه، جا به جا در همه جا، مبارزه کرد
و اینگونه ترانه خواند:
"دست در دست یکدیگر فشارید"
"که آینده از امروز آغاز می شود"
دستانش گل باران بود
دستانش ستاره باران بود
سرهنگ های پست جنایتکار، شیلی را اشغال کردند
و سپس ویکتور را نیز دستگیر کردند
و همراه با پنج هزار معترض سراسیمه
در زندانی به بزرگی استادیوم، محبوس کردند
دستانش شفیق بود
دستانش قدرتمند بود
ویکتور، سرفرازانه ایستاد و با سینه ای فراخ
در گستره ی استادیوم
برای هم بندی هایش، پی در پی خواند و آواز سرداد
تا اینکه گاردها صدایش را بریدند و گسستند
دستانش با صفا بود
دستانش با وقار بود
استخوان های دستان پر صلابتش را شکستند
سر و روی پرنفوذ و جذابش را مجروح کردند
با شوک الکتریکی، تن رنجورش را پاره پاره کردند
شکنجه، باز هم شکنجه، و پس از دو روز تیربارانش کردند
دستانش شایسته بود
دستانش وارسته بود
سرانجام، قدرت سیاسی را سرهنگ ها تصاحب کردند
انگلیسی ها نیز خوشحال بودند، چون سرهنگ ها
با هواپیماهای جنگنده ی "هاکر هونتر" به شیلی حکومت کردند
با تانک های "چیفتانک" انگلیسی به شیلی حکومت کردند
دستانش پربار بود
دستانش سرشار بود
ویکتور خارا شیلیایی بود
کوتاه، اما شهاب گونه، چه زیبا زندگی را پیمود
برای مردم شیلی چنگ بر گیتار کشید
و مبارزه را با آوازهایش فریاد کشید
دستانش وه چه زیبا بود
دستانش چه بی پروا بود
************************************************
*********************
**************
الیستر هیولت، یک خواننده، ترانه سرا و سوسیالیست بین المللی انقلابی بود. او انسانی اجتماعی، پویا و مهربان بود که برای جهانی برابر مبارزه و عشق و احترام به همه ی انسان ها را ترویج کرد. او یک اسطوره ی موسیقی بود که برای بسیاری الهام بخش بود، برای اینکه با ترکیب موزیک فولکلور و پانک، مبتکر نوعی موسیقی بود که آوازها و زمزمه های آنهایی که دسته جمعی کار می کنند را تداعی می کرد. الیستر هیولت در 1951، در شهر گلاسکوی اسکاتلند متولد شد و در دوران جوانی به عنوان یک سوسیالیست انقلابی فعالیت می کرد، پس از جنگ خلیج در 1991، اندیشه های وی رادیکالیزه شد و به سازمان بین المللی کارگران سوسیالیست انقلابی پیوست، وی همه ی مبارزان راه آزادی، از جمله "ویکتور خارا" را دوست می داشت و در کارنامه ی خویش اجرای زیبای سرود اینترناسیونال را نیز دارد. سال 2010 وقتی الیستر
هیولت، چشم از جهان فروبست، دوستدارانش و همه ی آنها که او را می شناختند، در سوگی عمیق فرو رفتند.
"ویکتور خارا"، شاعر انقلابی، آهنگساز، آوازخوان و گیتاریست بود. وی در جریان کودتای پینوشه، علیه دولت مردمی آلنده دستگیر شد. در 16 سپتامبر 1973، کالبد تیرباران شده اش با دست های شکسته در کنار یکی از خیابان های شهر رها شده بود.
برگردان شعر: ساسان دانش
برگردان شعر: ساسان دانش
ویکتور خارا شیلیایی بود
کوتاه، اما شهاب گونه، چه زیبا زندگی را پیمود
برای مردم شیلی چنگ بر گیتار کشید
و مبارزه را با آوازهایش فریاد کشید
دستانش مهربان بود
دستانش توانا بود
ویکتور خارا روستازاده بود
کار را که آغازید، هنوز کوچک بود
آنگاه که پشت گاوآهن پدرش می نشست
چگونگی تغییر جهان را خیره می گشت
دستانش سخاوتمند بود
دستانش پر توان بود
در میان جشنی، کودکی در همسایگی
چشم از جهان فرو بست
مادر، همه ی شب را تا به سحر مویه می کرد
و ویکتور، ناله های مادرغمزده را با آواز همراه می کرد
دستانش لطیف بود
دستانش پر طنین بود
و آنگاه که جوانی را جوانه زد
مبارزه با ظلم و ستم را ترانه کرد
شادی و اندوه مردم را آویزه ی گوش کرد
و سپس شور و رنج را با زبان آوازه کرد
دستانش رفیق بود
دستانش قوی بود
او برای معدنچیان مس، می خواند و می سرود
و برای کسانی که روی زمین کار می کردند، نغمه سرمی داد
او برای کارگران کارخانه آواز می خواند و لب می گشود
کارگران نیز می دانستند که قلب ویکتور برای آنها می تپد
دستانش پر سرور بود
دستانش پر خروش بود
او برای پیروزی آلنده، روز و شب
لحظه به لحظه، جا به جا در همه جا، مبارزه کرد
و اینگونه ترانه خواند:
"دست در دست یکدیگر فشارید"
"که آینده از امروز آغاز می شود"
دستانش گل باران بود
دستانش ستاره باران بود
سرهنگ های پست جنایتکار، شیلی را اشغال کردند
و سپس ویکتور را نیز دستگیر کردند
و همراه با پنج هزار معترض سراسیمه
در زندانی به بزرگی استادیوم، محبوس کردند
دستانش شفیق بود
دستانش قدرتمند بود
ویکتور، سرفرازانه ایستاد و با سینه ای فراخ
در گستره ی استادیوم
برای هم بندی هایش، پی در پی خواند و آواز سرداد
تا اینکه گاردها صدایش را بریدند و گسستند
دستانش با صفا بود
دستانش با وقار بود
استخوان های دستان پر صلابتش را شکستند
سر و روی پرنفوذ و جذابش را مجروح کردند
با شوک الکتریکی، تن رنجورش را پاره پاره کردند
شکنجه، باز هم شکنجه، و پس از دو روز تیربارانش کردند
دستانش شایسته بود
دستانش وارسته بود
سرانجام، قدرت سیاسی را سرهنگ ها تصاحب کردند
انگلیسی ها نیز خوشحال بودند، چون سرهنگ ها
با هواپیماهای جنگنده ی "هاکر هونتر" به شیلی حکومت کردند
با تانک های "چیفتانک" انگلیسی به شیلی حکومت کردند
دستانش پربار بود
دستانش سرشار بود
ویکتور خارا شیلیایی بود
کوتاه، اما شهاب گونه، چه زیبا زندگی را پیمود
برای مردم شیلی چنگ بر گیتار کشید
و مبارزه را با آوازهایش فریاد کشید
دستانش وه چه زیبا بود
دستانش چه بی پروا بود
************************************************
*********************
**************
ترانه ـ سرودههای «ویکتور خارا» ترجمۀ «احمد شاملو» و «محمد زرینبال» دکلمه و صدای «مظفر مقدم»
بیانیه
نه برای خواندن است که میخوانم
نه برای عرضهی صدایم.
نه!
من آن شعر را با آواز میخوانم
که گیتار پُر احساس من میسراید.
چرا که این گیتار قلبی زمینی دارد.
و پرندهوار، پرواز کُنان در گذر است.
و چون آب مقدس
دلاوران و شهیدان را به مهر و مهربانی تعمید میدهد.
پس ترانهی من آنچنان که «ویولتا» میگفت هدفی یافته است.
آری گیتار من کارگر است
که از بهار میدرخشد و عطر میپراکند.
گیتار من دولتمندان جنایتکار را به کار نمیآید
که آزمند زر و زورند.
گیتار من به کار زحمتکشان خلق میآید.
تا با سرودشان آینده شکوفا شود.
چرا که ترانه آن زمانی معنایی مییابد
که قلبش نیرومندانه در تپش باشد.
و انسانی آن ترانه را بسراید
که سرود خوانان شهادت را پذیرا شوند.
شعر من در مدح هیچکس نیست
و نمیسرایم تا بیگانهای بگرید.
من برای بخش کوچک و دور دست سرزمینم میسرایم
که هر چند باریکهای بیش نیست
اما ژرفایش را پایانی نیست.
شعر من آغاز و پایان همه چیز است.
شعری سرشار از شجاعت
شعری همیشه زنده و تازه و پویا.
* * *
پرسش
پرسش من این است:
هرگز به فکرتان رسیده است که
این سرزمین مال ماست؟
مال کسیست که
بخش بزرگی از آن را در اختیار دارد؟
پرسش من این است:
هرگز به فکرتان رسیده است
دستهایی که در این زمین کار میکنند
مال ماست؟
و حاصل آن نیز، مال ماست؟
حصارها را ویران کن!
آنها را در هم بکوب!
این سرزمین، مال ماست.
به «پدرو» و «ماریا»
به «خوان» و «خوزه»
اگر آوازم کسی را آزار میدهد
اگر کسی باشد که تحمل شنیدن آوازم را نداشته باشد
اطمینان داشته باشید که او یک «یانکی» است
یا که یک مالک و فئودال بزرگ کشور است
حصارها را در هم بکوبید!
* * *
آواز من
شعر کبوتریست در جستجوی آشیانه.
رها میشود
تا بال میگشاید
تا پرواز کُند
پرواز.
آواز من، آوازیست آزاد و رها
که ایثار میکُند
به آنکسی که بهپا خاسته است.
به آنکسی که قصد پرواز به بلندای جاودانگی دارد.
آواز من زنجیریست که نه بدایتی دارد و نه نهایتی.
در آواز من تمام مردم را خواهی یافت.
بگذار تا با هم بخوانیم سرود خلق را
چرا که آواز، کبوتریست که
برای رسیدن به دریا پرواز میکُند.
رها میشود
بالهایش را میگشاید
تا پرواز کند
پرواز.
*************
به مناسبت سالروز درگذشت آموزگار راستین، یکی از نوشتههای او را در مورد تربیت کودکان، باهم بخوانیم؛
:صمد بهرنگی
"آیا نباید به کودک بگویيم که در مملكت تو هستند بچههایی که رنگ گوشت و حتا پنير را ماه به ماه و سال به سال نمیبينند، چرا که عدهی قليلی میخواهند هميشه "غاز سرخ کرده در شراب" سر سفرهشان باشد. آیا نباید به کودک بگویيم که بيشتر از نصف مردم جهان گرسنهاند و چرا گرسنهاند و راه برانداختن گرسنگی چيست؟ آیا نباید درک علمی و درستی از تاریخ و تكامل اجتماعی انسان به کودک بدهيم؟ چرا باید بچههای شسته و رفته و بیلک و پيس و بیسروصدا و مطيع تربيت کنيم؟"
نهم شهریور، سالروز درگذشت فرهاد نیز هست، دوران جوانی نسل ما با ترانهها و شعرهای فرهاد آنچنان رنگ و بو گرفته است که هر یک خاطرات به یادماندنی داریم. از "یه شب مهتاب، ماه میاد تو خواب" تا "گنجشکک اشی مشی" و دهها ترانه برایمان به یادگار گذاشته است تا خواب و بیداری خود را دریابیم
!یاد و خاطرهی صمد و فرهاد همواره گرامی باد
*****************
^^^^^^^^^^^
**********
*****
***
**
غروب بامداد! در دوم مرداد؛
احمد شاملو، زبان شیوا و آهنگین فارسی را پالایش داد و شعر و واژه را از پشت درهای آکادمیک رها کرد و از چنگ نخبگان درآورد و در میان مردم رواج داد. شاملو شاعری است که با شعرهایش "عشق" و "انسان" را معنایی دوباره کرد، او فقط ادیب نیست، چراکه واژهها را آنچنان در هم تنید که خوابآلودگان را هیجانزده و جوانان را سرآسیمه کرد، هنر برای هنر برای شاملو معنا ندارد، شاملو هنرمندی پویا و اجتماعی است که نگرش هر آدمی را گسترش میدهد. واقعیت زندگی شاملو با منافع جامعه، به ویژه فرودستان جامعه گره خورده است و گواه آن، در شعرها و سی سال تلاش و پژوهش وی با یاری 10 دوره دانشجویان رشتهی ادبیات برای انتشار "کتاب کوچه" آشکار است، افزون براین انتخاب متون و داستان و رمان و شعرهای بزرگان ادبیات جهان و برگردان زیبا و ارزشمند آنها به فارسی، داستانهای پرمعنای او برای کودکان، روزنامهنگاری نوین و خستگی ناپذیر و سرانجام نگاه و شیوهی زندگی او بسیار درخشان است، به همین دلیل با تمام وجودش به حکومتها پشت کرد و اندیشهورزی را در جامعه دامن زد
شاملو اما عاشق است، عاشقی که آزادی را از ژرفای درون، آگاهانه فریاد کشید، فریادی که هنوز طنینانداز فضایی است که هر آزادهای از پژواک صدای آن تاثیر میپذیرد. جهان و پدیدههای آن و همچنین روابط اجتماعی و روابط میان فردی انسانها با شاملو و شعرهایش جلوهای دیگر دارد. احمد شاملو در دوم مرداد 1379 درگذشت، اما بامداد شعر و ادبیات ایران غروب نخواهد کرد و نام شاملو در امتداد تاریخ برای جستجوگران زندگی، ماندگار خواهد ماند.
!يادش هماره گرامیباد
ساسان دانش
24 ژوئیه 2018
دوم مرداد 1397
______________________________
:شعری از احمد شاملو
انسان، زاده شدن تجسد وظیفه بود
توان دوستداشتن و دوستداشتهشدن
توان شنفتن
توان دیدن و گفتن
توان اندهگین و شادمانشدن
توان خندیدن به وسعت دل
توان گریستن از سُویدای جان
توان گردن به غرور برافراشتن
در ارتفاع شکوهناک فروتنی
توان جلیل به دوش بردن بار امانت
و توان غمناک تحمل تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان
انسان
.دشواری وظیفه است
***************
بیانیه
نه برای خواندن است که میخوانم
نه برای عرضهی صدایم.
نه!
من آن شعر را با آواز میخوانم
که گیتار پُر احساس من میسراید.
چرا که این گیتار قلبی زمینی دارد.
و پرندهوار، پرواز کُنان در گذر است.
و چون آب مقدس
دلاوران و شهیدان را به مهر و مهربانی تعمید میدهد.
پس ترانهی من آنچنان که «ویولتا» میگفت هدفی یافته است.
آری گیتار من کارگر است
که از بهار میدرخشد و عطر میپراکند.
گیتار من دولتمندان جنایتکار را به کار نمیآید
که آزمند زر و زورند.
گیتار من به کار زحمتکشان خلق میآید.
تا با سرودشان آینده شکوفا شود.
چرا که ترانه آن زمانی معنایی مییابد
که قلبش نیرومندانه در تپش باشد.
و انسانی آن ترانه را بسراید
که سرود خوانان شهادت را پذیرا شوند.
شعر من در مدح هیچکس نیست
و نمیسرایم تا بیگانهای بگرید.
من برای بخش کوچک و دور دست سرزمینم میسرایم
که هر چند باریکهای بیش نیست
اما ژرفایش را پایانی نیست.
شعر من آغاز و پایان همه چیز است.
شعری سرشار از شجاعت
شعری همیشه زنده و تازه و پویا.
نه برای خواندن است که میخوانم
نه برای عرضهی صدایم.
نه!
من آن شعر را با آواز میخوانم
که گیتار پُر احساس من میسراید.
چرا که این گیتار قلبی زمینی دارد.
و پرندهوار، پرواز کُنان در گذر است.
و چون آب مقدس
دلاوران و شهیدان را به مهر و مهربانی تعمید میدهد.
پس ترانهی من آنچنان که «ویولتا» میگفت هدفی یافته است.
آری گیتار من کارگر است
که از بهار میدرخشد و عطر میپراکند.
گیتار من دولتمندان جنایتکار را به کار نمیآید
که آزمند زر و زورند.
گیتار من به کار زحمتکشان خلق میآید.
تا با سرودشان آینده شکوفا شود.
چرا که ترانه آن زمانی معنایی مییابد
که قلبش نیرومندانه در تپش باشد.
و انسانی آن ترانه را بسراید
که سرود خوانان شهادت را پذیرا شوند.
شعر من در مدح هیچکس نیست
و نمیسرایم تا بیگانهای بگرید.
من برای بخش کوچک و دور دست سرزمینم میسرایم
که هر چند باریکهای بیش نیست
اما ژرفایش را پایانی نیست.
شعر من آغاز و پایان همه چیز است.
شعری سرشار از شجاعت
شعری همیشه زنده و تازه و پویا.
* * *
پرسش
پرسش من این است:
هرگز به فکرتان رسیده است که
این سرزمین مال ماست؟
مال کسیست که
بخش بزرگی از آن را در اختیار دارد؟
پرسش من این است:
هرگز به فکرتان رسیده است
دستهایی که در این زمین کار میکنند
مال ماست؟
و حاصل آن نیز، مال ماست؟
حصارها را ویران کن!
آنها را در هم بکوب!
این سرزمین، مال ماست.
به «پدرو» و «ماریا»
به «خوان» و «خوزه»
اگر آوازم کسی را آزار میدهد
اگر کسی باشد که تحمل شنیدن آوازم را نداشته باشد
اطمینان داشته باشید که او یک «یانکی» است
یا که یک مالک و فئودال بزرگ کشور است
حصارها را در هم بکوبید!
* * *
آواز من
شعر کبوتریست در جستجوی آشیانه.
رها میشود
تا بال میگشاید
تا پرواز کُند
پرواز.
آواز من، آوازیست آزاد و رها
که ایثار میکُند
به آنکسی که بهپا خاسته است.
به آنکسی که قصد پرواز به بلندای جاودانگی دارد.
آواز من زنجیریست که نه بدایتی دارد و نه نهایتی.
در آواز من تمام مردم را خواهی یافت.
بگذار تا با هم بخوانیم سرود خلق را
چرا که آواز، کبوتریست که
برای رسیدن به دریا پرواز میکُند.
رها میشود
بالهایش را میگشاید
تا پرواز کند
پرواز.
*************
به مناسبت سالروز درگذشت آموزگار راستین، یکی از نوشتههای او را در مورد تربیت کودکان، باهم بخوانیم؛
:صمد بهرنگی
"آیا نباید به کودک بگویيم که در مملكت تو هستند بچههایی که رنگ گوشت و حتا پنير را ماه به ماه و سال به سال نمیبينند، چرا که عدهی قليلی میخواهند هميشه "غاز سرخ کرده در شراب" سر سفرهشان باشد. آیا نباید به کودک بگویيم که بيشتر از نصف مردم جهان گرسنهاند و چرا گرسنهاند و راه برانداختن گرسنگی چيست؟ آیا نباید درک علمی و درستی از تاریخ و تكامل اجتماعی انسان به کودک بدهيم؟ چرا باید بچههای شسته و رفته و بیلک و پيس و بیسروصدا و مطيع تربيت کنيم؟"
نهم شهریور، سالروز درگذشت فرهاد نیز هست، دوران جوانی نسل ما با ترانهها و شعرهای فرهاد آنچنان رنگ و بو گرفته است که هر یک خاطرات به یادماندنی داریم. از "یه شب مهتاب، ماه میاد تو خواب" تا "گنجشکک اشی مشی" و دهها ترانه برایمان به یادگار گذاشته است تا خواب و بیداری خود را دریابیم
!یاد و خاطرهی صمد و فرهاد همواره گرامی باد
*****************
^^^^^^^^^^^
**********
*****
***
**
غروب بامداد! در دوم مرداد؛
احمد شاملو، زبان شیوا و آهنگین فارسی را پالایش داد و شعر و واژه را از پشت درهای آکادمیک رها کرد و از چنگ نخبگان درآورد و در میان مردم رواج داد. شاملو شاعری است که با شعرهایش "عشق" و "انسان" را معنایی دوباره کرد، او فقط ادیب نیست، چراکه واژهها را آنچنان در هم تنید که خوابآلودگان را هیجانزده و جوانان را سرآسیمه کرد، هنر برای هنر برای شاملو معنا ندارد، شاملو هنرمندی پویا و اجتماعی است که نگرش هر آدمی را گسترش میدهد. واقعیت زندگی شاملو با منافع جامعه، به ویژه فرودستان جامعه گره خورده است و گواه آن، در شعرها و سی سال تلاش و پژوهش وی با یاری 10 دوره دانشجویان رشتهی ادبیات برای انتشار "کتاب کوچه" آشکار است، افزون براین انتخاب متون و داستان و رمان و شعرهای بزرگان ادبیات جهان و برگردان زیبا و ارزشمند آنها به فارسی، داستانهای پرمعنای او برای کودکان، روزنامهنگاری نوین و خستگی ناپذیر و سرانجام نگاه و شیوهی زندگی او بسیار درخشان است، به همین دلیل با تمام وجودش به حکومتها پشت کرد و اندیشهورزی را در جامعه دامن زد
شاملو اما عاشق است، عاشقی که آزادی را از ژرفای درون، آگاهانه فریاد کشید، فریادی که هنوز طنینانداز فضایی است که هر آزادهای از پژواک صدای آن تاثیر میپذیرد. جهان و پدیدههای آن و همچنین روابط اجتماعی و روابط میان فردی انسانها با شاملو و شعرهایش جلوهای دیگر دارد. احمد شاملو در دوم مرداد 1379 درگذشت، اما بامداد شعر و ادبیات ایران غروب نخواهد کرد و نام شاملو در امتداد تاریخ برای جستجوگران زندگی، ماندگار خواهد ماند.
!يادش هماره گرامیباد
ساسان دانش
24 ژوئیه 2018
دوم مرداد 1397
______________________________
:شعری از احمد شاملو
انسان، زاده شدن تجسد وظیفه بود
توان دوستداشتن و دوستداشتهشدن
توان شنفتن
توان دیدن و گفتن
توان اندهگین و شادمانشدن
توان خندیدن به وسعت دل
توان گریستن از سُویدای جان
توان گردن به غرور برافراشتن
در ارتفاع شکوهناک فروتنی
توان جلیل به دوش بردن بار امانت
و توان غمناک تحمل تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان
انسان
.دشواری وظیفه است
***************
همبستگی و داستان بادکنکها؛
در سمیناری به حاضران گفته شد نام خودشان را روی بادکنکی بنویسند و همه این کار را انجام دادند، آنگاه مسئولان سمینار تمام بادکنکها را درون اتاقی دیگر قرار دادند. سپس اعلام شد که هر کسی باید بادکنک خود را در مدت پنج دقیقه پیدا کند! همه با شتاب به سمت اتاقی که بادکنکها آنجا بود رفتند و سراسیمه به دنبال بادکنک خود گشتند، اما پنج دقیقه تمام شد و هیچکس نتوانست بادکنک خود را پیدا کند! این بار اعلام شد هر کس بادکنکی را که برمیدارد به صاحبش دهد. این روش نتیجه داد و در کمتر از پنج دقیقه همه بادکنک خودشان را یافتند
آری همبستگی در کنشهای اجتماعی، رفتاری است که در عمل میتوان آموخت. شادی و بهروزی در زندگی نیز نیاز به همبستگی اجتماعی دارد. واکنشهای سراسیمهی عناصر اجتماعی در فراز و فرودهای موجود در جامعه، هر هدف ارزشمندی را از ما دور میکند! به طور مثال شادی انسان در گرو شادی جامعه نهفته است و اگر به تنهایی در پی مفاهیمی چون شادی باشیم، هرگز به آن نخواهیم رسید. چرا که شادی و بهروزی، مفهوم یا مقوله نیست که بتوان آن را درک کرد، بلکه شادی واقعیتی اجتماعی است که با زندگی درمیآمیزد و جلوههای آن در زندگی روزمره ریشه میدواند و لذت و شوق آن از حس و درک میگذرد تا به فهمی اجتماعی و پایدار بدل شود
در نتیجه، دستیابی به شادی یا هر هدف رشدیابندهی دیگری، وقتی تحقق خواهد یافت که دیگران و جامعه نیز از آن برخوردار باشند و همبستگی اجتماعی تنها روشی است که جامعه را به سوی واقعیتهایی چون شادی، بهروزی و پیروزی رهنمون میسازد
ساسان دانش
هجدهم ژوئیه 2018
برابر با 27 تیر 1397
در سمیناری به حاضران گفته شد نام خودشان را روی بادکنکی بنویسند و همه این کار را انجام دادند، آنگاه مسئولان سمینار تمام بادکنکها را درون اتاقی دیگر قرار دادند. سپس اعلام شد که هر کسی باید بادکنک خود را در مدت پنج دقیقه پیدا کند! همه با شتاب به سمت اتاقی که بادکنکها آنجا بود رفتند و سراسیمه به دنبال بادکنک خود گشتند، اما پنج دقیقه تمام شد و هیچکس نتوانست بادکنک خود را پیدا کند! این بار اعلام شد هر کس بادکنکی را که برمیدارد به صاحبش دهد. این روش نتیجه داد و در کمتر از پنج دقیقه همه بادکنک خودشان را یافتند
آری همبستگی در کنشهای اجتماعی، رفتاری است که در عمل میتوان آموخت. شادی و بهروزی در زندگی نیز نیاز به همبستگی اجتماعی دارد. واکنشهای سراسیمهی عناصر اجتماعی در فراز و فرودهای موجود در جامعه، هر هدف ارزشمندی را از ما دور میکند! به طور مثال شادی انسان در گرو شادی جامعه نهفته است و اگر به تنهایی در پی مفاهیمی چون شادی باشیم، هرگز به آن نخواهیم رسید. چرا که شادی و بهروزی، مفهوم یا مقوله نیست که بتوان آن را درک کرد، بلکه شادی واقعیتی اجتماعی است که با زندگی درمیآمیزد و جلوههای آن در زندگی روزمره ریشه میدواند و لذت و شوق آن از حس و درک میگذرد تا به فهمی اجتماعی و پایدار بدل شود
در نتیجه، دستیابی به شادی یا هر هدف رشدیابندهی دیگری، وقتی تحقق خواهد یافت که دیگران و جامعه نیز از آن برخوردار باشند و همبستگی اجتماعی تنها روشی است که جامعه را به سوی واقعیتهایی چون شادی، بهروزی و پیروزی رهنمون میسازد
ساسان دانش
هجدهم ژوئیه 2018
برابر با 27 تیر 1397
*********
!کامیار شاپور، فرزند فروغ فرخزاد در 66 سالگی درگذشت
غمانگیز است، اما در بستر این جامعه، زیر حاکمیت جمهوری اسلامی جایگاهی شایسته برای آنانکه انسانی میزیند نیست، به ویژه برای هنرمندانی که در اوج تنهایی با هنر خویش در پی شب و روز دویدند تا نام نیک باقی بماند و یا شاید امروزه روز، خورشید با طلوع و غروب خویش، گوشه چشمی غمگنانه برای انسانها و هنرمندان دارد تا شب و روز و تنهایی معنایی دیگرگونه داشته باشد!
چند سال پیش ویدئو مستندی دربارهی کامیار شاپور ساخته شد و نشان میداد که وی در پارک قیطریه گیتار مینوازد تا زندگی را شرافتمندانه بگذراند
!یادش گرامی باد
*********
!کامیار شاپور، فرزند فروغ فرخزاد در 66 سالگی درگذشت
غمانگیز است، اما در بستر این جامعه، زیر حاکمیت جمهوری اسلامی جایگاهی شایسته برای آنانکه انسانی میزیند نیست، به ویژه برای هنرمندانی که در اوج تنهایی با هنر خویش در پی شب و روز دویدند تا نام نیک باقی بماند و یا شاید امروزه روز، خورشید با طلوع و غروب خویش، گوشه چشمی غمگنانه برای انسانها و هنرمندان دارد تا شب و روز و تنهایی معنایی دیگرگونه داشته باشد!
چند سال پیش ویدئو مستندی دربارهی کامیار شاپور ساخته شد و نشان میداد که وی در پارک قیطریه گیتار مینوازد تا زندگی را شرافتمندانه بگذراند
!یادش گرامی باد
ساسان دانش
شانزدهم ژوئیه 2018
ساسان دانش
شانزدهم ژوئیه 2018
شانزدهم ژوئیه 2018
************
ماکسیم گورکی:
ﻣﺮﺍ ﺳﺮﺯﻧﺶ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ به جای ﺳﺘﺎﯾﺶِ کینه ﺑﻪ ﺗﺒﻠﯿﻎ ﻣﺤﺒﺖ ﻧﻤﯽﭘﺮﺩﺍﺯﻡ؟
ﻻﺑﺪ ﺧﯿﺎﻝ ﻣﯽﮐﻨﯿﺪ ﻣﻦ ﻗﺪﺭﺕ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮﺍﻥ و فرودستان جامعه ﺗﺒﻠﯿﻎ ﮐﻨﻢ نظام ﺳﺮﻣﺎﯾﻪﺩﺍﺭی ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺪﺍﺭﯾﺪ، چونکه سردمداران ﺁنها حاصل ﻧﯿﺮﻭی کار ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻣﯽﺑﻠﻌﻨﺪ! ﺁنها ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺪﺍﺭﯾﺪ، ﺯﯾﺮﺍ ﮔﻨﺞﻫﺎﯼ ﺯﻣﯿﻦ و طبیعت ﺷﻤﺎ ﺭﺍ برای منافع خودشان نابود ﻣﯽکنند! ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺪﺍﺭﯾﺪ، برای اینکه ﺍﺯ ﺁﻫﻦ ﺍﺳﻠﺤﻪ ﻣﯽﺳﺎﺯﻧﺪ ﺗﺎ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﺸﺘﺎﺭ ﺑﮑﺸﺎﻧﻨﺪ! این ﭘﺴﺖها و پلشتها ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺪﺍﺭﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﺭﺩ ﻭ رنج به ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ کشاندهاند!
*********
************
ماکسیم گورکی:
ﻣﺮﺍ ﺳﺮﺯﻧﺶ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ به جای ﺳﺘﺎﯾﺶِ کینه ﺑﻪ ﺗﺒﻠﯿﻎ ﻣﺤﺒﺖ ﻧﻤﯽﭘﺮﺩﺍﺯﻡ؟
ﻻﺑﺪ ﺧﯿﺎﻝ ﻣﯽﮐﻨﯿﺪ ﻣﻦ ﻗﺪﺭﺕ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮﺍﻥ و فرودستان جامعه ﺗﺒﻠﯿﻎ ﮐﻨﻢ نظام ﺳﺮﻣﺎﯾﻪﺩﺍﺭی ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺪﺍﺭﯾﺪ، چونکه سردمداران ﺁنها حاصل ﻧﯿﺮﻭی کار ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻣﯽﺑﻠﻌﻨﺪ! ﺁنها ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺪﺍﺭﯾﺪ، ﺯﯾﺮﺍ ﮔﻨﺞﻫﺎﯼ ﺯﻣﯿﻦ و طبیعت ﺷﻤﺎ ﺭﺍ برای منافع خودشان نابود ﻣﯽکنند! ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺪﺍﺭﯾﺪ، برای اینکه ﺍﺯ ﺁﻫﻦ ﺍﺳﻠﺤﻪ ﻣﯽﺳﺎﺯﻧﺪ ﺗﺎ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﺸﺘﺎﺭ ﺑﮑﺸﺎﻧﻨﺪ! این ﭘﺴﺖها و پلشتها ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺪﺍﺭﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﺭﺩ ﻭ رنج به ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ کشاندهاند!
*********
:برتراند راسل
هیچ هماهنگی بین علم و دین وجود ندارد. آن زمان که علم یک بچه بود، دین به دنبال خفهکردن علم در گهواره بود. هماکنون علم به دوران جوانی خویش رسیده است و دین و خرافات دوران پیری خود را میگذراند، دین با اینکه متزلزل و پوسیده شده است با ترس و لرز به علم میگوید: بیا با هم دوست شویم
این موضوع مرا به یاد گفتگوی خروس با اسب میاندازد؛ خروس به اسب میگوید: بیا توافق کنیم که پا روی پای همدیگر نگذاریم
*******
!به چشمان یک پناهنده نگاه کن
تصویر کودکی به نام زهرا محمود، دختر سوریهای که به کشور اردن پناهنده شده است. حس کودکانه و درد بیخانمانی و !!!!بیامنیتی را میتوان از چشمانش خواند
"به چشمان یک پناهنده نگاه کن!" عنوانی است که "محمد محیسن" عکاس سوری، این عکس و برخی از تصاویر پناهندگان" را جهانی کرده است
********
نجات جهان و نگاهی بر بیانیهی "راسل-انیشتین"
ده سال پس از پایان جنگ جهانی دوم، اوایل سال 1955 میلادی، در اوج جنگ سرد و رقابت جنونآمیز تسلیحات هستهای بین دو قدرت شوم آمریکا و شوروی که با تهدیدهای شدید همدیگر همراه بود، هر لحظه امکان آغاز جنگ هستهای دو ابرقدرت وجود داشت که به نابودی انسانهای بیشمار و منابع طبیعی این کرهی خاکی منجر میشد! در آن روزها برتراند راسل، متفکر بزرگ قرن بیستم، نامهاى تهیه کرد و برای نابغهی فیزیک، آلبرت انیشتین فرستاد و پیشنهاد داد برای جلوگیری از یک فاجعهی جهانی باید دانشمندان و متفکران دست به کار شوند و به سیاستمداران سودجو و قدرتطلب هشدار دهند و به مردم بفهمانند که این جنگ، نقطهی پایان حیات بشری خواهد بود. انیشتین، به سرعت در پاسخی به راسل نوشت: "با واژه به واژهی سخنان شما موافقم، ما باید اقدام و مردم را بیدار کنیم."
راسل، بیانیه را نوشت و آن را برای همهی دانشمندان بزرگ آن دوران فرستاد، اما بیشتر دانشمندان به خاطر همسویی با منافع قدرتمندان و مسائل سیاسی، آن را امضا نکردند، به ویژه هیچکدام از دانشمندان چین و شوروی این بیانیه را امضا نکردند! کار به کندی پیش میرفت، ناگهان انیشتین دچار بیماری شد و گرفتار بستر مرگ شد، واپسین روزهای زندگی این نابغهی باهوش فرارسیده بود! اما پیش از مرگ به راسل نامه نوشت و بیانیه را امضا کرد.
برتراند راسل، بیانیه را فقط با امضای 11 دانشمند بزرگ قرن بیستم، در نهم ژوئیه 1955، در لندن منتشر کرد که بازتاب گسترده و موثری در میان افکار عمومی جهان داشت؛ جنبشهای ضدجنگ و جنبش انرژی هستهای صلحآمیز به راه افتاد. واکنش و فشار جهانیان و سازمانهای ضدجنگ، موجب شد که دانشمندان سراسر دنیا تلنگری بخورند و نسبت به این بیانیه واکنش نشان دهند، حتا ساخاروف در شوروی نیز سرانجام علاقه نشان داد که در راستای اهداف این بیانیه مشارکت کند. ماکس برون از امضا کنندگان اولیهی بیانیهی "راسل-انیشتین"، با اقدامی دوباره موفق شد همین بیانیه را به امضای بیش از 50 نفر از برندگان جایزهی نوبل برساند، به این ترتیب سیاستمداران و افکار عمومی جهان متوجه هشدار و خطر نابودی جهان شدند.
انتشار بیانیهی "راسل-انیشتین" و به موازات آن، تلاش پیگیر و مداوم گروههای آزادیخواه و صلحدوست، به ویژه فعالیت کمونیستهای راستین، دست به دست هم دادند تا در نتیجهی فشارها و خواست همگان، دو ابرقدرت آمریکا و شوروی که به جز حکومت کردن، به هیچ چیز دیگر فکر نمیکردند، ناچار شدند عقبنشینی کنند؛ آیزنهاور مجبور شد آزمایشهای تسلیحات هستهای آمریکا را به حالت تعلیق درآورد! خروشچف نیز چارهای نیافت که به بیانیهی راسل-انیشتین واکنش نشان دهد و مطرح کرد که ماجرای تسلیحات هستهای نیاز به بازنگری اساسی و همهجانبه دارد! سالها بعد، وزیر امورخارجهی گورباچف بیان کرد، بیانیهی راسل-انیشتین، در آن دوران حساس، افق تازهای را برای سیاستمداران و مردم جهان گشود که تاثیر بسزایی داشت.
یاد برتراند راسل و آلبرت انیشتین گرامی باد!
برتراند راسل، پس از عمری تلاش سرنوشت ساز، برای رشد و پیشرفت علم، فرهنگ، صلح و انسان دوستی در دوم فوریه 1970، در سن نودوهفت سالگی، بر اثر آنفولانزای شدید در شهر ولز انگلستان درگذشت. بنا به وصیت خودش، پیکر این متفکر بزرگ سوزانده شد و خاکسترش را بر بلندای کوههای ولز پاشیدند.
آلبرت انیشتين نیز تئوری نسبیت را به جهانیان ارایه داد که او را باهوشترین نابغه و یکی از بزرگترین دانشمندان جهان میدانند. بسیاری از نظریههای اينشتين سبب شد تا روند رشد علم در جهان تسریع شود، تاثیر او بر پیشرفت علم و دانش، ستایش برانگیز است. آلبرت انیشتین نیز در روز هجدهم آوریل 1955، در سن هفتاد وشش سالگی، در شهر پرینستون ایالت متحده آمریکا درگذشت.
پرسیدنی است که امروزه روز، چگونه میتوان در برابر سودجویی حکومتهای آمریکا، روسیه، انگستان، فرانسه، آلمان، جمهوری اسلامی ایران، ترکیه و عربستان سعودی در مورد جنگ خانمان برانداز گسترده ایستاد؟ فقط در کشور سوریه در چهار سال گذشته هزاران کودک کشته شدهاند، زنان و مردان بیشماری قربانی جنگافروزی شدهاند، هزاران خانواده آوارهی جهان شدهاند! اگر جامعهی انسانی سکوت کند، کودک کشی و نسل کشی و این جنایت آشکار، دامن همهی ساکنان کرهی زمین را خواهد گرفت.
ساسان دانش
چهاردهم آوریل 2018
برابر با 25 فروردین 1397
@@@@@@@@
@@@@@@
طرح: ساسان دانش
اشکها و شبنمها در آینهی واپسین گام جامعه؛
وقتی عفونت به مدرسه رخنه میکند، پرورش پیشکش! اما نظام آموزشی چرکین میشود؛ در نتیجه پایهایترین نهاد فرهنگی جامعه یعنی خانه و مدرسه متزلزل میشود؛ پدران و مادران دلنگران میشوند و دانشآموزان سراسر کشور انگیزههای خویش را برای درس خواندن از دست میدهند و ورود آنها به عرصهی جامعه با دستاندازی ناموزون روبرو میشود و پیرو آن، بهداشت روانی هر عنصر اجتماعی نیز آلوده میشود! اگر جامعه، به مداوای خویش نپردازد، فاجعهای جبران ناپذیر بر جای میگذارد و اگر جامعه واکنشی در جهت بهبود شرایط خویش نشان ندهد، افزون بر اینکه زیر بار سرزنش فرزندان خود قرار خواهد گرفت، نخواهد توانست زندگی را و همبستگی اجتماعی را حتا برای خودش بیان کند! به راستی آیا نسل ما داوری آیندگان را به خاطر سکوت در برابر این همه رنج و ستم و فساد و خشونت و استثمار خواهد پذیرفت؟
هماینک دمل چرکین نظام جمهوری اسلامی بر پیشانی تاریخ چهل سالهی جامعهی ایران، آنچنان زخم عمیقی نهاده است که با هیچ پانسمانی نمیتوان آن را پنهان کرد، مگر با واژگونی ساختار این نظام و نابودی تار و پود فساد نهادینه شده و از بین رفتن غدهی پر از چرک که بر پایهی استثمار بنا شده است
عفونت نظام جمهوری اسلامی با خشونت علیه زنان از فردای انقلاب 1357 آغاز شد تا بتواند به قدرت تکیه دهد، آنگاه با ترفندی آگاهانه به کارگران و زحمتکشان یورش بردند تا دست آنها را از کارخانه و تولید کوتاه کنند، سپس با برپا کردن زندانها و اعدام و سرکوب عریان آزادیخواهان و هر صدای مخالف، قدرت خود را اختاپوسوار به هر سویی چنگ انداختند و با چپاول و دستبرد بر دسترنج تولید کنندگان ثروت جامعه و تاراج منابع طبیعی کشور به حلقهای از نظام جهانی پیوستند
پاسخگو نبودن اما، یکی از ویژگیهای حکومتهای دیکتاتوری است، خاک گورهای دسته جمعی و آسمان غمانگیز زندانهای کشور میدانند که دختران و پسران دههی 60، فریاد کشیدند که صدای چکمهی دیکتاتوری از نعلین جنایتکاران این حکومت به گوش میرسد و تا آنجا پیش رفتند که شدیدترین شکنجههای جسمی و روانی را پذیرا شدند و به نظام حکومتی "نه" گفتند، بسیاری نیز سینههایشان را سپر کردند و آزادی را فریاد کشیدند و رفتند تا جامعه از بند فریب حکومتیان برهد، هرچند مبارزه در جای جای کشور ادامه دارد، اما جمهوری اسلامی، نرخ استثمار را در سراسر کشور فزونتر کرد، زنان آگاه را به عقب راند، رفته رفته قدرت خرید پایین آمد، بیکاری را برای ارزان سازی نیروی کار دامن زد، اعتیاد گسترش یافت، فقر گریبانگیر جامعه شد، تنفروشی رواج یافت، کودکان کار پدیدار شدند، بسیاری از کودکان از تحصیل بازماندند، کودکان فقیر در خیابان خوابیدند و برخی گورخواب شدند! سرانجام شکاف طبقاتی روز به روز بیشتر و بیشتر شد! سی سال از قتل عام 1367 و نزدیک به چهل سال از استقرار حکومتی میگذرد که پلشتی را در چارچوب جمهوری اسلامی ایران به نمایش گذاشته است، نمایشی که سود آن سردمداران حکومت را به جایی رسانده است که از هیچ جنایتی فروگذار نمیکنند و جز خدمت به سرمایهی جهانی فقط در پی تثبیت قدرت خود در خاورمیانه و سهمخواهی خویش از
چرخهی نظام جهانی است
فروش اعضای بدن و تجاوز جنسی به کودکان و نوجوانان به عنوان خبری عادی در رسانهها پخش میشود! خشونت پنهان و آشکار، روابط اجتماعی را از هم گسسته است! اما امروزه روز همگان فهمیدهاند که سردمداران این حکومت، نه تنها نسبت به فجایعی که ایجاد کردهاند پاسخگو نیستند، بلکه همهی ویژگیهای نظام دیکتاتوری را یکجا با هم دارند
مبارزهی اجتماعی در همهی عرصهها با نظام جمهوری اسلامی با فراز و فرودی که داشته است، همچنان ادامه دارد و تاریخ با مبارزان و معترضان خویش ورقهای غمگین اما امیدوارانهی خود را پر کرده است، سرکوب عریان نیز یارای ایستادگی در برابر اعتراضهای فراگیر ندارد و نخواهد داشت. پس از خیزش دی ماه 1396، جامعه نفسی عمیق کشید تا دستهای پینه بستهی خود را بر زانوان خستهی خویش بگذارد و بپاخیزد، با اینکه جهانیان دیدند که این خیزش سراسری نیز توسط حاکمان ددمنش سرکوب شد، اما اعتراض فرودستان جامعه در پی نان و آزادی برگشت ناپذیر است. به همین دلیل، دختران خیابان انقلاب روسریهای بندگی را به پرچم آزادی تبدیل کردند و حکومت را رسوا کردند! بیش از چهار هزار تحرک اعتراضی کارگران، خواب را از چشمان حاکمان ربوده است! کشاورزان با اعتراض پی در پی جایگاه فراموش شدهی خویش را بر همگان گوشزد کردند! جادههای سراسر کشور، چون مرده مارانی با اعتصاب کامیونداران بیدار شدند و رگهای ارتباطی اقتصاد رانتی حکومت را هدف قرار دادند! معلمان و فرهنگیان اما با کاری سترگ به اعتراض سراسری و هماهنگ پرداختند و به همهی جامعه درس مبارزه دادند
هماینک، ابتکار در اعتراضگری انگیزشی شورانگیز و پویایی جوانان جامعه شده است، اعتراضها به مبارزه و مبارزه به زندگی پیوند خورده است، اما هنوز فراگیر نشده است. به گفتهی جامعهشناسان، روند تاریخ ثابت کرده است که حکومتها به تنهایی بسیار ناتوانتر از آن هستند که جامعهای را برای همیشه به اسارت بکشند، هرچند برای رسیدن به اهداف شوم خویش حتا فساد و دروغ را در جامعه رواج میدهند، در نتیجه تغییر و تحول اجتماعی به کنشگری جامعه بستگی دارد، واکنش هر عنصر اجتماعی اگر احساس مسئولیت کند، میتواند جامعه را به سوی تغییر و پیشرفت سوق دهد و سکوت او میتواند به تداوم فساد و چپاولگری از سوی حکومت دامن زند. در نتیجه، جنایت و دروغ و فساد و استثمار و خشونت حکومت در لجنزار خود همچنان به کار خود ادامه خواهد داد؛ اما واپسین گام جامعه در گرماگرم اشکها میتواند با تکیه بر توانمندی خویش با سازماندهی نوین در راستای اعتراضگری سامان یابد و بپاخیزد، سپس به شفافی شبنم گلهای آتشین شقایق بدرخشد تا نظام سرا پا فاسد جمهوری اسلامی را زیر و رو و نسلهای آینده را برای یک زندگی پیشرفته و توسعه یافته بسترسازی کند
ساسان دانش
سی ام ماه می 2018
برابر با 9 خرداد 1397
******
******
****
:پل الوار، شاعر فرانسوی پس از جنگ جهانی دوم، شعر زیر را سرود
سپیده که سر زند
در این بیشهزار خزانزده شاید گلی بروید
شبیه آنچه در بهار بوییدیم
پس به نام زندگی
هرگز، نگو هرگز
پل الوار در سال 1952 درگذشت، اگر او زنده بود و کودکان کار و کودکان خیابان را در شهر شهرهای ایران میدید، آیا سکوت پیشه میکرد؟ چه میسرود و چه میکرد؟
دخترکانی که از پشت میز مدرسه، در امتداد خیابانها، دود تنفس میکنند تا گلی بهاری بفروشند، پیشاپیش زندگی آنها را چپاول کردهاند، دختران و پسران پاک این جامعه که ناخواسته پایشان به این جهان نابرابر گشوده شده است، دستفروشی میکنند تا خود و خانوادهی خود چند روزی بیشتر زنده بمانند! اگر چشمهایمان را نبندیم، لحظه به لحظه این صحنهها را خواهیم دید که چهرهی کریه مدیران و سردمداران این جامعه را آشکار و آشکارتر کردهاند تا جامعه تکان بخورد، این آسیبهای اجتماعی، به ویژه روزگار غمانگیز کودکان ایران، به یک "جامعهتکانی" نیاز دارد، وگرنه همین آسیبها دیر یا زود گریبان تک تک عناصر جامعه را خواهد گرفت، بیاییم بوی گلهای زیبای بهاری را با بوی آزادی درهم سازیم. به گفتهی پل الوار: "به نام زندگی هرگز نگو هرگز..."
.با تکانی جدی، "آدمی و همهی کودکان" جایگاه خویش را خواهند یافت و چپاولگران جمهوری اسلامی فروخواهند ریخت
ساسان دانش
بیست و سوم مارس 2018
برابر با 3 فروردین 1397
*******
بهار، پاورچین پاورچین میآید و آفتاب گرماگستر، این کرهی خاکی را نوازش میکند. برفهای کوهساران با چشمهساران روان شدهاند تا در دامنهها خروشان شوند و صحرا و دشتها را برای رویش گلهای رنگارنگ سیراب کنند تا صبح و شب را و روز و روزگار را نو کند. نوروز، پیامآور زادروز طبیعت و جلوهای برخاسته از زیباییهاست. نوروز، گوشهچشمی از زایش و ورق خوردن خاطرات تلخ و شیرین آدمی است
سالی پر از دلهره پشت سر گذاشتیم، از کشته شدن سوگوارانهی کارگران معدن در مازندران تا مرگ غمانگیز بیشمار انسان در زلزلهی غرب کشور و از غرق شدن کشتی سانچی تا سقوط هواپیمای یاسوج، از کشته شدن آزادیخواهان در خیابان تا کشته شدگان در زندانها و دهها رویداد ناهنجار، خراشی دلخراش بر دلها کشید. فقر و فلاکت در جامعه، کار کودکان و کودکان کارتنخواب و صدها آسیب اجتماعی، آهی ناتمام، نفسهای سراسیمهی هر آدمی را آلایش داد. اما خیزش سراسری دی ماه فرودستان جامعه و اعتراض سلسلهوار دختران خیابان انقلاب به حجاب اجباری، آشیانههایی در دلها ساخته است، آشیانههای زیبایی که جنسی از روشنایی، بهروزی، آسایش، آرامش، امید، نظمی نو، رونق، آزادی، شادمانی، پیروزی و پیشرفت دارد
!بهاران خجسته باد
ساسان دانش
نوروز 1397
******
گرامی باد، 8 مارچ روز جهانی زن
******
*******
*******
نگاهی به سایه روشنهای روابط ناپیدای جامعه
پس از خیزش دی ماه 1396؛
سقراط آمد و رفت!
ابوعلی سینا آمد و رفت!
نیوتن آمد و رفت!
زکریای رازی آمد و رفت!
انیشتین آمد و رفت!
صادق هدایت آمد و رفت!
فروید آمد و رفت!
فروغ و شاملو نیز آمدند و رفتند!
استیون هاوکینگ نیز آمد و...!
دختران خیابان انقلاب اما، آمدند و هنوز نرفتند...!
آزادگان بسیاری آمدند و مبارزه و تلاش جانکاهی کردند تا نگرشها، بر پایهی علم و رهایی انسان و یا دستکم بر پایهی واقعیتهای موجود جامعه باشد، دختران و پسران بسیاری در دههی شصت سینهی خود را سپر کردند تا آزادی و عشق معنا یابد، چه بسیار پدران و مادرانی که خون گریستند تا جامعه گامی به سوی پیشرفت بردارد.
اما هنوز!
در همين نزديکیها!
برای دوری چشم بلا، اسپند دود میکنند!
گوسفند میکشند و به همسايگان پولدار کادو میدهند!
دختران و پسرانی یافت میشوند که طالع میبینند تا بدانند همسر آیندهشان باید متولد چه ماهی باشد!
برای بسیاری کارها استخاره میکنند!
به زنان به خاطر حجاب اجباری، تهمت میزنند!
کودکان، برای لقمه نانی کار میکنند تا خانواده را از گرسنگی نجات دهند!
کارتن خوابی و بی سرپناهی، عادی شده است!
بیکاری، ریشههای ساختار جامعه را پوسانده است،
آموزش و پرورش، کالایی لوکس و گران شده است!
هنوز برخی، چشم ديدن نگاه عاشقانه بين دختر و پسر را ندارند! درحاليكه همانها برای ديدن صحنهی پر از خشونت اعدام، دست از پا نمیشناسند!
تنفروشی، چهرهی جامعه را خدشهدار کرده است!
وقتی كودکی از خانواده یا همسایه در بيمارستان نیازمند پول داروست، آش نذری میپزند و در کوچه و بازار پخش میکنند!
وقتی تنها نانآور خانواده، به علت بيماری و فقر درحال مرگ است، فرسنگها مسير را به زيارت فلان امام و امامزاده میروند تا شفا گیرند!
برآیند جامعه نشان میدهد که ازخودبیگانگی انسان در همهی عرصهها بیداد میکند.
آنگاه که مبارزان راه آزادی بپامیخیزند تا این ساختار پوسیده را بشکنند، توسط حکومت ددمنش و فاسد جمهوری اسلامی ایران، سرکوب عریان میشوند!
آنگاه که دختران و پسران و حتا سالخوردگان، روی سکوها روسری میچرخانند و آزادی را فریاد میکشند تا اسارت را درهم بشکنند، حکومت زنستیز جمهوری اسلامی، همهی آنها را بازداشت میکند!
زندانیان سیاسی برای بدیهیترین حقوق خویش در اعتصاب خشک، با مرگ و زندگی دست و پنجه نرم میکنند!
آنگاه که تلخیهای جامعه بیان میشود تا شاید روشنگری شود، واقعیتها را وارونه جلوه میدهند!
آنگاه که فروشندگان نیروی کار در جستجوی نان با خیزش خویش پایههای ستم حاکمان را میلرزانند، با زندان و شکنجه و اعدام روبرو میشوند!
و هزاران آنگاه دیگر....
آز سوی دیگر، همگان میدانند که نظام جمهوری اسلامی ایران به همهی اینها دامن میزند تا حکومت ننگین خود را ماندگار کند و بتواند به چپاولگری ادامه دهد!
مفهوم همبستگی اما، در درازای تاریخ واقعیتی دلانگیز برای فرودستان جامعه بوده و هست و خواهد بود، در هم تنیدگی منافع زنان، کارگران، دانشجویان و همهی فرودستان جامعه، نیاز به سازماندهی نوینی دارد که بتواند همبستگی فراگیری را در جامعه نهادینه کند. خیزش دی ماه 1396، آتش زیر خاکستری است که اخگران دختران انقلاب، پیامآور زنده بودن شعلهای است که ستم و ستمگری حاکمان را خواهد سوزاند، خیزش فرودستان بازگشتناپذیر است چرا که دوران ستمپذیری پایان یافته است.
جامعه خیز برداشته است تا گفتمانی خردمندانه و هدفمند را با اتکا به خویشتن خویش شکل دهد. این موج اجتماعی، چیرهدستان و حاکمان را به چالش خواهد کشید. نقد و انتقاد پیگیر، ریشههای مناسبات نابرابر جامعه را هدف قرار داده است.
به گفتهی مارک تواین: "سیاستمداران و پوشک بچهها، هر دو به یک دلیل باید زود به زود عوض شوند!"
هماینک، وقت آن رسیده است که بوی گند حکومت جمهوری اسلامی از جامعهی ایران زدوده شود تا طراوت خوشبوی آزادی و آسایش و آرامش در لابلای مبارزات اجتماعی شکوفا شود، واقعیتهای ارزشمند مبارزهی هدفمند، زندگی را ژرفا خواهد بخشید و زیبایی و عشق از نهانخانهی پستوها نمایان خواهد شد و رهایی انسان در تار و پود جامعه خواهد درخشید.
ساسان دانش
22 فوریه 2018
برابر با سوم اسفند 1396
@@@@@@@
@@@@@@@@
!!روز عشاق، خجسته باد
!پیشکش به انسانهایی که زندگی را عاشقانه میپویند و عشق را در لحظه لحظهی زندگی میجویند
💜💖
هیچ بارانی رد پای خوبان را از کوچه پس کوچههای خاطرات نخواهد شست، دوست داشتن خوبرویان و نیکویان همیشه گفتنی نیست، گاهی سکوت است، گاهی یک نگاه، گاهی عصیان است و گاهی یک پیام! پیامی که عصارهی اشکهای زلال از دیرباز تا کنون بوده است و خواهد بود، پیامی که شوری اشک را جرعه جرعه باید چشید تا در گذر زمان مزمزه شود! دوست داشتن، چکههای شوقانگیز گوشه چشمی است لطیف که پیامآور چکیدهی تمنای زندگی است! آب دیدهای که گاهی ذوق شادی است و گاهی بغض درد تا لبههای فردا و فرداها را چون سپیدی سحر روشن کند!
عشق اما، مایهورترین سرودینهی جهان است، سامانهای برای رهایی و هیچ را به زندگی آراستن است، بسی رنج دوران را بر دوش کشیدن است و گاهی زندگی را به هیچ کشاندنی است که لحظههای ناهنجار را با اندوه !!آلودن است
عشق که قرار بود فرزانگی را بر انسان ارزانی دارد و سرچشمهی پرخروش زندگی باشد، اما در بستر اجتماعی ناهمگون امروز، بیگانگی به ارمغان آورد! مفهوم یگانگی را فقط در رود روان روزهای زندگی و در واقعیت میتوان جستجو کرد و یافت، شاید میشد ارشمیدسوار عریان عریان در کوچه و بازار فریاد کشید و "یافتم، یافتم" سر داد! با این چشمانداز که شاید انسانهای پسین، راه را ز بیراههها بشناسند و در کاستن رنج بشری نقشی انسانی ایفا کنند! افسوس که سفر به گذشته نشاید
چه انسانهای بیشماری، بیکرانی رنج را پذیرا شدند، اما "یافتم یافتم" نکردند! شاید تکرار حادثه، آلایش زمان را باید پالایش کند و در آزمایشگاه بزرگ تاریخ به ثبت رساند تا "نیاز به شادی و آرامش انسان"، زیرمجموعهای از کردار اجتماعی گردد و برآیند آن را "زبانهای بیدریغ" به آیندگان ترجمه کنند! ترجمانی که بالنده باشد و بایستهی آدمی! آدمی که خواهنده باشد و شایستهی زندگی
عشق، در بلندای هر پدیدهای رازگونه تماشا میکند و ایستاده و پویا بر واقعیتها تبسم میزند و سپس از ژرفای درون حقیقت میشکفد و بیصدا میخندد! عشق انتخاب نمیکند، بلکه تسخیر میکند و تسخیر میشود! به همین دلیل است که هیچ پدیدهای جز عشق جاودانه نیست، اما دردانگیز است که عشق بورزی، اما نتوانی شوری در معشوق برانگیزی! در فراز و نشیب تلخکامیها و شیرینیهای روزگار، آموختنی است که روز عشاق را فقط نباید به یک روز سپرد تا عاشقان از بندهای اسارت بازار تجارت رها شوند! آنگاه "دوست داشتن"، جلوهگر خواهد شد و عشقورزی میتواند ارزش آدمهایی باشد که هر روز و شب عشق را با رفتارشان بر دیوار سخت زندگی نقاشی کنند و با زیستارشان بوی عشق را چون گلزاری از گلهای رنگارنگ در جامعه بپراکنند و با آفرینش دوباره، بتوانند ارادهمندانه خیز بردارند و جهان را تغییر دهند و لحظه به لحظه، آزادانه و رها زندگی را لبریز از عشق و سرشار از شادی کنند
ساسان دانش
چهاردهم فوریه 2018
برابر با 25 بهمن ماه 1396
@@@@@@
، بیست و چهارم بهمن سالروز درگذشت فروغ فرخزاد است، او فقط 32 بهار را تجربه کرد و در زمستان 1345، چه نابهنگام رفت! اهالی عشق و شور و شادی به همراه اهالی ادب و شعر و قلم همواره سوگوارند، اما سخنان و اشعار ماندگار او، هر انسانی را به اندیشه وامیدارد
!یادش هماره گرامی باد
:فروغ فرخزاد
دردی که انسان را به سکوت وامیدارد، بسیار سنگینتر از دردی است که انسان را به فریاد وامیدارد و انسانها فقط به فریاد هم میرسند، نه به سکوت هم
مرثیهای در خاموشی فروغ فرخزاد؛
شعر و دکلمه: احمد شاملو
@@@@@@@@
*******
*******
*****
************************
@@@@@@@@
*******
*****
پاییز واپسین روزهای خویش را میگذراند، اما نمیدانم چرا پاییز را بیش از دیگر فصلها دوست میدارم… خشخش برگهای زیبای رنگارنگ در پاییز، زیر پا له میشوند که برای برخی شاعرانه است و پاییز به خاطر دلانگیزی درونی خویش با جلوهای غمانگیز در بیشتر شعرها حضوری پر رنگ دارد
برای من اما، خشخش برگهای پاییزی، غوغا و آشوبی است که گویا سخن میگویند، آنها اینچنین هوار میکشند
"همین چندی پیش ما همان برگهای سبز پرطراوت بودیم که علت شوق و شور و شادی و آرامش شما را در سایهای مفرح، فراهم کردیم و امروز همراه و همساز با طبیعت پاییز، خشکیده و از شاخه تنها ماندیم و به این سوی و آن سوی پرتاب میشویم و اینگونه زیر پای آدمیان، مرگ خویش را ناله میکنیم و به سوگ مینشینیم
به خاطر همین، من تلاش میکنم که پا روی برگهای زیبای پاییزی نگذارم، چه بسا من نیز بغضهای در گلو مانده را در پاییز میشکنم و درد و رنج خویش را بیدریغ و آشکار با برگهای پاییزی به نجوا مینشینم! دردهایی که بیشتر یارانم را در پاییز جدا کردند، آنها آزادی را فریاد کشیدند و ایستاده برای همیشه رفتند، آنها میدانند که هرگز فراموش نمیشوند!
پاییز مثل استراحت میان دو پردهی نمایش است که ما را به حال خویش رها میکند تا لختی بر نخستین پردهی زندگی اندیشه کنیم و پردهی دوم را رویاپردازی کنیم تا واقعیت را دریابیم! پاییز شاید فاصلهای میان دو خط نوشته است که به ما اجازه میدهد بهتر بخوانیم وگرنه از درهم برهم نوشته شدن و پیچیدگیهای زندگی چیزی نمیفهمیدیم! پاییز انگار سکوت بین دو همهمه است که از سراسیمگی به دامن آسودگی پناه ببریم تا پیرامون خویش را درستتر بنگریم! پاییز اجرای سمفونی زیبای طبیعت را هماهنگتر میکند، چه لحظهای که سازها همه با هم مینوازند و چه لحظههای درنگ، آنگاه که صدایی از هیچ سازی شنیده نمیشود
گوش فرادهیم که پاییز با ما سخن میگوید و چیزی برای پایان سخنوری او نمانده است، پاییز چمدانهایش را بسته است تا به یلدا بسپارد! یلدا فقط بلندترین شب سال نیست، میهمانی با شکوه رفتن پاییز نیز هست
ساسان دانش
چهاردهم دسامبر 2017
برابر با 23 آذر 1396
@@@@@@@@
دهقان فداکار درگذشت
ريزعلى خواجوى به دلیل آسیب شديد ريوى در بیمارستان درگذشت!
ریزعلی خواجوی در سن 32 سالگی در نزدیکی یکی از روستاهای آذربایجان، شب هنگام در حالی که از کنار ریل قطار به خانه برمیگشت، متوجه ریزش کوه در مسیر قطار شد.
برای نجات قطار و مسافران آن، بیدرنگ کت خود را آتش زد و به سمت قطار حرکت کرد. این کار نتوانست رانندهی قطار را آگاه سازد، در نتیجه، وی ناچار شد با شلیک چند گلوله از تفنگ شکاری خود، رانندهی قطار را متوجه کند و تلاش او باعث شد تا قطار متوقف شود.
به گفتهی او پس از توقف قطار، مردم ناراضی از قطار پیاده شدند و او را کتک زدند تا اینکه او آنها را متوجه خطری که در انتظار آنها بود ساخت. پس از آنکه مسافران با چشم خود ریزش کوه را دیدند، از ریزعلی خواجوی پوزش خواستند و سپاسگزاری کردند.
رفتار انساندوستانهی ریزعلی خواجوی او را به دهقان فداکار تبدیل کرد، ازخودگذشتگی او به داستانی تبدیل شد که سینه به سینه در گوشه گوشهی ایران با غرور نقل میشد، داستان او به کتابهای درسی راه یافت و دهقان فداکار، دستکم قهرمان سه نسل از ساکنان کشور ایران گشت. هرچند نظامهای حکومتی به شکل سمبولیک، همایشهایی برای بزرگداشت او برگزار کردند، اما هرگز به شخصیت قدرتمند او و زندگی او نپرداختند! ریزعلی خواجوی در واقعیت نیز یک قهرمان بود، چرا که دهقان فداکار تا واپسین روزهای زندگی، با دسترنج خویش روزگار گذراند و میهماننوازی بود که میزبان بسیاری از انسان ایرانی بود که فداکاری او را دوست داشتند از زبان خودش بشنوند و او هر بار با خوشرویی و متانت، داستان آن شب را تعریف میکرد و گویا هر بار که تعریف میکرد، از اینکه توانسته است جان انسانها را نجات دهد، خودش بیش از دیگران مشعوف و مسرور میشد.
ریزعلی خواجوی یا دهقان فداکار، جایگاهی ویژه در قلب همهی ایرانیان دارد و با هر تپشی، قهرمانی بیدریغ او را مرور میکند.
یادش همواره گرامی باد!
خاطرهای از ریزعلی خواجوی؛
مجسمهی ریزعلی را به عنوان دهقان فداکار در یکی از میدانهای شهر میانه نصب کرده بودند. او وقتی مجسمهی خودش را دید، پرسیده بود هزینهی این مجسمه چقدر شده است؟ گفته بودند هفت میلیون! ریزعلی خواجوی با درنگی معنادار گفته بود هفت میلیون را میدادند به خودم، شب و روز، زمستان و بهار به جای مجسمه، خودم میایستادم!!!
ریزعلی خواجوی، همان دهقان فداکار نسل ما به کتابها راه یافت، اما از محرومیت نجات نیافت
ساسان دانش
دوم دسامبر 2017
برابر با 11 آذر 1396
بریدهای از روزنامهی اطلاعات، تاریخ سهشنبه 16 آبان 1340 خورشیدی که سخنهای بسیاری دارد، خبر دهقان فداکار نیز در همین صفحه منتشر شده است
*******
تصویر دو دوست که برای بردن دوست معلولشان به مدرسه، در حال تلاش هستند. انسان بودن، بیپایان است و "فهم دوستی" روابط انسانی را در جامعه ژرفا میبخشد. این تصویر، ترجمهی رفتاری است که "انسان" و "دوستی" را در هم آمیخته است و همهی ما تصور میکنیم که فقط این تصویر را تماشا میکنیم، اما نگاه به این تصویر، انگار نگرش هر آدمی را به یک میهمانی پرشکوهی دعوت میکند که در آن میهمانی، "عشق" و "شور زندگی" باید نوشید
ساسان دانش
11-25-17
*******
ساختهی
********
نجات جهان و نگاهی بر بیانیهی "راسل-انیشتین"
ده سال پس از پایان جنگ جهانی دوم، اوایل سال 1955 میلادی، در اوج جنگ سرد و رقابت جنونآمیز تسلیحات هستهای بین دو قدرت شوم آمریکا و شوروی که با تهدیدهای شدید همدیگر همراه بود، هر لحظه امکان آغاز جنگ هستهای دو ابرقدرت وجود داشت که به نابودی انسانهای بیشمار و منابع طبیعی این کرهی خاکی منجر میشد! در آن روزها برتراند راسل، متفکر بزرگ قرن بیستم، نامهاى تهیه کرد و برای نابغهی فیزیک، آلبرت انیشتین فرستاد و پیشنهاد داد برای جلوگیری از یک فاجعهی جهانی باید دانشمندان و متفکران دست به کار شوند و به سیاستمداران سودجو و قدرتطلب هشدار دهند و به مردم بفهمانند که این جنگ، نقطهی پایان حیات بشری خواهد بود. انیشتین، به سرعت در پاسخی به راسل نوشت: "با واژه به واژهی سخنان شما موافقم، ما باید اقدام و مردم را بیدار کنیم."
راسل، بیانیه را نوشت و آن را برای همهی دانشمندان بزرگ آن دوران فرستاد، اما بیشتر دانشمندان به خاطر همسویی با منافع قدرتمندان و مسائل سیاسی، آن را امضا نکردند، به ویژه هیچکدام از دانشمندان چین و شوروی این بیانیه را امضا نکردند! کار به کندی پیش میرفت، ناگهان انیشتین دچار بیماری شد و گرفتار بستر مرگ شد، واپسین روزهای زندگی این نابغهی باهوش فرارسیده بود! اما پیش از مرگ به راسل نامه نوشت و بیانیه را امضا کرد.
برتراند راسل، بیانیه را فقط با امضای 11 دانشمند بزرگ قرن بیستم، در نهم ژوئیه 1955، در لندن منتشر کرد که بازتاب گسترده و موثری در میان افکار عمومی جهان داشت؛ جنبشهای ضدجنگ و جنبش انرژی هستهای صلحآمیز به راه افتاد. واکنش و فشار جهانیان و سازمانهای ضدجنگ، موجب شد که دانشمندان سراسر دنیا تلنگری بخورند و نسبت به این بیانیه واکنش نشان دهند، حتا ساخاروف در شوروی نیز سرانجام علاقه نشان داد که در راستای اهداف این بیانیه مشارکت کند. ماکس برون از امضا کنندگان اولیهی بیانیهی "راسل-انیشتین"، با اقدامی دوباره موفق شد همین بیانیه را به امضای بیش از 50 نفر از برندگان جایزهی نوبل برساند، به این ترتیب سیاستمداران و افکار عمومی جهان متوجه هشدار و خطر نابودی جهان شدند.
انتشار بیانیهی "راسل-انیشتین" و به موازات آن، تلاش پیگیر و مداوم گروههای آزادیخواه و صلحدوست، به ویژه فعالیت کمونیستهای راستین، دست به دست هم دادند تا در نتیجهی فشارها و خواست همگان، دو ابرقدرت آمریکا و شوروی که به جز حکومت کردن، به هیچ چیز دیگر فکر نمیکردند، ناچار شدند عقبنشینی کنند؛ آیزنهاور مجبور شد آزمایشهای تسلیحات هستهای آمریکا را به حالت تعلیق درآورد! خروشچف نیز چارهای نیافت که به بیانیهی راسل-انیشتین واکنش نشان دهد و مطرح کرد که ماجرای تسلیحات هستهای نیاز به بازنگری اساسی و همهجانبه دارد! سالها بعد، وزیر امورخارجهی گورباچف بیان کرد، بیانیهی راسل-انیشتین، در آن دوران حساس، افق تازهای را برای سیاستمداران و مردم جهان گشود که تاثیر بسزایی داشت.
یاد برتراند راسل و آلبرت انیشتین گرامی باد!
برتراند راسل، پس از عمری تلاش سرنوشت ساز، برای رشد و پیشرفت علم، فرهنگ، صلح و انسان دوستی در دوم فوریه 1970، در سن نودوهفت سالگی، بر اثر آنفولانزای شدید در شهر ولز انگلستان درگذشت. بنا به وصیت خودش، پیکر این متفکر بزرگ سوزانده شد و خاکسترش را بر بلندای کوههای ولز پاشیدند.
آلبرت انیشتين نیز تئوری نسبیت را به جهانیان ارایه داد که او را باهوشترین نابغه و یکی از بزرگترین دانشمندان جهان میدانند. بسیاری از نظریههای اينشتين سبب شد تا روند رشد علم در جهان تسریع شود، تاثیر او بر پیشرفت علم و دانش، ستایش برانگیز است. آلبرت انیشتین نیز در روز هجدهم آوریل 1955، در سن هفتاد وشش سالگی، در شهر پرینستون ایالت متحده آمریکا درگذشت.
پرسیدنی است که امروزه روز، چگونه میتوان در برابر سودجویی حکومتهای آمریکا، روسیه، انگستان، فرانسه، آلمان، جمهوری اسلامی ایران، ترکیه و عربستان سعودی در مورد جنگ خانمان برانداز گسترده ایستاد؟ فقط در کشور سوریه در چهار سال گذشته هزاران کودک کشته شدهاند، زنان و مردان بیشماری قربانی جنگافروزی شدهاند، هزاران خانواده آوارهی جهان شدهاند! اگر جامعهی انسانی سکوت کند، کودک کشی و نسل کشی و این جنایت آشکار، دامن همهی ساکنان کرهی زمین را خواهد گرفت.
ساسان دانش
چهاردهم آوریل 2018
برابر با 25 فروردین 1397
@@@@@@@@
@@@@@@
طرح: ساسان دانش |
اشکها و شبنمها در آینهی واپسین گام جامعه؛
وقتی عفونت به مدرسه رخنه میکند، پرورش پیشکش! اما نظام آموزشی چرکین میشود؛ در نتیجه پایهایترین نهاد فرهنگی جامعه یعنی خانه و مدرسه متزلزل میشود؛ پدران و مادران دلنگران میشوند و دانشآموزان سراسر کشور انگیزههای خویش را برای درس خواندن از دست میدهند و ورود آنها به عرصهی جامعه با دستاندازی ناموزون روبرو میشود و پیرو آن، بهداشت روانی هر عنصر اجتماعی نیز آلوده میشود! اگر جامعه، به مداوای خویش نپردازد، فاجعهای جبران ناپذیر بر جای میگذارد و اگر جامعه واکنشی در جهت بهبود شرایط خویش نشان ندهد، افزون بر اینکه زیر بار سرزنش فرزندان خود قرار خواهد گرفت، نخواهد توانست زندگی را و همبستگی اجتماعی را حتا برای خودش بیان کند! به راستی آیا نسل ما داوری آیندگان را به خاطر سکوت در برابر این همه رنج و ستم و فساد و خشونت و استثمار خواهد پذیرفت؟
هماینک دمل چرکین نظام جمهوری اسلامی بر پیشانی تاریخ چهل سالهی جامعهی ایران، آنچنان زخم عمیقی نهاده است که با هیچ پانسمانی نمیتوان آن را پنهان کرد، مگر با واژگونی ساختار این نظام و نابودی تار و پود فساد نهادینه شده و از بین رفتن غدهی پر از چرک که بر پایهی استثمار بنا شده است
عفونت نظام جمهوری اسلامی با خشونت علیه زنان از فردای انقلاب 1357 آغاز شد تا بتواند به قدرت تکیه دهد، آنگاه با ترفندی آگاهانه به کارگران و زحمتکشان یورش بردند تا دست آنها را از کارخانه و تولید کوتاه کنند، سپس با برپا کردن زندانها و اعدام و سرکوب عریان آزادیخواهان و هر صدای مخالف، قدرت خود را اختاپوسوار به هر سویی چنگ انداختند و با چپاول و دستبرد بر دسترنج تولید کنندگان ثروت جامعه و تاراج منابع طبیعی کشور به حلقهای از نظام جهانی پیوستند
پاسخگو نبودن اما، یکی از ویژگیهای حکومتهای دیکتاتوری است، خاک گورهای دسته جمعی و آسمان غمانگیز زندانهای کشور میدانند که دختران و پسران دههی 60، فریاد کشیدند که صدای چکمهی دیکتاتوری از نعلین جنایتکاران این حکومت به گوش میرسد و تا آنجا پیش رفتند که شدیدترین شکنجههای جسمی و روانی را پذیرا شدند و به نظام حکومتی "نه" گفتند، بسیاری نیز سینههایشان را سپر کردند و آزادی را فریاد کشیدند و رفتند تا جامعه از بند فریب حکومتیان برهد، هرچند مبارزه در جای جای کشور ادامه دارد، اما جمهوری اسلامی، نرخ استثمار را در سراسر کشور فزونتر کرد، زنان آگاه را به عقب راند، رفته رفته قدرت خرید پایین آمد، بیکاری را برای ارزان سازی نیروی کار دامن زد، اعتیاد گسترش یافت، فقر گریبانگیر جامعه شد، تنفروشی رواج یافت، کودکان کار پدیدار شدند، بسیاری از کودکان از تحصیل بازماندند، کودکان فقیر در خیابان خوابیدند و برخی گورخواب شدند! سرانجام شکاف طبقاتی روز به روز بیشتر و بیشتر شد! سی سال از قتل عام 1367 و نزدیک به چهل سال از استقرار حکومتی میگذرد که پلشتی را در چارچوب جمهوری اسلامی ایران به نمایش گذاشته است، نمایشی که سود آن سردمداران حکومت را به جایی رسانده است که از هیچ جنایتی فروگذار نمیکنند و جز خدمت به سرمایهی جهانی فقط در پی تثبیت قدرت خود در خاورمیانه و سهمخواهی خویش از
چرخهی نظام جهانی است
فروش اعضای بدن و تجاوز جنسی به کودکان و نوجوانان به عنوان خبری عادی در رسانهها پخش میشود! خشونت پنهان و آشکار، روابط اجتماعی را از هم گسسته است! اما امروزه روز همگان فهمیدهاند که سردمداران این حکومت، نه تنها نسبت به فجایعی که ایجاد کردهاند پاسخگو نیستند، بلکه همهی ویژگیهای نظام دیکتاتوری را یکجا با هم دارند
مبارزهی اجتماعی در همهی عرصهها با نظام جمهوری اسلامی با فراز و فرودی که داشته است، همچنان ادامه دارد و تاریخ با مبارزان و معترضان خویش ورقهای غمگین اما امیدوارانهی خود را پر کرده است، سرکوب عریان نیز یارای ایستادگی در برابر اعتراضهای فراگیر ندارد و نخواهد داشت. پس از خیزش دی ماه 1396، جامعه نفسی عمیق کشید تا دستهای پینه بستهی خود را بر زانوان خستهی خویش بگذارد و بپاخیزد، با اینکه جهانیان دیدند که این خیزش سراسری نیز توسط حاکمان ددمنش سرکوب شد، اما اعتراض فرودستان جامعه در پی نان و آزادی برگشت ناپذیر است. به همین دلیل، دختران خیابان انقلاب روسریهای بندگی را به پرچم آزادی تبدیل کردند و حکومت را رسوا کردند! بیش از چهار هزار تحرک اعتراضی کارگران، خواب را از چشمان حاکمان ربوده است! کشاورزان با اعتراض پی در پی جایگاه فراموش شدهی خویش را بر همگان گوشزد کردند! جادههای سراسر کشور، چون مرده مارانی با اعتصاب کامیونداران بیدار شدند و رگهای ارتباطی اقتصاد رانتی حکومت را هدف قرار دادند! معلمان و فرهنگیان اما با کاری سترگ به اعتراض سراسری و هماهنگ پرداختند و به همهی جامعه درس مبارزه دادند
هماینک، ابتکار در اعتراضگری انگیزشی شورانگیز و پویایی جوانان جامعه شده است، اعتراضها به مبارزه و مبارزه به زندگی پیوند خورده است، اما هنوز فراگیر نشده است. به گفتهی جامعهشناسان، روند تاریخ ثابت کرده است که حکومتها به تنهایی بسیار ناتوانتر از آن هستند که جامعهای را برای همیشه به اسارت بکشند، هرچند برای رسیدن به اهداف شوم خویش حتا فساد و دروغ را در جامعه رواج میدهند، در نتیجه تغییر و تحول اجتماعی به کنشگری جامعه بستگی دارد، واکنش هر عنصر اجتماعی اگر احساس مسئولیت کند، میتواند جامعه را به سوی تغییر و پیشرفت سوق دهد و سکوت او میتواند به تداوم فساد و چپاولگری از سوی حکومت دامن زند. در نتیجه، جنایت و دروغ و فساد و استثمار و خشونت حکومت در لجنزار خود همچنان به کار خود ادامه خواهد داد؛ اما واپسین گام جامعه در گرماگرم اشکها میتواند با تکیه بر توانمندی خویش با سازماندهی نوین در راستای اعتراضگری سامان یابد و بپاخیزد، سپس به شفافی شبنم گلهای آتشین شقایق بدرخشد تا نظام سرا پا فاسد جمهوری اسلامی را زیر و رو و نسلهای آینده را برای یک زندگی پیشرفته و توسعه یافته بسترسازی کند
ساسان دانش
سی ام ماه می 2018
برابر با 9 خرداد 1397
******
******
****
:پل الوار، شاعر فرانسوی پس از جنگ جهانی دوم، شعر زیر را سرود
سپیده که سر زند
در این بیشهزار خزانزده شاید گلی بروید
شبیه آنچه در بهار بوییدیم
پس به نام زندگی
هرگز، نگو هرگز
پل الوار در سال 1952 درگذشت، اگر او زنده بود و کودکان کار و کودکان خیابان را در شهر شهرهای ایران میدید، آیا سکوت پیشه میکرد؟ چه میسرود و چه میکرد؟
دخترکانی که از پشت میز مدرسه، در امتداد خیابانها، دود تنفس میکنند تا گلی بهاری بفروشند، پیشاپیش زندگی آنها را چپاول کردهاند، دختران و پسران پاک این جامعه که ناخواسته پایشان به این جهان نابرابر گشوده شده است، دستفروشی میکنند تا خود و خانوادهی خود چند روزی بیشتر زنده بمانند! اگر چشمهایمان را نبندیم، لحظه به لحظه این صحنهها را خواهیم دید که چهرهی کریه مدیران و سردمداران این جامعه را آشکار و آشکارتر کردهاند تا جامعه تکان بخورد، این آسیبهای اجتماعی، به ویژه روزگار غمانگیز کودکان ایران، به یک "جامعهتکانی" نیاز دارد، وگرنه همین آسیبها دیر یا زود گریبان تک تک عناصر جامعه را خواهد گرفت، بیاییم بوی گلهای زیبای بهاری را با بوی آزادی درهم سازیم. به گفتهی پل الوار: "به نام زندگی هرگز نگو هرگز..."
.با تکانی جدی، "آدمی و همهی کودکان" جایگاه خویش را خواهند یافت و چپاولگران جمهوری اسلامی فروخواهند ریخت
ساسان دانش
بیست و سوم مارس 2018
برابر با 3 فروردین 1397
*******
بهار، پاورچین پاورچین میآید و آفتاب گرماگستر، این کرهی خاکی را نوازش میکند. برفهای کوهساران با چشمهساران روان شدهاند تا در دامنهها خروشان شوند و صحرا و دشتها را برای رویش گلهای رنگارنگ سیراب کنند تا صبح و شب را و روز و روزگار را نو کند. نوروز، پیامآور زادروز طبیعت و جلوهای برخاسته از زیباییهاست. نوروز، گوشهچشمی از زایش و ورق خوردن خاطرات تلخ و شیرین آدمی است
سالی پر از دلهره پشت سر گذاشتیم، از کشته شدن سوگوارانهی کارگران معدن در مازندران تا مرگ غمانگیز بیشمار انسان در زلزلهی غرب کشور و از غرق شدن کشتی سانچی تا سقوط هواپیمای یاسوج، از کشته شدن آزادیخواهان در خیابان تا کشته شدگان در زندانها و دهها رویداد ناهنجار، خراشی دلخراش بر دلها کشید. فقر و فلاکت در جامعه، کار کودکان و کودکان کارتنخواب و صدها آسیب اجتماعی، آهی ناتمام، نفسهای سراسیمهی هر آدمی را آلایش داد. اما خیزش سراسری دی ماه فرودستان جامعه و اعتراض سلسلهوار دختران خیابان انقلاب به حجاب اجباری، آشیانههایی در دلها ساخته است، آشیانههای زیبایی که جنسی از روشنایی، بهروزی، آسایش، آرامش، امید، نظمی نو، رونق، آزادی، شادمانی، پیروزی و پیشرفت دارد
!بهاران خجسته باد
ساسان دانش
نوروز 1397
سالی پر از دلهره پشت سر گذاشتیم، از کشته شدن سوگوارانهی کارگران معدن در مازندران تا مرگ غمانگیز بیشمار انسان در زلزلهی غرب کشور و از غرق شدن کشتی سانچی تا سقوط هواپیمای یاسوج، از کشته شدن آزادیخواهان در خیابان تا کشته شدگان در زندانها و دهها رویداد ناهنجار، خراشی دلخراش بر دلها کشید. فقر و فلاکت در جامعه، کار کودکان و کودکان کارتنخواب و صدها آسیب اجتماعی، آهی ناتمام، نفسهای سراسیمهی هر آدمی را آلایش داد. اما خیزش سراسری دی ماه فرودستان جامعه و اعتراض سلسلهوار دختران خیابان انقلاب به حجاب اجباری، آشیانههایی در دلها ساخته است، آشیانههای زیبایی که جنسی از روشنایی، بهروزی، آسایش، آرامش، امید، نظمی نو، رونق، آزادی، شادمانی، پیروزی و پیشرفت دارد
!بهاران خجسته باد
ساسان دانش
نوروز 1397
******
گرامی باد، 8 مارچ روز جهانی زن
******
*******
*******
نگاهی به سایه روشنهای روابط ناپیدای جامعه
پس از خیزش دی ماه 1396؛
سقراط آمد و رفت!
ابوعلی سینا آمد و رفت!
نیوتن آمد و رفت!
زکریای رازی آمد و رفت!
انیشتین آمد و رفت!
صادق هدایت آمد و رفت!
فروید آمد و رفت!
فروغ و شاملو نیز آمدند و رفتند!
استیون هاوکینگ نیز آمد و...!
دختران خیابان انقلاب اما، آمدند و هنوز نرفتند...!
آزادگان بسیاری آمدند و مبارزه و تلاش جانکاهی کردند تا نگرشها، بر پایهی علم و رهایی انسان و یا دستکم بر پایهی واقعیتهای موجود جامعه باشد، دختران و پسران بسیاری در دههی شصت سینهی خود را سپر کردند تا آزادی و عشق معنا یابد، چه بسیار پدران و مادرانی که خون گریستند تا جامعه گامی به سوی پیشرفت بردارد.
اما هنوز!
در همين نزديکیها!
برای دوری چشم بلا، اسپند دود میکنند!
گوسفند میکشند و به همسايگان پولدار کادو میدهند!
دختران و پسرانی یافت میشوند که طالع میبینند تا بدانند همسر آیندهشان باید متولد چه ماهی باشد!
برای بسیاری کارها استخاره میکنند!
به زنان به خاطر حجاب اجباری، تهمت میزنند!
کودکان، برای لقمه نانی کار میکنند تا خانواده را از گرسنگی نجات دهند!
کارتن خوابی و بی سرپناهی، عادی شده است!
بیکاری، ریشههای ساختار جامعه را پوسانده است،
آموزش و پرورش، کالایی لوکس و گران شده است!
هنوز برخی، چشم ديدن نگاه عاشقانه بين دختر و پسر را ندارند! درحاليكه همانها برای ديدن صحنهی پر از خشونت اعدام، دست از پا نمیشناسند!
تنفروشی، چهرهی جامعه را خدشهدار کرده است!
وقتی كودکی از خانواده یا همسایه در بيمارستان نیازمند پول داروست، آش نذری میپزند و در کوچه و بازار پخش میکنند!
وقتی تنها نانآور خانواده، به علت بيماری و فقر درحال مرگ است، فرسنگها مسير را به زيارت فلان امام و امامزاده میروند تا شفا گیرند!
برآیند جامعه نشان میدهد که ازخودبیگانگی انسان در همهی عرصهها بیداد میکند.
آنگاه که مبارزان راه آزادی بپامیخیزند تا این ساختار پوسیده را بشکنند، توسط حکومت ددمنش و فاسد جمهوری اسلامی ایران، سرکوب عریان میشوند!
آنگاه که دختران و پسران و حتا سالخوردگان، روی سکوها روسری میچرخانند و آزادی را فریاد میکشند تا اسارت را درهم بشکنند، حکومت زنستیز جمهوری اسلامی، همهی آنها را بازداشت میکند!
زندانیان سیاسی برای بدیهیترین حقوق خویش در اعتصاب خشک، با مرگ و زندگی دست و پنجه نرم میکنند!
آنگاه که تلخیهای جامعه بیان میشود تا شاید روشنگری شود، واقعیتها را وارونه جلوه میدهند!
آنگاه که فروشندگان نیروی کار در جستجوی نان با خیزش خویش پایههای ستم حاکمان را میلرزانند، با زندان و شکنجه و اعدام روبرو میشوند!
و هزاران آنگاه دیگر....
آز سوی دیگر، همگان میدانند که نظام جمهوری اسلامی ایران به همهی اینها دامن میزند تا حکومت ننگین خود را ماندگار کند و بتواند به چپاولگری ادامه دهد!
مفهوم همبستگی اما، در درازای تاریخ واقعیتی دلانگیز برای فرودستان جامعه بوده و هست و خواهد بود، در هم تنیدگی منافع زنان، کارگران، دانشجویان و همهی فرودستان جامعه، نیاز به سازماندهی نوینی دارد که بتواند همبستگی فراگیری را در جامعه نهادینه کند. خیزش دی ماه 1396، آتش زیر خاکستری است که اخگران دختران انقلاب، پیامآور زنده بودن شعلهای است که ستم و ستمگری حاکمان را خواهد سوزاند، خیزش فرودستان بازگشتناپذیر است چرا که دوران ستمپذیری پایان یافته است.
جامعه خیز برداشته است تا گفتمانی خردمندانه و هدفمند را با اتکا به خویشتن خویش شکل دهد. این موج اجتماعی، چیرهدستان و حاکمان را به چالش خواهد کشید. نقد و انتقاد پیگیر، ریشههای مناسبات نابرابر جامعه را هدف قرار داده است.
به گفتهی مارک تواین: "سیاستمداران و پوشک بچهها، هر دو به یک دلیل باید زود به زود عوض شوند!"
هماینک، وقت آن رسیده است که بوی گند حکومت جمهوری اسلامی از جامعهی ایران زدوده شود تا طراوت خوشبوی آزادی و آسایش و آرامش در لابلای مبارزات اجتماعی شکوفا شود، واقعیتهای ارزشمند مبارزهی هدفمند، زندگی را ژرفا خواهد بخشید و زیبایی و عشق از نهانخانهی پستوها نمایان خواهد شد و رهایی انسان در تار و پود جامعه خواهد درخشید.
ساسان دانش
22 فوریه 2018
برابر با سوم اسفند 1396
@@@@@@@
@@@@@@@@
!!روز عشاق، خجسته باد
!پیشکش به انسانهایی که زندگی را عاشقانه میپویند و عشق را در لحظه لحظهی زندگی میجویند
💜💖
هیچ بارانی رد پای خوبان را از کوچه پس کوچههای خاطرات نخواهد شست، دوست داشتن خوبرویان و نیکویان همیشه گفتنی نیست، گاهی سکوت است، گاهی یک نگاه، گاهی عصیان است و گاهی یک پیام! پیامی که عصارهی اشکهای زلال از دیرباز تا کنون بوده است و خواهد بود، پیامی که شوری اشک را جرعه جرعه باید چشید تا در گذر زمان مزمزه شود! دوست داشتن، چکههای شوقانگیز گوشه چشمی است لطیف که پیامآور چکیدهی تمنای زندگی است! آب دیدهای که گاهی ذوق شادی است و گاهی بغض درد تا لبههای فردا و فرداها را چون سپیدی سحر روشن کند!
عشق اما، مایهورترین سرودینهی جهان است، سامانهای برای رهایی و هیچ را به زندگی آراستن است، بسی رنج دوران را بر دوش کشیدن است و گاهی زندگی را به هیچ کشاندنی است که لحظههای ناهنجار را با اندوه !!آلودن است
عشق که قرار بود فرزانگی را بر انسان ارزانی دارد و سرچشمهی پرخروش زندگی باشد، اما در بستر اجتماعی ناهمگون امروز، بیگانگی به ارمغان آورد! مفهوم یگانگی را فقط در رود روان روزهای زندگی و در واقعیت میتوان جستجو کرد و یافت، شاید میشد ارشمیدسوار عریان عریان در کوچه و بازار فریاد کشید و "یافتم، یافتم" سر داد! با این چشمانداز که شاید انسانهای پسین، راه را ز بیراههها بشناسند و در کاستن رنج بشری نقشی انسانی ایفا کنند! افسوس که سفر به گذشته نشاید
چه انسانهای بیشماری، بیکرانی رنج را پذیرا شدند، اما "یافتم یافتم" نکردند! شاید تکرار حادثه، آلایش زمان را باید پالایش کند و در آزمایشگاه بزرگ تاریخ به ثبت رساند تا "نیاز به شادی و آرامش انسان"، زیرمجموعهای از کردار اجتماعی گردد و برآیند آن را "زبانهای بیدریغ" به آیندگان ترجمه کنند! ترجمانی که بالنده باشد و بایستهی آدمی! آدمی که خواهنده باشد و شایستهی زندگی
عشق، در بلندای هر پدیدهای رازگونه تماشا میکند و ایستاده و پویا بر واقعیتها تبسم میزند و سپس از ژرفای درون حقیقت میشکفد و بیصدا میخندد! عشق انتخاب نمیکند، بلکه تسخیر میکند و تسخیر میشود! به همین دلیل است که هیچ پدیدهای جز عشق جاودانه نیست، اما دردانگیز است که عشق بورزی، اما نتوانی شوری در معشوق برانگیزی! در فراز و نشیب تلخکامیها و شیرینیهای روزگار، آموختنی است که روز عشاق را فقط نباید به یک روز سپرد تا عاشقان از بندهای اسارت بازار تجارت رها شوند! آنگاه "دوست داشتن"، جلوهگر خواهد شد و عشقورزی میتواند ارزش آدمهایی باشد که هر روز و شب عشق را با رفتارشان بر دیوار سخت زندگی نقاشی کنند و با زیستارشان بوی عشق را چون گلزاری از گلهای رنگارنگ در جامعه بپراکنند و با آفرینش دوباره، بتوانند ارادهمندانه خیز بردارند و جهان را تغییر دهند و لحظه به لحظه، آزادانه و رها زندگی را لبریز از عشق و سرشار از شادی کنند
ساسان دانش
چهاردهم فوریه 2018
برابر با 25 بهمن ماه 1396
!پیشکش به انسانهایی که زندگی را عاشقانه میپویند و عشق را در لحظه لحظهی زندگی میجویند
💜💖
هیچ بارانی رد پای خوبان را از کوچه پس کوچههای خاطرات نخواهد شست، دوست داشتن خوبرویان و نیکویان همیشه گفتنی نیست، گاهی سکوت است، گاهی یک نگاه، گاهی عصیان است و گاهی یک پیام! پیامی که عصارهی اشکهای زلال از دیرباز تا کنون بوده است و خواهد بود، پیامی که شوری اشک را جرعه جرعه باید چشید تا در گذر زمان مزمزه شود! دوست داشتن، چکههای شوقانگیز گوشه چشمی است لطیف که پیامآور چکیدهی تمنای زندگی است! آب دیدهای که گاهی ذوق شادی است و گاهی بغض درد تا لبههای فردا و فرداها را چون سپیدی سحر روشن کند!
عشق اما، مایهورترین سرودینهی جهان است، سامانهای برای رهایی و هیچ را به زندگی آراستن است، بسی رنج دوران را بر دوش کشیدن است و گاهی زندگی را به هیچ کشاندنی است که لحظههای ناهنجار را با اندوه !!آلودن است
عشق که قرار بود فرزانگی را بر انسان ارزانی دارد و سرچشمهی پرخروش زندگی باشد، اما در بستر اجتماعی ناهمگون امروز، بیگانگی به ارمغان آورد! مفهوم یگانگی را فقط در رود روان روزهای زندگی و در واقعیت میتوان جستجو کرد و یافت، شاید میشد ارشمیدسوار عریان عریان در کوچه و بازار فریاد کشید و "یافتم، یافتم" سر داد! با این چشمانداز که شاید انسانهای پسین، راه را ز بیراههها بشناسند و در کاستن رنج بشری نقشی انسانی ایفا کنند! افسوس که سفر به گذشته نشاید
چه انسانهای بیشماری، بیکرانی رنج را پذیرا شدند، اما "یافتم یافتم" نکردند! شاید تکرار حادثه، آلایش زمان را باید پالایش کند و در آزمایشگاه بزرگ تاریخ به ثبت رساند تا "نیاز به شادی و آرامش انسان"، زیرمجموعهای از کردار اجتماعی گردد و برآیند آن را "زبانهای بیدریغ" به آیندگان ترجمه کنند! ترجمانی که بالنده باشد و بایستهی آدمی! آدمی که خواهنده باشد و شایستهی زندگی
عشق، در بلندای هر پدیدهای رازگونه تماشا میکند و ایستاده و پویا بر واقعیتها تبسم میزند و سپس از ژرفای درون حقیقت میشکفد و بیصدا میخندد! عشق انتخاب نمیکند، بلکه تسخیر میکند و تسخیر میشود! به همین دلیل است که هیچ پدیدهای جز عشق جاودانه نیست، اما دردانگیز است که عشق بورزی، اما نتوانی شوری در معشوق برانگیزی! در فراز و نشیب تلخکامیها و شیرینیهای روزگار، آموختنی است که روز عشاق را فقط نباید به یک روز سپرد تا عاشقان از بندهای اسارت بازار تجارت رها شوند! آنگاه "دوست داشتن"، جلوهگر خواهد شد و عشقورزی میتواند ارزش آدمهایی باشد که هر روز و شب عشق را با رفتارشان بر دیوار سخت زندگی نقاشی کنند و با زیستارشان بوی عشق را چون گلزاری از گلهای رنگارنگ در جامعه بپراکنند و با آفرینش دوباره، بتوانند ارادهمندانه خیز بردارند و جهان را تغییر دهند و لحظه به لحظه، آزادانه و رها زندگی را لبریز از عشق و سرشار از شادی کنند
ساسان دانش
چهاردهم فوریه 2018
برابر با 25 بهمن ماه 1396
@@@@@@
، بیست و چهارم بهمن سالروز درگذشت فروغ فرخزاد است، او فقط 32 بهار را تجربه کرد و در زمستان 1345، چه نابهنگام رفت! اهالی عشق و شور و شادی به همراه اهالی ادب و شعر و قلم همواره سوگوارند، اما سخنان و اشعار ماندگار او، هر انسانی را به اندیشه وامیدارد
!یادش هماره گرامی باد
:فروغ فرخزاد
دردی که انسان را به سکوت وامیدارد، بسیار سنگینتر از دردی است که انسان را به فریاد وامیدارد و انسانها فقط به فریاد هم میرسند، نه به سکوت هم
مرثیهای در خاموشی فروغ فرخزاد؛
شعر و دکلمه: احمد شاملو
@@@@@@@@
*******
*******
*****
************************
@@@@@@@@
*******
*****
پاییز واپسین روزهای خویش را میگذراند، اما نمیدانم چرا پاییز را بیش از دیگر فصلها دوست میدارم… خشخش برگهای زیبای رنگارنگ در پاییز، زیر پا له میشوند که برای برخی شاعرانه است و پاییز به خاطر دلانگیزی درونی خویش با جلوهای غمانگیز در بیشتر شعرها حضوری پر رنگ دارد
برای من اما، خشخش برگهای پاییزی، غوغا و آشوبی است که گویا سخن میگویند، آنها اینچنین هوار میکشند
"همین چندی پیش ما همان برگهای سبز پرطراوت بودیم که علت شوق و شور و شادی و آرامش شما را در سایهای مفرح، فراهم کردیم و امروز همراه و همساز با طبیعت پاییز، خشکیده و از شاخه تنها ماندیم و به این سوی و آن سوی پرتاب میشویم و اینگونه زیر پای آدمیان، مرگ خویش را ناله میکنیم و به سوگ مینشینیم
به خاطر همین، من تلاش میکنم که پا روی برگهای زیبای پاییزی نگذارم، چه بسا من نیز بغضهای در گلو مانده را در پاییز میشکنم و درد و رنج خویش را بیدریغ و آشکار با برگهای پاییزی به نجوا مینشینم! دردهایی که بیشتر یارانم را در پاییز جدا کردند، آنها آزادی را فریاد کشیدند و ایستاده برای همیشه رفتند، آنها میدانند که هرگز فراموش نمیشوند!
پاییز مثل استراحت میان دو پردهی نمایش است که ما را به حال خویش رها میکند تا لختی بر نخستین پردهی زندگی اندیشه کنیم و پردهی دوم را رویاپردازی کنیم تا واقعیت را دریابیم! پاییز شاید فاصلهای میان دو خط نوشته است که به ما اجازه میدهد بهتر بخوانیم وگرنه از درهم برهم نوشته شدن و پیچیدگیهای زندگی چیزی نمیفهمیدیم! پاییز انگار سکوت بین دو همهمه است که از سراسیمگی به دامن آسودگی پناه ببریم تا پیرامون خویش را درستتر بنگریم! پاییز اجرای سمفونی زیبای طبیعت را هماهنگتر میکند، چه لحظهای که سازها همه با هم مینوازند و چه لحظههای درنگ، آنگاه که صدایی از هیچ سازی شنیده نمیشود
گوش فرادهیم که پاییز با ما سخن میگوید و چیزی برای پایان سخنوری او نمانده است، پاییز چمدانهایش را بسته است تا به یلدا بسپارد! یلدا فقط بلندترین شب سال نیست، میهمانی با شکوه رفتن پاییز نیز هست
ساسان دانش
چهاردهم دسامبر 2017
برابر با 23 آذر 1396
@@@@@@@@
دهقان فداکار درگذشت
ريزعلى خواجوى به دلیل آسیب شديد ريوى در بیمارستان درگذشت!
ریزعلی خواجوی در سن 32 سالگی در نزدیکی یکی از روستاهای آذربایجان، شب هنگام در حالی که از کنار ریل قطار به خانه برمیگشت، متوجه ریزش کوه در مسیر قطار شد.
برای نجات قطار و مسافران آن، بیدرنگ کت خود را آتش زد و به سمت قطار حرکت کرد. این کار نتوانست رانندهی قطار را آگاه سازد، در نتیجه، وی ناچار شد با شلیک چند گلوله از تفنگ شکاری خود، رانندهی قطار را متوجه کند و تلاش او باعث شد تا قطار متوقف شود.
به گفتهی او پس از توقف قطار، مردم ناراضی از قطار پیاده شدند و او را کتک زدند تا اینکه او آنها را متوجه خطری که در انتظار آنها بود ساخت. پس از آنکه مسافران با چشم خود ریزش کوه را دیدند، از ریزعلی خواجوی پوزش خواستند و سپاسگزاری کردند.
رفتار انساندوستانهی ریزعلی خواجوی او را به دهقان فداکار تبدیل کرد، ازخودگذشتگی او به داستانی تبدیل شد که سینه به سینه در گوشه گوشهی ایران با غرور نقل میشد، داستان او به کتابهای درسی راه یافت و دهقان فداکار، دستکم قهرمان سه نسل از ساکنان کشور ایران گشت. هرچند نظامهای حکومتی به شکل سمبولیک، همایشهایی برای بزرگداشت او برگزار کردند، اما هرگز به شخصیت قدرتمند او و زندگی او نپرداختند! ریزعلی خواجوی در واقعیت نیز یک قهرمان بود، چرا که دهقان فداکار تا واپسین روزهای زندگی، با دسترنج خویش روزگار گذراند و میهماننوازی بود که میزبان بسیاری از انسان ایرانی بود که فداکاری او را دوست داشتند از زبان خودش بشنوند و او هر بار با خوشرویی و متانت، داستان آن شب را تعریف میکرد و گویا هر بار که تعریف میکرد، از اینکه توانسته است جان انسانها را نجات دهد، خودش بیش از دیگران مشعوف و مسرور میشد.
ریزعلی خواجوی یا دهقان فداکار، جایگاهی ویژه در قلب همهی ایرانیان دارد و با هر تپشی، قهرمانی بیدریغ او را مرور میکند.
یادش همواره گرامی باد!
خاطرهای از ریزعلی خواجوی؛
مجسمهی ریزعلی را به عنوان دهقان فداکار در یکی از میدانهای شهر میانه نصب کرده بودند. او وقتی مجسمهی خودش را دید، پرسیده بود هزینهی این مجسمه چقدر شده است؟ گفته بودند هفت میلیون! ریزعلی خواجوی با درنگی معنادار گفته بود هفت میلیون را میدادند به خودم، شب و روز، زمستان و بهار به جای مجسمه، خودم میایستادم!!!
ریزعلی خواجوی، همان دهقان فداکار نسل ما به کتابها راه یافت، اما از محرومیت نجات نیافت
ساسان دانش
دوم دسامبر 2017
برابر با 11 آذر 1396
بریدهای از روزنامهی اطلاعات، تاریخ سهشنبه 16 آبان 1340 خورشیدی که سخنهای بسیاری دارد، خبر دهقان فداکار نیز در همین صفحه منتشر شده است
|
*******
تصویر دو دوست که برای بردن دوست معلولشان به مدرسه، در حال تلاش هستند. انسان بودن، بیپایان است و "فهم دوستی" روابط انسانی را در جامعه ژرفا میبخشد. این تصویر، ترجمهی رفتاری است که "انسان" و "دوستی" را در هم آمیخته است و همهی ما تصور میکنیم که فقط این تصویر را تماشا میکنیم، اما نگاه به این تصویر، انگار نگرش هر آدمی را به یک میهمانی پرشکوهی دعوت میکند که در آن میهمانی، "عشق" و "شور زندگی" باید نوشید
ساسان دانش
11-25-17
*******
ساختهی
Schody Stairs by Stefan Schabenbeck 1969
انیمیشن کوتاه "پلهها"ساختهی
استفان شابنبک، فیلمساز لهستانی، محصول سال 1969 برندهی جایزهی بهترین
انیمیشن از فستیوال فیلم "کراکوف لهستان" و برگزیدهی منتقدان سینما؛
انیمیشن پلهها در همان آغاز، انسانی را در برابر پلههای پیچیده نشان میدهد که برای بقای خویش ناچار است یکی پس از دیگری آنها را طی کند. آدمی، از همان دوران کودکی وقتی با تلاش بیوقفهی پدر و مادر خویش روبرو میشود، در واقع پلهای را پشت سر میگذارد تا اندکی بزرگتر شود، سیستم مهدکودکهای امروزی که نه بر پایهی پرورش کودکان، بلکه پدرومادرها برای اینکه بتوانند کار کنند ناچارند کودکان دلبند خویش را به مهدکودکها بسپارند. مهدکودکهایی که فقط نگهداری کودکان را عهدهدار میشوند، پلهای دیگر برای کودک محسوب میشود. دوران دبستان و دبیرستان در سایهروشنهای موهوم این نظام از پرورش کودکان و نوجوانان دریغ میکنند و فقط به یک آموزش خشک میپردازند نیز پلهای دیگر است! با بزرگتر شدن آدمی، پلهها نیز افزایش مییابند و سپس کوران زندگی چه در بازار کار و یا ادامهی تحصیل، پلههای دیگری را پیش روی انسان قرار میدهد. آنگاه که انسان متوجه میشود ناچار است نیروی کار خویش را برای زنده ماندن، بفروشد خسته است و نوعی ازخودبیگانگی ساختاری، همهی زندگی آدمی را دربرمیگیرد که باز پله و پله و پله! آدمها چارهای جز طی کردن آنها ندارند، حتا اگر چهار دست و پا یا افتان و خیزان آنها را بپیمایند! در پایان، سازندهی انیمیشن پلهها، بسیار هوشمندانه صحنهای میآفریند که بسیار قابل تامل و تفکربرانگیز است، وقتی که انسان، همهی توان خود را مصرف میکند و به بالاترین پله میرسد، پیکر جانسوز او به یک پله تبدیل میشود و سپس با نشان دادن بیشماری از پلهها، انیمیشن پایان میپذیرد! در واقع کارگردان، با این صحنه نشان میدهد که در نظام جهانی کنونی، ما انسانها پلهای برای رشد این مناسبات هستیم و ابزاری چون کالا برای این نظام محسوب میشویم و سرانجام همهی تلاش ما فقط پلهای دیگر برای این سیستم تودرتو شده است تا منافع آنها تامین شود! انیمیشن پلهها، جایگاه اجتماعی ما را بیپرده نشان میدهد و به موازات آن، اهداف کوتاه مدت و دراز مدت نظامهای موجود جهان را نیز در برابر چشمان ما قرار میدهد. این انیمیشن درست پس از جنبش دانشجویی کشور فرانسه که در سال 1968 به یک جنبش اجتماعی جدی انجامید، ساخته شده است. هرچند دامنهی جنبش اجتماعی فرانسه به دیگر کشورهای اروپایی نیز سرایت کرد و کشور آلمان را نیز ملتهب کرد، اما با سرکوب عریان مواجه شد و تاسفانگیز اینکه شکست خورد! گفتنی است که هر جنبش اجتماعی، اثرهای ارزشمندی بر روابط اجتماعی جامعه میگذارد، به ویژه هنرمندانی که واقعیت نظامها و سیستمها را شناختهاند، در نتیجه برخی از هنرمندان که به روابط اجتماعی اهمیت ویژهای قائل هستند، اقدام به آفرینش محصول فرهنگی اعتراضی کردهاند و انیمیشن پلهها یکی از آنها محسوب میشود که نه تنها در دوران خودش جامعهی جهانی و افکار عمومی را هاشور زد، بلکه هماینک نیز اثرگذار است، چرا که ساختار نظامهای جهانی بر همان پاشنه میچرخد و فروشندگان نیروی کار نیز برای رهایی خویش از تار و پود این نظام هنوز در حال تلاش و تکاپو هستند
ساسان دانش
بیست و یکم نوامبر 2017 برابر با 30 آبان 1396
******
فردی نیکوکار به دانش آموزان بیبضاعت بلوچ در شهرستان هامون از توابع استان سیستان و بلوچستان، تعداد 200 بسته پوشاک و كفش هدیه کرد، اما دانشآموزان بلوچ برای همدردی و همبستگی با دانش آموزان مناطق زلزلهزده، همهی این هدایا را به زلزلهزگان غرب کشور هدیه کردند.
این خبر، شاعرانهترین و لطیفترین خبری بود که در چند روز گذشته خواندم! احساس عجیبی که نه شادمانی است و نه غم، حتا شگفتزدگی نیست! احساسی که هنوز نمیدانم چیست و چقدر دوست دارم بفهمم و بتوانم این احساس را تشریح کنم، شاید بشود واژهای برایش پیدا کرد، هرچه هست خوب است، اما دریافتم که شعر و ذوق و لطافت درونی، فقط در مولوی و حافظ و خیام و سعدی و فردوسی و فروغ و شاملو یافت نمیشود، بلکه واکنش دانشآموزان بلوچ، اینقدر اثرگذار است که با نفوذ شعر شاعران نامی در جان آدمی، رقابت میکند و در درونمان به گشت و گذار میپردازد، گشت و گذاری که سبب ساز مفرح بودن و تازه شدن را به ارمغان میآورد، حتا اگر اشکهایمان روان شود! زیبایی و عشق، پایان ندارد و هر آدمی میتواند این بی پایانی را با کنش خویش بیپایانتر کند
ساسان دانش
بیستم نوامبر 2017 برابر با 29 آبان 1396
*********
انیمیشن کوتاه "پلهها"ساختهی
استفان شابنبک، فیلمساز لهستانی، محصول سال 1969 برندهی جایزهی بهترین
انیمیشن از فستیوال فیلم "کراکوف لهستان" و برگزیدهی منتقدان سینما؛
انیمیشن پلهها در همان آغاز، انسانی را در برابر پلههای پیچیده نشان میدهد که برای بقای خویش ناچار است یکی پس از دیگری آنها را طی کند. آدمی، از همان دوران کودکی وقتی با تلاش بیوقفهی پدر و مادر خویش روبرو میشود، در واقع پلهای را پشت سر میگذارد تا اندکی بزرگتر شود، سیستم مهدکودکهای امروزی که نه بر پایهی پرورش کودکان، بلکه پدرومادرها برای اینکه بتوانند کار کنند ناچارند کودکان دلبند خویش را به مهدکودکها بسپارند. مهدکودکهایی که فقط نگهداری کودکان را عهدهدار میشوند، پلهای دیگر برای کودک محسوب میشود. دوران دبستان و دبیرستان در سایهروشنهای موهوم این نظام از پرورش کودکان و نوجوانان دریغ میکنند و فقط به یک آموزش خشک میپردازند نیز پلهای دیگر است! با بزرگتر شدن آدمی، پلهها نیز افزایش مییابند و سپس کوران زندگی چه در بازار کار و یا ادامهی تحصیل، پلههای دیگری را پیش روی انسان قرار میدهد. آنگاه که انسان متوجه میشود ناچار است نیروی کار خویش را برای زنده ماندن، بفروشد خسته است و نوعی ازخودبیگانگی ساختاری، همهی زندگی آدمی را دربرمیگیرد که باز پله و پله و پله! آدمها چارهای جز طی کردن آنها ندارند، حتا اگر چهار دست و پا یا افتان و خیزان آنها را بپیمایند! در پایان، سازندهی انیمیشن پلهها، بسیار هوشمندانه صحنهای میآفریند که بسیار قابل تامل و تفکربرانگیز است، وقتی که انسان، همهی توان خود را مصرف میکند و به بالاترین پله میرسد، پیکر جانسوز او به یک پله تبدیل میشود و سپس با نشان دادن بیشماری از پلهها، انیمیشن پایان میپذیرد! در واقع کارگردان، با این صحنه نشان میدهد که در نظام جهانی کنونی، ما انسانها پلهای برای رشد این مناسبات هستیم و ابزاری چون کالا برای این نظام محسوب میشویم و سرانجام همهی تلاش ما فقط پلهای دیگر برای این سیستم تودرتو شده است تا منافع آنها تامین شود! انیمیشن پلهها، جایگاه اجتماعی ما را بیپرده نشان میدهد و به موازات آن، اهداف کوتاه مدت و دراز مدت نظامهای موجود جهان را نیز در برابر چشمان ما قرار میدهد. این انیمیشن درست پس از جنبش دانشجویی کشور فرانسه که در سال 1968 به یک جنبش اجتماعی جدی انجامید، ساخته شده است. هرچند دامنهی جنبش اجتماعی فرانسه به دیگر کشورهای اروپایی نیز سرایت کرد و کشور آلمان را نیز ملتهب کرد، اما با سرکوب عریان مواجه شد و تاسفانگیز اینکه شکست خورد! گفتنی است که هر جنبش اجتماعی، اثرهای ارزشمندی بر روابط اجتماعی جامعه میگذارد، به ویژه هنرمندانی که واقعیت نظامها و سیستمها را شناختهاند، در نتیجه برخی از هنرمندان که به روابط اجتماعی اهمیت ویژهای قائل هستند، اقدام به آفرینش محصول فرهنگی اعتراضی کردهاند و انیمیشن پلهها یکی از آنها محسوب میشود که نه تنها در دوران خودش جامعهی جهانی و افکار عمومی را هاشور زد، بلکه هماینک نیز اثرگذار است، چرا که ساختار نظامهای جهانی بر همان پاشنه میچرخد و فروشندگان نیروی کار نیز برای رهایی خویش از تار و پود این نظام هنوز در حال تلاش و تکاپو هستند
ساسان دانش
بیست و یکم نوامبر 2017 برابر با 30 آبان 1396
******
فردی نیکوکار به دانش آموزان بیبضاعت بلوچ در شهرستان هامون از توابع استان سیستان و بلوچستان، تعداد 200 بسته پوشاک و كفش هدیه کرد، اما دانشآموزان بلوچ برای همدردی و همبستگی با دانش آموزان مناطق زلزلهزده، همهی این هدایا را به زلزلهزگان غرب کشور هدیه کردند.
این خبر، شاعرانهترین و لطیفترین خبری بود که در چند روز گذشته خواندم! احساس عجیبی که نه شادمانی است و نه غم، حتا شگفتزدگی نیست! احساسی که هنوز نمیدانم چیست و چقدر دوست دارم بفهمم و بتوانم این احساس را تشریح کنم، شاید بشود واژهای برایش پیدا کرد، هرچه هست خوب است، اما دریافتم که شعر و ذوق و لطافت درونی، فقط در مولوی و حافظ و خیام و سعدی و فردوسی و فروغ و شاملو یافت نمیشود، بلکه واکنش دانشآموزان بلوچ، اینقدر اثرگذار است که با نفوذ شعر شاعران نامی در جان آدمی، رقابت میکند و در درونمان به گشت و گذار میپردازد، گشت و گذاری که سبب ساز مفرح بودن و تازه شدن را به ارمغان میآورد، حتا اگر اشکهایمان روان شود! زیبایی و عشق، پایان ندارد و هر آدمی میتواند این بی پایانی را با کنش خویش بیپایانتر کند
ساسان دانش
بیستم نوامبر 2017 برابر با 29 آبان 1396
*********
سازها و رازها؛
زلزله، دشنهای است بر دل زمین و شکافی که سنگ سخت را میجهاند و میدرد، نه کودک میشناسد، نه پیر، نه ساختمان میشناسد، نه صخره، نه درخت و گل و گیاه میشناسد، نه جویباری که آرام میآید و خرامان میرود تا ترنم زندگی باشد! زلزله، نه تنها ساز و کار زندگی را نابود میکند، سازها و رازهای در گلومانده را نیز زیرو رو میکند! پنجهای که تارهای ساز را چون گیسوان یار نوازش میکرد، هماینک زیر تلی از خاک گم شده است، سازی که با غرور و متانتی بیادعا بر دیواری تکیه داده بود تا صدای دلنواز سوز عشق باشد، هماینک خاموش و دلش ریش ریش است! افسوس که یارای سخن ندارم، اما صدای تکه تکه شدهام، از لابلای بغض راهی مییابد و فریاد میکشم "آی سازها این چه رازی است؟" سازی سرگشته و دلشکسته، آرام و با وقار گفت "رازهایم را به تار سیمهایم سپردم!" پرسیدم بگو با من سخن بگو و او پاسخ داد: روزی روزگاری شاملو از من پرسیده بود "بر کدام جنازه زار میزند این ساز؟" زار و نزار من طولانی بود، اما اندکی دیرتر، پاسخ شاملو را اینگونه پاسخ دادم: "من بر دستان پینه بستهی زنان و مردان اهالی زحمت زار میزنم، من میدانم و خوب میدانم که ثروت جهان را اهالی کار تولید میکنند و چه شفاف میبینم که حاکمان جامعه، دسترنج آنان را چپاول میکنند، برای همین زار میزنم! برای کودکان کار زار میزنم که به جای مدرسه، در خیابان کار میکنند و در خیابان میخوابند!"ساز، با من سخنها گفت و آنگاه اندکی سکوت و سپس تو گویی با خودش زمزمه میکند، صدا و آوای ساز را به سختی میشنیدم، او میگفت: "بگذار برخیزد مردم بیلبخند تا نای من برای همیشه زار نزند، مگر من برای زار و نزار به دنیا آمدهام، نه! من بهانهای برای شادی و لبخند، من دلیلی برای رقص و پایکوبی، من برای پویایی و پیشرفت انسان و من برای شادمانی کودکان پای بر این جهان نهادم، بگذار برخیزد مردم بیلبخند تا زلزلهای باشد برای برچیدن پایههای ستم!"در سکوتی خشمگین، فقط سرم را تکان تکان دادم و رازهای ساز را تاییدکنان با خود گفتم، "اگر زلزله فاجعهای است طبیعی که رنج میزاید! خیزش مردم، برای آزادی و آزادگی، حاکمان را شخم خواهد زد تا فقر و فلاکت ریشهکن شود؛ خیزش جامعه، عشق را دوباره خواهد آفرید تا رهایی "انسان درخشش و پویندگی زندگی باشد
ساسان دانش
هفدهم نوامبر 2017
بیست و ششم آبان 1396
******
******
زادروز نیما یوشیج در 21 آبان را به معناها و مفاهیم باید تبریک گفت، به شکفتن شعر باید نگریست و به رویش زبان پارسی باید بالید، به رهایی واژهها از تار و پود قافیه باید تبریک گفت، به آفرینش شیوهای نو که سخن با زندگی آراسته شد و این بار شعر از درون اجتماع برخاست و جامعه ژرفای عشق و تلاش را در واقعیت همه را با هم فهمید، شعر نو چون جویباری زندگیها را طراوت داد، زندگیهای مردم کوچه، سازها و زنگها و رنگها را شعر نو بیدار کرد، گوشها نوازش شدند و چشمها آلایش، نگرشها پالایش شدند و سرانجام انسان، تغییر و رشد را نه در رویاها، بلکه در چشماندازها میپوید
!!یاد نیما یوشیج، گرامی باد
تو را چشم در راهم....، گرامی باد
ساسان دانش
******
"نات ترنر"
Nate Turner, نات ترنر
در چنین روزی، یعنی یازدهم نوامبر 186 سال پیش "نات ترنر" یکی از آزادیخواهان نخستین قیام بردگان سیاهپوست آمریکا آعدام شد
به همین مناسبت و با یاد و خاطرهی همهی آزادیخواهان جهان
:شعری از لنگستن هیوز با ترجمهی احمد شاملو را با هم بخوانیم
کشیدن بردنم یه جای خلوتی٬
پرسیدن: به نژاد والای سفید ایمون داری؟
گفتم: ارباب جون، اگه راستشو بخواین
همین قدر که ولم کنین
حاضرم به هرچی صلاح بدونین
ایمون بیارم
مرد سفید در اومد که آخه پسر
چه جوری همچین چیزی ممکنه؟
!ولت کنم که بزنی منو بکشی
اون وخ زدن تو سرم و انداختنم زمین٬
بعد رو خاکا حسابی لگدمالم کردن
یکی شون با لاف و گزاف گفت: کاکا
راست تو چشای من نگاه کن و
!بم بگو که به نژاد شریف ما ایمون داری
:مارتین لوترکینگ، یکی از رهبران جنبش مدنی آمریکا، جمله ای به یاد ماندنی دارد
نژادپرستی، پدیدهی صرفا آمریکایی نیست. چنگال اهریمنی آن حد ومرز جغرافیایی
"... نمیشناسد. باید آخرین بقایای آن را از بین ببریم
مارتین لوترکینگ، علیه نژادپرستی مبارزه کرد و حتا جان خویش را در
همین راه از دست داد تا انسانها را بر پایهی رنگ و پوست جدا نکنیم، او نمیدانست که پس از او آفریقای جنوبی در آتش نژادپرستی خواهد سوخت تا به یک روابط نیمبند انسانی برسد! مبارزات بسیاری علیه نژادپرستی در جای جای این کرهی خاکی انجام گرفته است، اما شعلهی نژادپرستی پنهان، هنوز در برخی کشورهای جهان خاموش نشده است! به طور مثال، رفتار برخی ایرانیان و برتردانستن خویش نسبت به افغانستانیها، یکی از نشانههای نژادپرستی است! امید که هر نوع نژادپرستی در همهی این جهان هستی ریشهکن شود و انسانها با رنگ و پوست و جنسیت و.... سنجیده نشوند
ساسان دانش
یازدهم نوامبر 2017
بیستم آبان 2017
*******
"تنهاترین نهنگ جهان"، عنوانی بود که رسانههای ارتباط جمعی در سال 2004 به یک وال آبی دادند! موضوع از این قرار بود که تنهاترین نهنگ، نهنگی بود که دانشمندان زیستشناسی، از سال 1992 او را تحت نظر داشتند تا سرانجام علت تنهایی آن نهنگ را کشف کردند! نهنگ 52 هرتزی، نامی بود که دانشمندان پس از ضبط صدایش برای او در نظر گرفتند. محدودهی صوتی آوای والهای آبی بین 15 تا 20 هرتز است، در حالیکه فرکانس آوای این نهنگ معادل 52 هرتز بود، در نتیجه صدای او توسط هیچ نهنگ دیگری قابل شنیدن و شناسایی نبود، در نتیجه او تنها مانده بود...!!!
این داستان، شاید حکایت تنهایی بسیاری از انسانها باشد. نگرش، سخن گفتن، نوع زیستار، آواها، رویاها، عشقورزیدن و عملکرد انسانها جلوهای از رفتار انسانی است که میتواند قابل دیدن، شنیدن و درک و فهم باشد و یا نباشد. معنا و مفهوم "تنهایی" با همین کنش واکنشها سنجیده میشود.
تنهایی، مفهومی فراتر از آن دارد که بتوان آن را با یک تعریف مکانیکی و واژگانی توضیح داد! چه بسیار انسانهایی که تنها زندگی میکنند، اما احساس تنهایی نمیکنند! چرا که نگرش آنها سرشار از عشقورزیدن به انسان است، سخن گفتن و عملکرد آنها بیشک قابل شنیدن و قابل دیدن است و در دایرهی روابط اجتماعی، دوستان بیشماری دارند که رابطهی تنگاتنگ و متقابلی نیز با هم دارند. ما انسانهای بیشماری در این جهان هستی، حضور دارند که با نگرش غیر اجتماعی، در همین جامعه زندگی میکنند، سخن میگویند و در عملکرد خویش در پی دنبالهرویهای تکراری از یک قدرت یا یک ایدئولوژی و یا به هر طریقی از نظم موجود، پیروی میکنند و آب در هاون میکوبند که نه شنیده میشوند و نه دیده میشوند، در واقع در میانهی جامعه حضور دارند، اما به معنای واقعی تنها هستند. هرچند نتیجهگیری قاطع و مشخص، نمیتوان از این فرضیه گرفت، اما آنچه که پیداست این است که واکنشهای ما هرچه بیشتر اجتماعی و واقعبینانه باشد، بیشتر شنیده و دیده خواهد شد و چه خوب است که در مورد هر رابطهی اجتماعی از پرورش کودکان گرفته تا یک موضعگیری کلان در عرصههای فرهنگی و سیاسی، از سخن گفتن در یک میهمانی گرفته تا رفتار ما در جامعه، همه و همه از فرآیند "اجتماعی شدن" بگذرد و اجتماعی شدن معنایی جز انسانی نگریستن و منافع کل جامعه را در نظر گرفتن، عشق به رهایی انسان و باور به آزادی، هیچ چیز دیگری نمیتواند باشد
ساسان دانش
دهم نوامبر 2017
نوزدهم آبان 1396
******
خبر: "یتیمِ اینترنتی، کودکانی هستند که پدر و مادر دارند اما در فضای مجازی
غرق شدهاند!"
واژهی ترکیبی "یتیم اینترنتی" نیز وارد ادبیات و روابط اجتماعی شد!!! خبر را پی گرفتم و متوجه شدم که پیرو پژوهش دانشجویان رشتهی جامعه شناسی، در مورد رفتار متقابل خانوادهها با کودکان و روابط کودکان با پدرمادرها، به پدیدهی جدیدی مواجه شدهایم که توجه کارشناسان علوم اجتماعی و کنشگران اجتماعی را جلب کرده است.
آنطور که در تعریفها آمده است: "یتیمِ اینترنتی، کودکانی هستند که پدر و مادر دارند، اما در فضای مجازی غرق شدهاند." باید گفت، پیامدهای این پدیده نباید از چشمها پنهان بماند که منجر به آسیبهای دهشتناک خواهد شد، یکم اینکه فرصت روابط متقابل بین "کودکان" و "مادرانوپدران" از بین میرود، دوم آنکه کودکان به شدت احساس تنهایی خواهند کرد و سپس دوران کودکی که پر از رویاهایی است در جهتگیری رشد و پیشرفت انسان، از بین خواهد رفت و انسانها زندگی رقتبارتری را تجربه خواهند کرد! با اشاره به رفتارشناسی جامعه، هشداردادنی است که تعداد یتیمهای اینترنتی، رو به افزایش است و کاسته شدن روابط، میان فرزندان و پدرمادرها، آسیبهای فراوانی در رفتار و اخلاق و نگرش کودکان خواهد گذاشت! شاید یک دهه طول نکشد که با نوجوانان خشنی روبرو خواهیم شد که دوران کودکی خود را با بیمهری گذراندهاند و "تنهایی" را در همان دوران کودکی تجربه کردهاند! اینگونه کودکان با بازیکردن بیگانهاند و توان ارتباط برقرار کردن با اسباببازی را حتا نخواهند داشت. بدیهی است که یک جامعهی سالم، به کودکانی شاد و خندان نیاز دارد که توانایی مشارکت در روابط اجتماعی را دارا باشند. امید است که این هشدار، پدرمادرها را هشیار و بیدار کند و توجه به کودکان افزایش یابد و زمان بیشتری را با کودکان خویش بگذرانند، به ویژه در عرصهی روابط عاطفی، فعالتر و پویاتر، کودکان خویش را دریابند. شگفتا که اتفاق طبیعی به آغوش کشیدن و بوسیدن فرزندان به قدری نادر شده است که در حال فراموشی است، زمان مراوده و گفتگو نیز میان فرزندان و همهی اعضای خانواده به شدت کاهش یافته است، کارهای مشترک خانگی که در رشد کودکان نقش بسزایی را ایفا میکند، مدتی است که در خانوادهها انجام نمیپذیرد! اگر یک نظام حکومتی، با برنامه و آگاهانه به این مکانیسم و روند بیمهری در جامعه دامن میزند تا اهداف و منافع خویش را در دراز مدت تضمین کند، بایسته است که کنشگران اجتماعی پیشاپیش از خانوادهی خویش آغاز کنند و آنگاه روابط تنگاتنگ مهرانگیز میان فرزندان و پدرومادرها را در جامعه دامن زنند. به نظر میرسد که میشود و میتوان در همهی عرصهها، نظم موجود را به چالش کشید، به ویژه وقتی که پای کودکان پاک درمیان باشد. کودکان، به میل خویش چشم بر جهان نگشودهاند، اما حق دارند بازی کنند و حق دارند که از پرورش و آموزش درست و خوبی برخوردار باشند و مهرورزی را از کودکی تجربه کنند. همهی جامعه و همهی ما مسئولیم که بستری مناسب و شایسته برای کودکان خویش و همهی کودکان جامعه ایجاد کنیم. در حالیکه گلهای لطیف بنفشه در حال پژمردنند، کودکان طلاق نیز چون بار گران و غمانگیزی بر شانههای انسان و جامعه همچنان سنگینی میکند، اما باشد که واژههایی چون کودکان کار، کودکان کارتن خواب، کودکان بازمانده از تحصیل و...... و یتیم اینترانتی با تلاش پیگیرانهی کنشگران اجتماعی، در هر جامعهای نابود شود
ساسان دانش
هفتم نوامبر 2017 برابر با 16 مرداد 1396
زلزله، دشنهای است بر دل زمین و شکافی که سنگ سخت را میجهاند و میدرد، نه کودک میشناسد، نه پیر، نه ساختمان میشناسد، نه صخره، نه درخت و گل و گیاه میشناسد، نه جویباری که آرام میآید و خرامان میرود تا ترنم زندگی باشد! زلزله، نه تنها ساز و کار زندگی را نابود میکند، سازها و رازهای در گلومانده را نیز زیرو رو میکند! پنجهای که تارهای ساز را چون گیسوان یار نوازش میکرد، هماینک زیر تلی از خاک گم شده است، سازی که با غرور و متانتی بیادعا بر دیواری تکیه داده بود تا صدای دلنواز سوز عشق باشد، هماینک خاموش و دلش ریش ریش است! افسوس که یارای سخن ندارم، اما صدای تکه تکه شدهام، از لابلای بغض راهی مییابد و فریاد میکشم "آی سازها این چه رازی است؟" سازی سرگشته و دلشکسته، آرام و با وقار گفت "رازهایم را به تار سیمهایم سپردم!" پرسیدم بگو با من سخن بگو و او پاسخ داد: روزی روزگاری شاملو از من پرسیده بود "بر کدام جنازه زار میزند این ساز؟" زار و نزار من طولانی بود، اما اندکی دیرتر، پاسخ شاملو را اینگونه پاسخ دادم: "من بر دستان پینه بستهی زنان و مردان اهالی زحمت زار میزنم، من میدانم و خوب میدانم که ثروت جهان را اهالی کار تولید میکنند و چه شفاف میبینم که حاکمان جامعه، دسترنج آنان را چپاول میکنند، برای همین زار میزنم! برای کودکان کار زار میزنم که به جای مدرسه، در خیابان کار میکنند و در خیابان میخوابند!"ساز، با من سخنها گفت و آنگاه اندکی سکوت و سپس تو گویی با خودش زمزمه میکند، صدا و آوای ساز را به سختی میشنیدم، او میگفت: "بگذار برخیزد مردم بیلبخند تا نای من برای همیشه زار نزند، مگر من برای زار و نزار به دنیا آمدهام، نه! من بهانهای برای شادی و لبخند، من دلیلی برای رقص و پایکوبی، من برای پویایی و پیشرفت انسان و من برای شادمانی کودکان پای بر این جهان نهادم، بگذار برخیزد مردم بیلبخند تا زلزلهای باشد برای برچیدن پایههای ستم!"در سکوتی خشمگین، فقط سرم را تکان تکان دادم و رازهای ساز را تاییدکنان با خود گفتم، "اگر زلزله فاجعهای است طبیعی که رنج میزاید! خیزش مردم، برای آزادی و آزادگی، حاکمان را شخم خواهد زد تا فقر و فلاکت ریشهکن شود؛ خیزش جامعه، عشق را دوباره خواهد آفرید تا رهایی "انسان درخشش و پویندگی زندگی باشد
ساسان دانش
هفدهم نوامبر 2017
بیست و ششم آبان 1396
******
******
زادروز نیما یوشیج در 21 آبان را به معناها و مفاهیم باید تبریک گفت، به شکفتن شعر باید نگریست و به رویش زبان پارسی باید بالید، به رهایی واژهها از تار و پود قافیه باید تبریک گفت، به آفرینش شیوهای نو که سخن با زندگی آراسته شد و این بار شعر از درون اجتماع برخاست و جامعه ژرفای عشق و تلاش را در واقعیت همه را با هم فهمید، شعر نو چون جویباری زندگیها را طراوت داد، زندگیهای مردم کوچه، سازها و زنگها و رنگها را شعر نو بیدار کرد، گوشها نوازش شدند و چشمها آلایش، نگرشها پالایش شدند و سرانجام انسان، تغییر و رشد را نه در رویاها، بلکه در چشماندازها میپوید
!!یاد نیما یوشیج، گرامی باد
تو را چشم در راهم....، گرامی باد
!!یاد نیما یوشیج، گرامی باد
تو را چشم در راهم....، گرامی باد
ساسان دانش
******
"نات ترنر"
Nate Turner, نات ترنر |
در چنین روزی، یعنی یازدهم نوامبر 186 سال پیش "نات ترنر" یکی از آزادیخواهان نخستین قیام بردگان سیاهپوست آمریکا آعدام شد
به همین مناسبت و با یاد و خاطرهی همهی آزادیخواهان جهان
:شعری از لنگستن هیوز با ترجمهی احمد شاملو را با هم بخوانیم
کشیدن بردنم یه جای خلوتی٬
پرسیدن: به نژاد والای سفید ایمون داری؟
گفتم: ارباب جون، اگه راستشو بخواین
همین قدر که ولم کنین
حاضرم به هرچی صلاح بدونین
ایمون بیارم
مرد سفید در اومد که آخه پسر
چه جوری همچین چیزی ممکنه؟
!ولت کنم که بزنی منو بکشی
اون وخ زدن تو سرم و انداختنم زمین٬
بعد رو خاکا حسابی لگدمالم کردن
یکی شون با لاف و گزاف گفت: کاکا
راست تو چشای من نگاه کن و
!بم بگو که به نژاد شریف ما ایمون داری
:مارتین لوترکینگ، یکی از رهبران جنبش مدنی آمریکا، جمله ای به یاد ماندنی دارد
نژادپرستی، پدیدهی صرفا آمریکایی نیست. چنگال اهریمنی آن حد ومرز جغرافیایی
"... نمیشناسد. باید آخرین بقایای آن را از بین ببریم
مارتین لوترکینگ، علیه نژادپرستی مبارزه کرد و حتا جان خویش را در
همین راه از دست داد تا انسانها را بر پایهی رنگ و پوست جدا نکنیم، او نمیدانست که پس از او آفریقای جنوبی در آتش نژادپرستی خواهد سوخت تا به یک روابط نیمبند انسانی برسد! مبارزات بسیاری علیه نژادپرستی در جای جای این کرهی خاکی انجام گرفته است، اما شعلهی نژادپرستی پنهان، هنوز در برخی کشورهای جهان خاموش نشده است! به طور مثال، رفتار برخی ایرانیان و برتردانستن خویش نسبت به افغانستانیها، یکی از نشانههای نژادپرستی است! امید که هر نوع نژادپرستی در همهی این جهان هستی ریشهکن شود و انسانها با رنگ و پوست و جنسیت و.... سنجیده نشوند
ساسان دانش
یازدهم نوامبر 2017
بیستم آبان 2017
*******
"تنهاترین نهنگ جهان"، عنوانی بود که رسانههای ارتباط جمعی در سال 2004 به یک وال آبی دادند! موضوع از این قرار بود که تنهاترین نهنگ، نهنگی بود که دانشمندان زیستشناسی، از سال 1992 او را تحت نظر داشتند تا سرانجام علت تنهایی آن نهنگ را کشف کردند! نهنگ 52 هرتزی، نامی بود که دانشمندان پس از ضبط صدایش برای او در نظر گرفتند. محدودهی صوتی آوای والهای آبی بین 15 تا 20 هرتز است، در حالیکه فرکانس آوای این نهنگ معادل 52 هرتز بود، در نتیجه صدای او توسط هیچ نهنگ دیگری قابل شنیدن و شناسایی نبود، در نتیجه او تنها مانده بود...!!!
این داستان، شاید حکایت تنهایی بسیاری از انسانها باشد. نگرش، سخن گفتن، نوع زیستار، آواها، رویاها، عشقورزیدن و عملکرد انسانها جلوهای از رفتار انسانی است که میتواند قابل دیدن، شنیدن و درک و فهم باشد و یا نباشد. معنا و مفهوم "تنهایی" با همین کنش واکنشها سنجیده میشود. تنهایی، مفهومی فراتر از آن دارد که بتوان آن را با یک تعریف مکانیکی و واژگانی توضیح داد! چه بسیار انسانهایی که تنها زندگی میکنند، اما احساس تنهایی نمیکنند! چرا که نگرش آنها سرشار از عشقورزیدن به انسان است، سخن گفتن و عملکرد آنها بیشک قابل شنیدن و قابل دیدن است و در دایرهی روابط اجتماعی، دوستان بیشماری دارند که رابطهی تنگاتنگ و متقابلی نیز با هم دارند. ما انسانهای بیشماری در این جهان هستی، حضور دارند که با نگرش غیر اجتماعی، در همین جامعه زندگی میکنند، سخن میگویند و در عملکرد خویش در پی دنبالهرویهای تکراری از یک قدرت یا یک ایدئولوژی و یا به هر طریقی از نظم موجود، پیروی میکنند و آب در هاون میکوبند که نه شنیده میشوند و نه دیده میشوند، در واقع در میانهی جامعه حضور دارند، اما به معنای واقعی تنها هستند. هرچند نتیجهگیری قاطع و مشخص، نمیتوان از این فرضیه گرفت، اما آنچه که پیداست این است که واکنشهای ما هرچه بیشتر اجتماعی و واقعبینانه باشد، بیشتر شنیده و دیده خواهد شد و چه خوب است که در مورد هر رابطهی اجتماعی از پرورش کودکان گرفته تا یک موضعگیری کلان در عرصههای فرهنگی و سیاسی، از سخن گفتن در یک میهمانی گرفته تا رفتار ما در جامعه، همه و همه از فرآیند "اجتماعی شدن" بگذرد و اجتماعی شدن معنایی جز انسانی نگریستن و منافع کل جامعه را در نظر گرفتن، عشق به رهایی انسان و باور به آزادی، هیچ چیز دیگری نمیتواند باشد
این داستان، شاید حکایت تنهایی بسیاری از انسانها باشد. نگرش، سخن گفتن، نوع زیستار، آواها، رویاها، عشقورزیدن و عملکرد انسانها جلوهای از رفتار انسانی است که میتواند قابل دیدن، شنیدن و درک و فهم باشد و یا نباشد. معنا و مفهوم "تنهایی" با همین کنش واکنشها سنجیده میشود. تنهایی، مفهومی فراتر از آن دارد که بتوان آن را با یک تعریف مکانیکی و واژگانی توضیح داد! چه بسیار انسانهایی که تنها زندگی میکنند، اما احساس تنهایی نمیکنند! چرا که نگرش آنها سرشار از عشقورزیدن به انسان است، سخن گفتن و عملکرد آنها بیشک قابل شنیدن و قابل دیدن است و در دایرهی روابط اجتماعی، دوستان بیشماری دارند که رابطهی تنگاتنگ و متقابلی نیز با هم دارند. ما انسانهای بیشماری در این جهان هستی، حضور دارند که با نگرش غیر اجتماعی، در همین جامعه زندگی میکنند، سخن میگویند و در عملکرد خویش در پی دنبالهرویهای تکراری از یک قدرت یا یک ایدئولوژی و یا به هر طریقی از نظم موجود، پیروی میکنند و آب در هاون میکوبند که نه شنیده میشوند و نه دیده میشوند، در واقع در میانهی جامعه حضور دارند، اما به معنای واقعی تنها هستند. هرچند نتیجهگیری قاطع و مشخص، نمیتوان از این فرضیه گرفت، اما آنچه که پیداست این است که واکنشهای ما هرچه بیشتر اجتماعی و واقعبینانه باشد، بیشتر شنیده و دیده خواهد شد و چه خوب است که در مورد هر رابطهی اجتماعی از پرورش کودکان گرفته تا یک موضعگیری کلان در عرصههای فرهنگی و سیاسی، از سخن گفتن در یک میهمانی گرفته تا رفتار ما در جامعه، همه و همه از فرآیند "اجتماعی شدن" بگذرد و اجتماعی شدن معنایی جز انسانی نگریستن و منافع کل جامعه را در نظر گرفتن، عشق به رهایی انسان و باور به آزادی، هیچ چیز دیگری نمیتواند باشد
ساسان دانش
دهم نوامبر 2017
نوزدهم آبان 1396
******
خبر: "یتیمِ اینترنتی، کودکانی هستند که پدر و مادر دارند اما در فضای مجازی
غرق شدهاند!"
غرق شدهاند!"
واژهی ترکیبی "یتیم اینترنتی" نیز وارد ادبیات و روابط اجتماعی شد!!! خبر را پی گرفتم و متوجه شدم که پیرو پژوهش دانشجویان رشتهی جامعه شناسی، در مورد رفتار متقابل خانوادهها با کودکان و روابط کودکان با پدرمادرها، به پدیدهی جدیدی مواجه شدهایم که توجه کارشناسان علوم اجتماعی و کنشگران اجتماعی را جلب کرده است.
آنطور که در تعریفها آمده است: "یتیمِ اینترنتی، کودکانی هستند که پدر و مادر دارند، اما در فضای مجازی غرق شدهاند." باید گفت، پیامدهای این پدیده نباید از چشمها پنهان بماند که منجر به آسیبهای دهشتناک خواهد شد، یکم اینکه فرصت روابط متقابل بین "کودکان" و "مادرانوپدران" از بین میرود، دوم آنکه کودکان به شدت احساس تنهایی خواهند کرد و سپس دوران کودکی که پر از رویاهایی است در جهتگیری رشد و پیشرفت انسان، از بین خواهد رفت و انسانها زندگی رقتبارتری را تجربه خواهند کرد! با اشاره به رفتارشناسی جامعه، هشداردادنی است که تعداد یتیمهای اینترنتی، رو به افزایش است و کاسته شدن روابط، میان فرزندان و پدرمادرها، آسیبهای فراوانی در رفتار و اخلاق و نگرش کودکان خواهد گذاشت! شاید یک دهه طول نکشد که با نوجوانان خشنی روبرو خواهیم شد که دوران کودکی خود را با بیمهری گذراندهاند و "تنهایی" را در همان دوران کودکی تجربه کردهاند! اینگونه کودکان با بازیکردن بیگانهاند و توان ارتباط برقرار کردن با اسباببازی را حتا نخواهند داشت. بدیهی است که یک جامعهی سالم، به کودکانی شاد و خندان نیاز دارد که توانایی مشارکت در روابط اجتماعی را دارا باشند. امید است که این هشدار، پدرمادرها را هشیار و بیدار کند و توجه به کودکان افزایش یابد و زمان بیشتری را با کودکان خویش بگذرانند، به ویژه در عرصهی روابط عاطفی، فعالتر و پویاتر، کودکان خویش را دریابند. شگفتا که اتفاق طبیعی به آغوش کشیدن و بوسیدن فرزندان به قدری نادر شده است که در حال فراموشی است، زمان مراوده و گفتگو نیز میان فرزندان و همهی اعضای خانواده به شدت کاهش یافته است، کارهای مشترک خانگی که در رشد کودکان نقش بسزایی را ایفا میکند، مدتی است که در خانوادهها انجام نمیپذیرد! اگر یک نظام حکومتی، با برنامه و آگاهانه به این مکانیسم و روند بیمهری در جامعه دامن میزند تا اهداف و منافع خویش را در دراز مدت تضمین کند، بایسته است که کنشگران اجتماعی پیشاپیش از خانوادهی خویش آغاز کنند و آنگاه روابط تنگاتنگ مهرانگیز میان فرزندان و پدرومادرها را در جامعه دامن زنند. به نظر میرسد که میشود و میتوان در همهی عرصهها، نظم موجود را به چالش کشید، به ویژه وقتی که پای کودکان پاک درمیان باشد. کودکان، به میل خویش چشم بر جهان نگشودهاند، اما حق دارند بازی کنند و حق دارند که از پرورش و آموزش درست و خوبی برخوردار باشند و مهرورزی را از کودکی تجربه کنند. همهی جامعه و همهی ما مسئولیم که بستری مناسب و شایسته برای کودکان خویش و همهی کودکان جامعه ایجاد کنیم. در حالیکه گلهای لطیف بنفشه در حال پژمردنند، کودکان طلاق نیز چون بار گران و غمانگیزی بر شانههای انسان و جامعه همچنان سنگینی میکند، اما باشد که واژههایی چون کودکان کار، کودکان کارتن خواب، کودکان بازمانده از تحصیل و...... و یتیم اینترانتی با تلاش پیگیرانهی کنشگران اجتماعی، در هر جامعهای نابود شود
ساسان دانش
هفتم نوامبر 2017 برابر با 16 مرداد 1396
********
برندهی اسکار به عنوان بهترین انیمیشن کوتاه
انیمیشن پدر و دختر در بستر طبیعت، ابر و آسمان و راه، با دختر و پدری با نمای نزدیک چرخ دوچرخه در زمینهای سفید آغاز و با چرخ دوچرخه در زمینهای سیاه پایان میپذیرد. حرکتها و روابط پدر و دختر، فریاد "عشق" در همهمهی روزمرگی زندگی است، غوغایی است که در هیاهوی دلخراش نظم موجود، دلگرمی و آرامش و امید میبخشد!
گردش پرههای دوچرخه در پی یکدیگر، نمادی از زندگی است، اما حرکت دارد، حرکتی که گویا اراده و هدف را در هم تنیده است تا " انسان"، رو به سوی آن تلاش کند. لحظه به لحظهی این انیمیشن، عشق را آنچنان ترجمه میکند که تجسم لطافت را در ذهن آدمی میگسترد. عشق، پایان ناپذیر است! عشق، نه به زمان اعتنا دارد و نه بر خمیدگی و موی سپید، نه به خورشید و ماه مربوط است و نه فصلها اثری بر آن میگذارند! رنجها و برف و باد و بوران نیز فوران عشق را شاعرانهتر و دوران عشق را دلپذیرتر میکند، آب دریا حتا اگر خشکیده شود، زلالی عشق از دوردستها پیداست! طراوت جوانی اگر در لابلای چروکهای دست و رخ و پیشانی گم شوند، عشق تازگی خویش را بر رخ زمین و زمان میکشد! عشق ماندگار است و در درازای تاریخ، به ژرفای خویشافزوده است. انیمیشن "پدر و دختر" در پایان به "مرگ" میپردازد و مرگ واقعیتی است که هر موجود زندهای دچار آن خواهد شد، اما این انیمیشن چقدر خوب نشان میدهد که "مرگ" در برابر عشق، ذرهای بس کوچک است!. افزون بر همهی پیامهای خوب و لطیف و زیبای این انیمیشن، دامن زدن به "عشق" پیامی است که نویسنده و کارگردان این انیمیشن موفق بوده است تا با آن مخاطب را تحت تاثیر قرار دهد. عشق، نه مقوله است و نه مفهوم، نه علم است و نه یاد دادنی یا یاد گرفتنی! عشق را نه در دالانهای "حس" میتوان توضیح داد، نه در هزارتوی درک، چونکه از مرزهای حس و درک و فهم گذر کرده است! عشق، واقعیتی است که با عاشق شدن به تکاپو میپردازد و در پویش خویش به آفرینش میرسد؛ آفرینشی که گاهی حس است و گاهی درک و حتا گاهی فهم که مفاهیم بیپیرایگی و شجاعت را درنوردیده است تا همبستگی نهادینه شده را در اندرون انسان و جامعه بیدار و بیدارتر کند. در نتیجه هر پدیدهای، چه محصول فرهنگی و یا کنش اجتماعی به گفتگو دربارهی عشق بیانجامد، تحسین برانگیز و ارزشمند است، چرا که "نظم موجود"، لحظه به لحظه بر پلشتیهای این جهان افزوده است
ساسان دانش
بیستم اکتبر 2017
برابر با 27 مهر 1396
*******
رنگهای پاییز
از وقتی خودم را دریافتم و تفاوت لحظهها و زمان را فرا گرفتم، فصلها و رنگهایش برایم جالب شد و نمیدانم چرا پاییز را بیش از دیگر فصلها دوست میداشتم و آنگاه که جسارت سخن گفتن یافتم، از هم نسلهای خویش میپرسیدم کدام فصل را بیشتر دوست میدارید؟ مثل یک پژوهش میدانی بود، ولی به یک بازی بیشتر شباهت داشت، شاید از پشت میلهها پاییز زیباتر است و ترکیب رنگهای پاییزی با زنگهای آهنهای فرسودهی موازی، تضادی زیبا میآفریند!به هر روی، نتیجهی پژوهش نشان میداد که نزدیک به صد در صد، بیان میکردند که پاییز بهتر از دیگر فصلهاست! من هرگز شگفتزده نشدم، فقط برایم جالبتر شد و در هزار توی شیارهای مغزم، در پی علت و یا علتها میگشتم و در کوچه پس کوچههای کودکی، این سوی و آن سو میدویدم و در زنگ تفریح مدرسه، دفترهای چهل برگ و شصت برگ را ورق میزدم و درمییافتم که مشق و مداد، چه همبستگیهایی باهم داشتند و گم شدن مدادتراش و پاککن، مثل معمایی بود که جامعه را آرام آرام میشناختم؛ آموزگاران خستگی ناپذیر، نخستین خدایگان بودند که دانش را برایم معنا میکردند.جدایی برگها از خانوادهی خویش غمانگیز بود! درختان، شاخه خم میکردند تا برگریزان خویش را نظارهگر باشند و نالههای برگهای پاییزی زیر پای رهگذران، ترنمی به فضای مهآلود میبخشید؛ اما آغاز دوستیها در مدرسه، پیامآور خانوادهای بزرگتر و هیاهوی حیاط مدرسه، شوق و ذوقی را در اندرونمان بیدار میکرد. کشف آلبالوخشکها و گاهی نخودچی کشمشهایی که مادرم در کیف مدرسه جاسازی کرده بود، همهی دلخوشیها بود و مزمزهی طولانی هستهی آلبالو، چه نشاطآور بود! اما فراگرفتن و گنجایش بیدریغ مغز را تجربهکردن و به کار بستن واژهها و اعداد در زندگی روزمره، حسی غرورآمیز میآفرید؛ رقص برگها و رنگها در میان زمین و آسمان، شعرهای کودکانه را در یادها حک میکرد، تعریف جیب را در پاییز دریافتم که دستها را از سرما نجات میداد، وگرنه پیش از آن، دستها فقط برای بازی و بازیگوشی بود و اینک ابزاری برای یک نیاز، نیازی برای نوشتن!"یادگرفتن"، اما جلوهی دیگری داشت و بیآنکه بدانیم وارد زندگی شده بود، هر سال که میگذشت، پاییز آغازگر لحظههای سراسیمگی و انگیزه بود تا عشق و اندیشه را به چالش بکشیم و وارستگی را در چشماندازی نه چندان دور تصویر کنیم! آنگاه که یارانم را فراخواندند تا در خیال خام خویش، اندیشهی آنان را در گور دستجمعی خاک کنند، دلهرههای آغشته به آزادی را با بغض خویش فروبستم و فرارویاندم! و من در پاییز، آدم بودن خویش را مرور میکنم؛ به همین دلیل پاییز را دوست میدارم و پلکهایم را نه بیاختیار، بلکه چون کرکرهای ارادهمند، بالا و پایین میکشم تا لحظههای پاییز را با همهی وجودم ببلعم!آری، پاییز را به خاطر تنیدگی خاطرات با یارانم دوست میدارم، پاییز را به خاطر رنگهای بیهمتای زیبا و پریدهاش دوست میدارم، پاییز را به خاطر مدرسه و سرآغاز آموختن دوست میدارم، پاییز را به خاطر بارش باران آسمان و اشکهای زلال بیپروای چشمها دوست میدارم، پاییز را به دلایل بیشماری که قلم در نوشتن آن ناتوان است دوست میدارم و پاییز را هنوزدوست میدارم
ساسان دانش
بیست وششم سپتامبر 2017
چهارم مهرماه 1396
*******
یاد داشتی از ساسان دانش
درمورد داستان کوتاه "حلزون و ماهیخوار" ترجمه ی
احمد شاملو
حلزون و ماهیخوار، داستانی کوتاه از احمد شاملوست که چقدر با واکنشها و زندگی امروزین ما شباهت دارد! طبیعی است که ما در پی یک روابط انسانی و درست، حتا همپالکیهای خویش را سرزنش میکنیم! غافل از اینکه سرزنش شوندگان واقعی حاکمان و قدرتمداران هستند که همهی ما را پیشاپیش به مطبخ بردهاند!!! شاید داستان ژرف شاملو، ما را بر آن دارد که به جای نشانهگرفتن فرهنگ ناهمگون موجود در جامعه، اندکی نیز به ریشهها بپردازیم و به ساختار این مشکلات، گوشه چشمی بیاندازیم و به روابط پنهان جامعه پی ببریم! اگر تفاوت رفتارها در درازای تاریخ، فرهنگ و دانش نام گرفته است، و اگر "دروغ"، کثیفترین فعل انسانی است، چرا بی درنگ سخن از مردم کشورهای فقیر میکنیم که دچار فقر فرهنگی شدهاند؟! اگر به "انسان" ارزش قائلیم و اگر زندگی انسانی را حق کودکانمان و نسلی که نویدبخش رشد و آزادی است میدانیم، بیشک در پی دروغپردازهای واقعی باید بگردیم و اگر حاکمان، همهی ما را به جان هم انداختهاند تا منافع خویش را پاسداری کنند، بیاییم به آشکارشدن روابط جامعه یاری رسانیم تا رهایی انسان، معنا یابد و کودکانمان را با توهم، فریب ندهیم! سخن کوتاه که دروغپردازان این قرن، نه عناصری است که در جامعه، دچار دستاندازهای اجتماعی شدهاند و نه مربوط به فرهنگی است که روبناهای مناسبات جامعه را شکل میدهند، بلکه حاکمانی است که برای رسیدن به منافع خویش، تلههای بسیاری را در جامعه، پهن کردهاند و همهی ما انسانها، حلزونوار و ماهیخواروار قربانی این روابط ناهمگون اجتماعی هستیم! مگر آنکه، نیمهی پنهان مناسبات اجتماعی را به شفافی ببینیم و کاستیها را پیش از آنکه در فرهنگ جستجو کنیم که بسی مهم است، در روابط تو در توی حاکمان جستجو کنیم.
ساسان دانش
10 اوت 2017
برابر با 19 مرداد 1396
داستانی کوتاه از احمد شاملو:
حلزون و ماهیخوار؛
حلزون بزرگی در ساحل دریا، صدف خویش گشوده و تن به آفتاب نیمگرم سپرده بود. در همین حین، مرغ ماهیخواری بر او گذشت و به محض دیدنش، به قصد خوردن او، منقار به درون صدف برد. لیکن، حلزون خطر را دریافت و پیش از آنکه طعمهی ماهیخوار شود، صدف خویش محکم فرو بست! منقار ماهیخوار در صدف بماند و تلاش رهاییاش، همه بیهوده ماند. حلزون نیز با صدفش به منقار پرنده آویخته ماند و راه رهایی نداشت.
مرغک درازپای ماهیخوار با خود می گفت: "اگر امروز و فردا باران نبارد، بیشک حلزون خواهد مرد و یا سست خواهد شد و من او را به کام خواهم کشید"!
حلزون گرفتار مانده در منقار ماهیخوار نیز در دل میاندیشید: "اگر یک امروز و فردا دوام آورم و منقارِ ماهیخوار را رها نکنم، بی گمان پرنده هلاک خواهد شد و من نیز نجات خواهم یافت!"
در این گیرودار و در همان هنگام، مرد ماهیگیر که از کنارهی ساحل میگذشت، چشمش بر آن دو بیخبر افتاد و بیچمر(بیسروصدا) و آرام، ماهیخوار و صدف را به چنگ آورد و شادمانه به مطبخ برد!!!
برندهی اسکار به عنوان بهترین انیمیشن کوتاه
انیمیشن پدر و دختر در بستر طبیعت، ابر و آسمان و راه، با دختر و پدری با نمای نزدیک چرخ دوچرخه در زمینهای سفید آغاز و با چرخ دوچرخه در زمینهای سیاه پایان میپذیرد. حرکتها و روابط پدر و دختر، فریاد "عشق" در همهمهی روزمرگی زندگی است، غوغایی است که در هیاهوی دلخراش نظم موجود، دلگرمی و آرامش و امید میبخشد!
گردش پرههای دوچرخه در پی یکدیگر، نمادی از زندگی است، اما حرکت دارد، حرکتی که گویا اراده و هدف را در هم تنیده است تا " انسان"، رو به سوی آن تلاش کند. لحظه به لحظهی این انیمیشن، عشق را آنچنان ترجمه میکند که تجسم لطافت را در ذهن آدمی میگسترد. عشق، پایان ناپذیر است! عشق، نه به زمان اعتنا دارد و نه بر خمیدگی و موی سپید، نه به خورشید و ماه مربوط است و نه فصلها اثری بر آن میگذارند! رنجها و برف و باد و بوران نیز فوران عشق را شاعرانهتر و دوران عشق را دلپذیرتر میکند، آب دریا حتا اگر خشکیده شود، زلالی عشق از دوردستها پیداست! طراوت جوانی اگر در لابلای چروکهای دست و رخ و پیشانی گم شوند، عشق تازگی خویش را بر رخ زمین و زمان میکشد! عشق ماندگار است و در درازای تاریخ، به ژرفای خویشافزوده است. انیمیشن "پدر و دختر" در پایان به "مرگ" میپردازد و مرگ واقعیتی است که هر موجود زندهای دچار آن خواهد شد، اما این انیمیشن چقدر خوب نشان میدهد که "مرگ" در برابر عشق، ذرهای بس کوچک است!. افزون بر همهی پیامهای خوب و لطیف و زیبای این انیمیشن، دامن زدن به "عشق" پیامی است که نویسنده و کارگردان این انیمیشن موفق بوده است تا با آن مخاطب را تحت تاثیر قرار دهد. عشق، نه مقوله است و نه مفهوم، نه علم است و نه یاد دادنی یا یاد گرفتنی! عشق را نه در دالانهای "حس" میتوان توضیح داد، نه در هزارتوی درک، چونکه از مرزهای حس و درک و فهم گذر کرده است! عشق، واقعیتی است که با عاشق شدن به تکاپو میپردازد و در پویش خویش به آفرینش میرسد؛ آفرینشی که گاهی حس است و گاهی درک و حتا گاهی فهم که مفاهیم بیپیرایگی و شجاعت را درنوردیده است تا همبستگی نهادینه شده را در اندرون انسان و جامعه بیدار و بیدارتر کند. در نتیجه هر پدیدهای، چه محصول فرهنگی و یا کنش اجتماعی به گفتگو دربارهی عشق بیانجامد، تحسین برانگیز و ارزشمند است، چرا که "نظم موجود"، لحظه به لحظه بر پلشتیهای این جهان افزوده است
ساسان دانش
بیستم اکتبر 2017
برابر با 27 مهر 1396
*******
از وقتی خودم را دریافتم و تفاوت لحظهها و زمان را فرا گرفتم، فصلها و رنگهایش برایم جالب شد و نمیدانم چرا پاییز را بیش از دیگر فصلها دوست میداشتم و آنگاه که جسارت سخن گفتن یافتم، از هم نسلهای خویش میپرسیدم کدام فصل را بیشتر دوست میدارید؟ مثل یک پژوهش میدانی بود، ولی به یک بازی بیشتر شباهت داشت، شاید از پشت میلهها پاییز زیباتر است و ترکیب رنگهای پاییزی با زنگهای آهنهای فرسودهی موازی، تضادی زیبا میآفریند!به هر روی، نتیجهی پژوهش نشان میداد که نزدیک به صد در صد، بیان میکردند که پاییز بهتر از دیگر فصلهاست! من هرگز شگفتزده نشدم، فقط برایم جالبتر شد و در هزار توی شیارهای مغزم، در پی علت و یا علتها میگشتم و در کوچه پس کوچههای کودکی، این سوی و آن سو میدویدم و در زنگ تفریح مدرسه، دفترهای چهل برگ و شصت برگ را ورق میزدم و درمییافتم که مشق و مداد، چه همبستگیهایی باهم داشتند و گم شدن مدادتراش و پاککن، مثل معمایی بود که جامعه را آرام آرام میشناختم؛ آموزگاران خستگی ناپذیر، نخستین خدایگان بودند که دانش را برایم معنا میکردند.جدایی برگها از خانوادهی خویش غمانگیز بود! درختان، شاخه خم میکردند تا برگریزان خویش را نظارهگر باشند و نالههای برگهای پاییزی زیر پای رهگذران، ترنمی به فضای مهآلود میبخشید؛ اما آغاز دوستیها در مدرسه، پیامآور خانوادهای بزرگتر و هیاهوی حیاط مدرسه، شوق و ذوقی را در اندرونمان بیدار میکرد. کشف آلبالوخشکها و گاهی نخودچی کشمشهایی که مادرم در کیف مدرسه جاسازی کرده بود، همهی دلخوشیها بود و مزمزهی طولانی هستهی آلبالو، چه نشاطآور بود! اما فراگرفتن و گنجایش بیدریغ مغز را تجربهکردن و به کار بستن واژهها و اعداد در زندگی روزمره، حسی غرورآمیز میآفرید؛ رقص برگها و رنگها در میان زمین و آسمان، شعرهای کودکانه را در یادها حک میکرد، تعریف جیب را در پاییز دریافتم که دستها را از سرما نجات میداد، وگرنه پیش از آن، دستها فقط برای بازی و بازیگوشی بود و اینک ابزاری برای یک نیاز، نیازی برای نوشتن!"یادگرفتن"، اما جلوهی دیگری داشت و بیآنکه بدانیم وارد زندگی شده بود، هر سال که میگذشت، پاییز آغازگر لحظههای سراسیمگی و انگیزه بود تا عشق و اندیشه را به چالش بکشیم و وارستگی را در چشماندازی نه چندان دور تصویر کنیم! آنگاه که یارانم را فراخواندند تا در خیال خام خویش، اندیشهی آنان را در گور دستجمعی خاک کنند، دلهرههای آغشته به آزادی را با بغض خویش فروبستم و فرارویاندم! و من در پاییز، آدم بودن خویش را مرور میکنم؛ به همین دلیل پاییز را دوست میدارم و پلکهایم را نه بیاختیار، بلکه چون کرکرهای ارادهمند، بالا و پایین میکشم تا لحظههای پاییز را با همهی وجودم ببلعم!آری، پاییز را به خاطر تنیدگی خاطرات با یارانم دوست میدارم، پاییز را به خاطر رنگهای بیهمتای زیبا و پریدهاش دوست میدارم، پاییز را به خاطر مدرسه و سرآغاز آموختن دوست میدارم، پاییز را به خاطر بارش باران آسمان و اشکهای زلال بیپروای چشمها دوست میدارم، پاییز را به دلایل بیشماری که قلم در نوشتن آن ناتوان است دوست میدارم و پاییز را هنوزدوست میدارم
ساسان دانش
بیست وششم سپتامبر 2017
چهارم مهرماه 1396
چهارم مهرماه 1396
*******
یاد داشتی از ساسان دانش
درمورد داستان کوتاه "حلزون و ماهیخوار" ترجمه ی
احمد شاملو
حلزون و ماهیخوار، داستانی کوتاه از احمد شاملوست که چقدر با واکنشها و زندگی امروزین ما شباهت دارد! طبیعی است که ما در پی یک روابط انسانی و درست، حتا همپالکیهای خویش را سرزنش میکنیم! غافل از اینکه سرزنش شوندگان واقعی حاکمان و قدرتمداران هستند که همهی ما را پیشاپیش به مطبخ بردهاند!!! شاید داستان ژرف شاملو، ما را بر آن دارد که به جای نشانهگرفتن فرهنگ ناهمگون موجود در جامعه، اندکی نیز به ریشهها بپردازیم و به ساختار این مشکلات، گوشه چشمی بیاندازیم و به روابط پنهان جامعه پی ببریم! اگر تفاوت رفتارها در درازای تاریخ، فرهنگ و دانش نام گرفته است، و اگر "دروغ"، کثیفترین فعل انسانی است، چرا بی درنگ سخن از مردم کشورهای فقیر میکنیم که دچار فقر فرهنگی شدهاند؟! اگر به "انسان" ارزش قائلیم و اگر زندگی انسانی را حق کودکانمان و نسلی که نویدبخش رشد و آزادی است میدانیم، بیشک در پی دروغپردازهای واقعی باید بگردیم و اگر حاکمان، همهی ما را به جان هم انداختهاند تا منافع خویش را پاسداری کنند، بیاییم به آشکارشدن روابط جامعه یاری رسانیم تا رهایی انسان، معنا یابد و کودکانمان را با توهم، فریب ندهیم! سخن کوتاه که دروغپردازان این قرن، نه عناصری است که در جامعه، دچار دستاندازهای اجتماعی شدهاند و نه مربوط به فرهنگی است که روبناهای مناسبات جامعه را شکل میدهند، بلکه حاکمانی است که برای رسیدن به منافع خویش، تلههای بسیاری را در جامعه، پهن کردهاند و همهی ما انسانها، حلزونوار و ماهیخواروار قربانی این روابط ناهمگون اجتماعی هستیم! مگر آنکه، نیمهی پنهان مناسبات اجتماعی را به شفافی ببینیم و کاستیها را پیش از آنکه در فرهنگ جستجو کنیم که بسی مهم است، در روابط تو در توی حاکمان جستجو کنیم.
ساسان دانش
10 اوت 2017
برابر با 19 مرداد 1396
داستانی کوتاه از احمد شاملو:
حلزون و ماهیخوار؛
حلزون بزرگی در ساحل دریا، صدف خویش گشوده و تن به آفتاب نیمگرم سپرده بود. در همین حین، مرغ ماهیخواری بر او گذشت و به محض دیدنش، به قصد خوردن او، منقار به درون صدف برد. لیکن، حلزون خطر را دریافت و پیش از آنکه طعمهی ماهیخوار شود، صدف خویش محکم فرو بست! منقار ماهیخوار در صدف بماند و تلاش رهاییاش، همه بیهوده ماند. حلزون نیز با صدفش به منقار پرنده آویخته ماند و راه رهایی نداشت.
مرغک درازپای ماهیخوار با خود می گفت: "اگر امروز و فردا باران نبارد، بیشک حلزون خواهد مرد و یا سست خواهد شد و من او را به کام خواهم کشید"!
حلزون گرفتار مانده در منقار ماهیخوار نیز در دل میاندیشید: "اگر یک امروز و فردا دوام آورم و منقارِ ماهیخوار را رها نکنم، بی گمان پرنده هلاک خواهد شد و من نیز نجات خواهم یافت!"
در این گیرودار و در همان هنگام، مرد ماهیگیر که از کنارهی ساحل میگذشت، چشمش بر آن دو بیخبر افتاد و بیچمر(بیسروصدا) و آرام، ماهیخوار و صدف را به چنگ آورد و شادمانه به مطبخ برد!!!
نهمین سالروز
ناظم حکمت شاعر مبارز و آزدیخواه ترکیه است که در بسیاری از سروده های خود از عشق، صلح، انقلاب، امید و اندوه و هر آنچه که بایسته ی انسان است سخن گفته است. بی شک، سال های زندان تأثیر فراوانی در بیشتر اشعار وی داشته است، "نهمین سالروز" سرگذشت اندوهبار انسانی است که با وجود تمام رنج ها و مشاهده ی تلخی های روا شده بر انسان در دنیای ممنوع و خوشه های خشمی که تا ابد در او شعله ور است در راه آرمان و آزادی خود همچنان آکنده از جوانه های
امید و بی هراس به پیش می رود
نهمین سالروز، زبان گویا و ناگویای همه ی زندانیانی است که برای آزادی و
رهایی انسان، زندگی و مبارزه را در هم تنیدند
@@@@@@@@@@@@@@@
ناظم حکمت شاعر مبارز و آزدیخواه ترکیه است که در بسیاری از سروده های خود از عشق، صلح، انقلاب، امید و اندوه و هر آنچه که بایسته ی انسان است سخن گفته است. بی شک، سال های زندان تأثیر فراوانی در بیشتر اشعار وی داشته است، "نهمین سالروز" سرگذشت اندوهبار انسانی است که با وجود تمام رنج ها و مشاهده ی تلخی های روا شده بر انسان در دنیای ممنوع و خوشه های خشمی که تا ابد در او شعله ور است در راه آرمان و آزادی خود همچنان آکنده از جوانه های
امید و بی هراس به پیش می رود
نهمین سالروز، زبان گویا و ناگویای همه ی زندانیانی است که برای آزادی و
رهایی انسان، زندگی و مبارزه را در هم تنیدند
@@@@@@@@@@@@@@@
این برگردان، سروده ای از ناظم حکمت شاعر مبارز و آزدیخواه ترکیه می باشد که در بسیاری از سروده های خود از عشق، صلح، انقلاب، امید و اندوه وهر آنچه که بایسته ی انسان است سخن گفته است. بی شک، سالهایی که در زندان به سر برده در اشعار او به ویژه این شعر تاثیر فراوان داشته " نهمین سالروز" سرگذشت اندوهبار انسانی ست که با وجود تمام رنج ها و مشاهده ی تلخی های روا شده بر انسان در دنیای ممنوع و خوشه های خشمی که تا ابد در او شعله ور است در راه آرمان و آزادی خود همچنان آکنده از جوانه های امید و بی هراس به پیش می رود.
برگردان این شعر را پیشکش می کنم به تمام دلاور زنان و دلاور مردان میهنم که با وجود شکنجه ها و درد های وصف ناشدنی سالیان بی رحم در زندانها استوار و پر امید در راه آزادی تا آخرین نفس مبارزه می کنند و نیز گلهایی که در این راه بی پروا و سربلند پرواز کردند و جاودانه شدند.
پرتو یاران، تابستان 1394
@@@@ً
نهمین سالروز
سرگذشت من در
شبی که برف تا زانو بود
آغاز شد
از میز شام مرا کشیدند
در ماشین پلیس پرتم کردند
و آنگاه در قطاری مرا چپاندند
درون اتاقی حبسم کردند
سه روز پبش، نه سال از آن روز گذشت.
در راهرو مردی روی برانکار
با دهانی باز
و اندوه سالهای طولانی بی رحم در رخسارش
جان می دهد.
به انزوای تنفر انگیز و مطلق خود
همچون دیوانه و مرده ای می اندیشم
نخست، هفتاد وشش روز
در جدل با سکوت حاکم بر در بسته
وهفت هفته در انبار کشتی بوده ام
با این وجود، همچنان شکست ناپذیرم
تنها من بودم و افکارم.
اکثر چهره هایشان را از یاد برده بودم
و تنها بینی بسیار درازی در خاطرم بود
با اینکه بارها در کنارم صف کشیدند
حکم مرا که خواندند
تنها یک نگرانی داشتند و این بود:
که با بهت مرا ننگرند
که نتوانستند.
شبیه هر چیزی بودند جز آدمی:
احمق و متکبر چون ساعت دیواری
و سوزناک و رقت بار چون دستبند، زنجیر...
شهری عاری از خانه و خیابان
با خروارها امید و خروارها اندوه
بی هیج جنبنده ای جز گربه ها.
من در دنیای ممنوع زندگی می کنم!
که در این دنیا بوییدن گونه های محبوبم ممنوع ست
با فرزندان خود دور یک میز غذا خوردن ممنوع
گفتگو با مادر و برادر، بی نگهبان و حفاظ سیمی ممنوع
ارسال و دریافت هر نامه ای ممنوع
خاموشی به وقت خواب ممنوع
بازی تخته نرد ممنوع
با این همه
چیزهایی هست که می توانی در قلبت پنهان کنی و در دستانت داشته باشی
مانند عشق، اندیشه و درک.
در راهرو، مرد روی برانکار مرده
بیرونش می برند
امید و اندوهی نیست
نان وآبی نیست
آزادی و زندان نیست
تمنای زنان، نگهبان و حتا ساس هم نیست
و نه گربه ای که بشیند و به او خیره گردد
همه چیز تمام شد.
اما سرگذشت من ناتمام
هنوز عشق می ورزم، می اندیشم و درک می کنم
خشم بی اثرم همچنان وجودم را می خورد
و از صبح هنوز کبدم درد می کند.
@@@@@@@@@@@
سروده ای از ناظم حکمت : برگردان از پرتو یاران
آنان دشمنان امیدند، عشق من
آنان دشمنان امیدند، عشق من
دشمنان آب روان
دشمنان درختان پربار
دشمنان زندگی و شکفتن.
زیرا مرگ برایشان رقم زده:
دندانهایی فاسد و تنی پوسیده
به زودی برای همیشه نابود می گردند
ویقین داشته باش، عشق من، یقین داشته باش
که آزادی آغوش می گشاید
در فاخرترین جامه اش: لباس کارگر
....درکشور زیبایمان
آنان دشمنان امیدند، عشق من
دشمنان آب روان
دشمنان درختان پربار
دشمنان زندگی و شکفتن.
زیرا مرگ برایشان رقم زده:
دندانهایی فاسد و تنی پوسیده
به زودی برای همیشه نابود می گردند
ویقین داشته باش، عشق من، یقین داشته باش
که آزادی آغوش می گشاید
در فاخرترین جامه اش: لباس کارگر
....درکشور زیبایمان
******
@@@@@@@@@@@@@@@
سروده ای از لئوپولد سدار سنگور
Léopold Sédar Senghor
اين و یدئو کلیپ بر اساس شعری از "لئوپولد سدار سنگور" شاعر سنگالی است . این ویدئو کلیپ با توجه به اهمیت محتوای شعر که هنوز کهنه نشده است و با اشاره به وقایع اخیر آمریکا، با همفکری وهمکاری دوستان تهیه شده است
وقتی به دنیا می آیم، سیاهم،
وقتی بزرگ می شوم، سیاهم،
وقتی زیر آفتاب می روم، سیاهم،
وقتی می ترسم، سیاهم،
وقتی مریض می شوم، سیاهم،
وقتی می میرم، هنوز سیاهم...
و اما تو که سفید پوستی:
وقتی به دنیا می آیی، صورتی هستی،
وقتی بزرگ می شوی، سفیدی،
وقتی زیر آفتاب می روی، قرمزی،
وقتی سردت می شود، آبی می شوی،
وقتی می ترسی، زردی،
وقتی مریض می شوی، سبزی،
و وقتی می میری، خاکستری می شوی.
و تو به من می گویی: "رنگین پوست" !!!..
@@@@@@@@@@@@@@
@@@@@@@@@@
@@@@@@@
when I was born, I was black,
when I grew up, I was black,
When I'm the sun, I'm black,
When I'm sick, I'm black,
when I die, I will be black.
While you, white man
when you were born, you were pink,
when you grew up, you were white,
when you are out in the sun, you're red
when you're cold, you are blue
when you're scared, you become green,
when you're sick, you're yellow,
when you die, you will be gray.
So of the two of us,
Who is the man of color?
@@@@@@@@@@@@@@@
@@@@@@@@@@@
@@@@@@@@
Quand je suis né, j'étais noir
Quand j'ai grandi, j'étais noir
Quand je suis au soleil, je suis noir
Quand je suis malade, je suis noir
Quand je mourrai, je serai noir...
Tandis que toi homme blanc,
Quand tu es né, tu étais rose;
Quand tu as grandi, tu étais blanc;
Quand tu es au soleil, tu es rouge;
Quand tu as froid, tu es bleu;
Quand tu as peur, tu es vert;
Quand tu es malade, tu es jaune;
Quand tu mourras tu seras gris...
Alors, de nous deux,
Qui est l'homme de couleur?
@@@@@@@@@@@@@@@
@@@@@@@@@@@
@@@@@@@@
Cuando yo nací, era negro,
Cuando crecí, era negro,
Cuando estoy al sol, soy negro,
Cuando estoy enfermo, soy negro,
Cuando muera, seré negro.
En tanto que tú, hombre blanco
Cuando tú naciste, eras rosa,
Cuando creciste, eras blanco,
Cuando te pones al sol, eres rojo
Cuando tienes frío, eres azul
Cuando tienes miedo, te pones verde,
Cuando estás enfermo, eres amarillo,
Cuando mueras, serás gris.Así pues, de nosotros dos,
Quién es el hombre de color?
@@@@@@@@@@@@@
@@@@@@@@@@@
@@@@@@@@@@@@@
@@@@@@@@@@@@@@@@
___________________________________________________________
هشت مارس، فرياد دوباره فرياد زنان جهان، گرامی باد
_________________________________
@@@@@@@@@@@@@@@
سروده ای از لئوپولد سدار سنگور
Léopold Sédar Senghor
اين و یدئو کلیپ بر اساس شعری از "لئوپولد سدار سنگور" شاعر سنگالی است . این ویدئو کلیپ با توجه به اهمیت محتوای شعر که هنوز کهنه نشده است و با اشاره به وقایع اخیر آمریکا، با همفکری وهمکاری دوستان تهیه شده است
وقتی به دنیا می آیم، سیاهم،
وقتی بزرگ می شوم، سیاهم،
وقتی زیر آفتاب می روم، سیاهم،
وقتی می ترسم، سیاهم،
وقتی مریض می شوم، سیاهم،
وقتی می میرم، هنوز سیاهم...
و اما تو که سفید پوستی:
وقتی به دنیا می آیی، صورتی هستی،
وقتی بزرگ می شوی، سفیدی،
وقتی زیر آفتاب می روی، قرمزی،
وقتی سردت می شود، آبی می شوی،
وقتی می ترسی، زردی،
وقتی مریض می شوی، سبزی،
و وقتی می میری، خاکستری می شوی.
و تو به من می گویی: "رنگین پوست" !!!..
@@@@@@@@@@@@@@
@@@@@@@@@@
@@@@@@@
when I was born, I was black,
when I grew up, I was black,
When I'm the sun, I'm black,
When I'm sick, I'm black,
when I die, I will be black.
While you, white man
when you were born, you were pink,
when you grew up, you were white,
when you are out in the sun, you're red
when you're cold, you are blue
when you're scared, you become green,
when you're sick, you're yellow,
when you die, you will be gray.
So of the two of us,
when I grew up, I was black,
When I'm the sun, I'm black,
When I'm sick, I'm black,
when I die, I will be black.
While you, white man
when you were born, you were pink,
when you grew up, you were white,
when you are out in the sun, you're red
when you're cold, you are blue
when you're scared, you become green,
when you're sick, you're yellow,
when you die, you will be gray.
So of the two of us,
Who is the man of color?
@@@@@@@@@@@@@@@
@@@@@@@@@@@
@@@@@@@@
Quand je suis né, j'étais noir
Quand j'ai grandi, j'étais noir
Quand je suis au soleil, je suis noir
Quand je suis malade, je suis noir
Quand je mourrai, je serai noir...
Tandis que toi homme blanc,
Quand tu es né, tu étais rose;
Quand tu as grandi, tu étais blanc;
Quand tu es au soleil, tu es rouge;
Quand tu as froid, tu es bleu;
Quand tu as peur, tu es vert;
Quand tu es malade, tu es jaune;
Quand tu mourras tu seras gris...
Alors, de nous deux,
Qui est l'homme de couleur?
Qui est l'homme de couleur?
@@@@@@@@@@@
@@@@@@@@
Cuando yo nací, era negro,
Cuando crecí, era negro,
Cuando estoy al sol, soy negro,
Cuando estoy enfermo, soy negro,
Cuando muera, seré negro.
En tanto que tú, hombre blanco
Cuando tú naciste, eras rosa,
Cuando creciste, eras blanco,
Cuando te pones al sol, eres rojo
Cuando tienes frío, eres azul
Cuando tienes miedo, te pones verde,
Cuando estás enfermo, eres amarillo,
Cuando mueras, serás gris.Así pues, de nosotros dos,
Quién es el hombre de color?
Cuando crecí, era negro,
Cuando estoy al sol, soy negro,
Cuando estoy enfermo, soy negro,
Cuando muera, seré negro.
En tanto que tú, hombre blanco
Cuando tú naciste, eras rosa,
Cuando creciste, eras blanco,
Cuando te pones al sol, eres rojo
Cuando tienes frío, eres azul
Cuando tienes miedo, te pones verde,
Cuando estás enfermo, eres amarillo,
Cuando mueras, serás gris.Así pues, de nosotros dos,
Quién es el hombre de color?
@@@@@@@@@@@@@
@@@@@@@@@@@
@@@@@@@@@@@@@
@@@@@@@@@@@@@@@@
___________________________________________________________
هشت مارس، فرياد دوباره فرياد زنان جهان، گرامی باد
_________________________________
اندرون های توانا
سروده ای از ساسان دانش
تقدیم به یارانی که سرافراز رفتند تا انسان را معنا کنند و تقدیم به یارانی که رنج
زندان را شکیبایی می کنند تا معنای انسان را ژرفا بخشند
سروده ای از ساسان دانش
تقدیم به یارانی که سرافراز رفتند تا انسان را معنا کنند و تقدیم به یارانی که رنج
زندان را شکیبایی می کنند تا معنای انسان را ژرفا بخشند
تقدیم به یارانی که سرافراز رفتند تا انسان را معنا کنند و تقدیم به یارانی که رنج
زندان را شکیبایی می کنند تا معنای انسان را ژرفا بخشند
اندرون های توانا
قلبی از نسل سرود
نسل شور و شورش
پشت آن تله ی خاک
با هزاران امید
نعره ی فرهاد را فریاد کشید
سینه چون گستره ی دشت زمان
کوبشی محنت بار
تپشی چون غمبار
واپسین پژواکی
با پیامی ساده
گل وگلشن را رنگین کرد
گیاهان دمن سر برون آوردند
تا که گل های نه چندان با طراوت را
در بهاری سنگین
به نمناکی یک شبنم پاک
به آغوش کشند
و زمان صاعقه ای نو زایید
همهمه ی میکده ها با تب وهم و خیال
به فرودی ناساز سرازیر شدند
سهم دنیا ز جهان از شادی
کاستی خامی بود
درد و غم، جلبکی شد سیراب
در پذیرایی نور، بازی پدیده ها کم رنگ بود
و چه ها شد که به گویش نتوان
اندرون های توانا اما
با نگاهی دلپذیر
از عشق، سخن ها گفتند
در کنار انسان، در فضایی بسته
با دلی پیراسته، اما شکسته
با تن و اندام خسته
رهایی را ستودند
و با کوشش خویش
به پنداره ی یک پندار نیک
با شکیبایی راز
دلنشین بارقه ای
آذرخشی سوزان
سازه ها شالودند
عاشقان دیده ی دل تابیدند
و سپس مردمک، چشمانشان
آینه شد
آینه ها شفاف شد
چهره ها بر چهره ها روانه شد
عشق بی پایان انسان چیده شد
ذره ها و موج ها، چون نور عشق
ساقی مستانه شد
ورق های زبان بر لب و آتش لب
ترانه شد
روزگاران می گذشت بی راوی
از پس پرده ی عشق
به فرخندگی روزنه های سوسو
گذر عمر زمان
بر من و یارانم
زندگی باران شد
کوبش قلب من از زندان ت
آلایش اندیشه شد
وز درونم هیجانی زاده شد
وز لبانم بوسه ها چون غنچه شد
هم اینک اما
تکیه بر حضور رازآلودگان
ساقی میکده ی عشق و زمان
خواهم شد
بوسه های عشق را
در فراگاه، زپیوندی خوش
قلب پژمرده ی این نسلم را
تپشی آهنگین خواهم ساخت
و در منظومه ی خویش
رقص پا خواهم کرد
واژه ها را به مفاهیم عمیق
عریان خواهم ساخت
و ز مرگ، افسانه ها خواهم خواند
زندگی را با سوز عشق خواهم نوشت
و صدایم را با صدای امروز نبودگان
در چکاد قله ها، فریاد خواهم کرد
نگاهم را با نگاهشان آغشته خواهم کرد
و انسان را، عشق را
دوباره معنا خواهم کرد
ساسان دانش
قلبی از نسل سرود
نسل شور و شورش
پشت آن تله ی خاک
با هزاران امید
نعره ی فرهاد را فریاد کشید
سینه چون گستره ی دشت زمان
کوبشی محنت بار
تپشی چون غمبار
واپسین پژواکی
با پیامی ساده
گل وگلشن را رنگین کرد
گیاهان دمن سر برون آوردند
تا که گل های نه چندان با طراوت را
در بهاری سنگین
به نمناکی یک شبنم پاک
به آغوش کشند
و زمان صاعقه ای نو زایید
همهمه ی میکده ها با تب وهم و خیال
به فرودی ناساز سرازیر شدند
سهم دنیا ز جهان از شادی
کاستی خامی بود
درد و غم، جلبکی شد سیراب
در پذیرایی نور، بازی پدیده ها کم رنگ بود
و چه ها شد که به گویش نتوان
اندرون های توانا اما
با نگاهی دلپذیر
از عشق، سخن ها گفتند
در کنار انسان، در فضایی بسته
با دلی پیراسته، اما شکسته
با تن و اندام خسته
رهایی را ستودند
و با کوشش خویش
به پنداره ی یک پندار نیک
با شکیبایی راز
دلنشین بارقه ای
آذرخشی سوزان
سازه ها شالودند
عاشقان دیده ی دل تابیدند
و سپس مردمک، چشمانشان
آینه شد
آینه ها شفاف شد
چهره ها بر چهره ها روانه شد
عشق بی پایان انسان چیده شد
ذره ها و موج ها، چون نور عشق
ساقی مستانه شد
ورق های زبان بر لب و آتش لب
ترانه شد
روزگاران می گذشت بی راوی
از پس پرده ی عشق
به فرخندگی روزنه های سوسو
گذر عمر زمان
بر من و یارانم
زندگی باران شد
کوبش قلب من از زندان ت
آلایش اندیشه شد
وز درونم هیجانی زاده شد
وز لبانم بوسه ها چون غنچه شد
هم اینک اما
تکیه بر حضور رازآلودگان
ساقی میکده ی عشق و زمان
خواهم شد
بوسه های عشق را
در فراگاه، زپیوندی خوش
قلب پژمرده ی این نسلم را
تپشی آهنگین خواهم ساخت
و در منظومه ی خویش
رقص پا خواهم کرد
واژه ها را به مفاهیم عمیق
عریان خواهم ساخت
و ز مرگ، افسانه ها خواهم خواند
زندگی را با سوز عشق خواهم نوشت
و صدایم را با صدای امروز نبودگان
در چکاد قله ها، فریاد خواهم کرد
نگاهم را با نگاهشان آغشته خواهم کرد
و انسان را، عشق را
دوباره معنا خواهم کرد
ساسان دانش
*****************************
*****************************
به یاد ارغوان ها
"به یاد ارغوان ها"، اثری از ساسان دانش
نيازی به باز نویسی نیست که زندان و زندانیان، تاریخ معاصر ایران را تحول انگیز کرده و پافشاری حکومت ها بر حفظ قدرت، خشونت را بازتولید و روزافزون کرده است. "به یاد ارغوان ها"، نگاه دیگری را بیان می کند که در جستجوی اندیشه ها و هویت جان باختگان و جان به دربردگان، نگرش انسان را به ژرفا کوچ می دهد تا به علت ها بیشتر تفکر کنیم و کنش گران و دخالت گران اجتماعی، سیاسی را از منظر دیگری بنگریم.
@@@@@@@@@@@@@@@
@@@@@@@@@@
"به یاد ارغوان ها"، اثری از ساسان دانش
نيازی به باز نویسی نیست که زندان و زندانیان، تاریخ معاصر ایران را تحول انگیز کرده و پافشاری حکومت ها بر حفظ قدرت، خشونت را بازتولید و روزافزون کرده است. "به یاد ارغوان ها"، نگاه دیگری را بیان می کند که در جستجوی اندیشه ها و هویت جان باختگان و جان به دربردگان، نگرش انسان را به ژرفا کوچ می دهد تا به علت ها بیشتر تفکر کنیم و کنش گران و دخالت گران اجتماعی، سیاسی را از منظر دیگری بنگریم.
@@@@@@@@@@@@@@@
@@@@@@@@@@
برگردان از ساسان دانش
ویکتور خارا شیلیایی بود
کوتاه، اما شهاب گونه، چه زیبا زندگی را پیمود
برای مردم شیلی چنگ بر گیتار کشید
و مبارزه را با آوازهایش فریاد کشید
دستانش مهربان بود
دستانش توانا بود
ویکتور خارا روستازاده بود
کار را که آغازید، هنوز کوچک بود
آنگاه که پشت گاوآهن پدرش می نشست
چگونگی تغییر جهان را خیره می گشت
دستانش سخاوتمند بود
دستانش پر توان بود
در میان جشنی، کودکی در همسایگی
چشم از جهان فرو بست
مادر، همه ی شب را تا به سحر مویه می کرد
و ویکتور، ناله های مادر غمزده را با آواز همراه می کرد
دستانش لطیف بود
دستانش پر طنین بود
و آنگاه که جوانی را جوانه زد
مبارزه با ظلم و ستم را ترانه کرد
شادی و اندوه مردم را آویزه ی گوش کرد
و سپس شور و رنج را با زبان آوازه کرد
دستانش رفیق بود
دستانش قوی بود
او برای معدنچیان مس، می خواند و می سرود
و برای کسانی که روی زمین کار می کردند، نغمه سرمی داد
او برای کارگران کارخانه آواز می خواند و لب می گشود
کارگران نیز می دانستند که قلب ویکتور برای آنها می تپد
دستانش پر سرور بود
دستانش پر خروش بود
او برای پیروزی آلنده، روز و شب
لحظه به لحظه، جا به جا در همه جا، مبارزه کرد
و اینگونه ترانه خواند:
"دست در دست یکدیگر فشارید"
"که آینده از امروز آغاز می شود"
دستانش گل باران بود
دستانش ستاره باران بود
سرهنگ های پست جنایتکار، شیلی را اشغال کردند
و سپس ویکتور را نیز دستگیر کردند
و همراه با پنج هزار معترض سراسیمه
در زندانی به بزرگی استادیوم، محبوس کردند
دستانش شفیق بود
دستانش قدرتمند بود
ویکتور، سرفرازانه ایستاد و با سینه ای فراخ
در گستره ی استادیوم
برای هم بندی هایش، پی در پی خواند و آواز سرداد
تا اینکه گاردها صدایش را بریدند و گسستند
دستانش با صفا بود
دستانش با وقار بود
استخوان های دستان پر صلابتش را شکستند
سر و روی پرنفوذ و جذابش را مجروح کردند
با شوک الکتریکی، تن رنجورش را پاره پاره کردند
شکنجه، باز هم شکنجه، و پس از دو روز تیربارانش کردند
دستانش شایسته بود
دستانش وارسته بود
سرانجام، قدرت سیاسی را سرهنگ ها تصاحب کردند
انگلیسی ها نیز خوشحال بودند، چون سرهنگ ها
با هواپیماهای جنگنده ی "هاکر هونتر" به شیلی حکومت کردند
با تانک های "چیفتانک" انگلیسی به شیلی حکومت کردند
دستانش پربار بود
دستانش سرشار بود
ویکتور خارا شیلیایی بود
کوتاه، اما شهاب گونه، چه زیبا زندگی را پیمود
برای مردم شیلی چنگ بر گیتار کشید
و مبارزه را با آوازهایش فریاد کشید
دستانش وه چه زیبا بود
************************
ویکتور خارا شیلیایی بود
کوتاه، اما شهاب گونه، چه زیبا زندگی را پیمود
برای مردم شیلی چنگ بر گیتار کشید
و مبارزه را با آوازهایش فریاد کشید
دستانش مهربان بود
دستانش توانا بود
ویکتور خارا روستازاده بود
کار را که آغازید، هنوز کوچک بود
آنگاه که پشت گاوآهن پدرش می نشست
چگونگی تغییر جهان را خیره می گشت
دستانش سخاوتمند بود
دستانش پر توان بود
در میان جشنی، کودکی در همسایگی
چشم از جهان فرو بست
مادر، همه ی شب را تا به سحر مویه می کرد
و ویکتور، ناله های مادر غمزده را با آواز همراه می کرد
دستانش لطیف بود
دستانش پر طنین بود
و آنگاه که جوانی را جوانه زد
مبارزه با ظلم و ستم را ترانه کرد
شادی و اندوه مردم را آویزه ی گوش کرد
و سپس شور و رنج را با زبان آوازه کرد
دستانش رفیق بود
دستانش قوی بود
او برای معدنچیان مس، می خواند و می سرود
و برای کسانی که روی زمین کار می کردند، نغمه سرمی داد
او برای کارگران کارخانه آواز می خواند و لب می گشود
کارگران نیز می دانستند که قلب ویکتور برای آنها می تپد
دستانش پر سرور بود
دستانش پر خروش بود
او برای پیروزی آلنده، روز و شب
لحظه به لحظه، جا به جا در همه جا، مبارزه کرد
و اینگونه ترانه خواند:
"دست در دست یکدیگر فشارید"
"که آینده از امروز آغاز می شود"
دستانش گل باران بود
دستانش ستاره باران بود
سرهنگ های پست جنایتکار، شیلی را اشغال کردند
و سپس ویکتور را نیز دستگیر کردند
و همراه با پنج هزار معترض سراسیمه
در زندانی به بزرگی استادیوم، محبوس کردند
دستانش شفیق بود
دستانش قدرتمند بود
ویکتور، سرفرازانه ایستاد و با سینه ای فراخ
در گستره ی استادیوم
برای هم بندی هایش، پی در پی خواند و آواز سرداد
تا اینکه گاردها صدایش را بریدند و گسستند
دستانش با صفا بود
دستانش با وقار بود
استخوان های دستان پر صلابتش را شکستند
سر و روی پرنفوذ و جذابش را مجروح کردند
با شوک الکتریکی، تن رنجورش را پاره پاره کردند
شکنجه، باز هم شکنجه، و پس از دو روز تیربارانش کردند
دستانش شایسته بود
دستانش وارسته بود
سرانجام، قدرت سیاسی را سرهنگ ها تصاحب کردند
انگلیسی ها نیز خوشحال بودند، چون سرهنگ ها
با هواپیماهای جنگنده ی "هاکر هونتر" به شیلی حکومت کردند
با تانک های "چیفتانک" انگلیسی به شیلی حکومت کردند
دستانش پربار بود
دستانش سرشار بود
ویکتور خارا شیلیایی بود
کوتاه، اما شهاب گونه، چه زیبا زندگی را پیمود
برای مردم شیلی چنگ بر گیتار کشید
و مبارزه را با آوازهایش فریاد کشید
دستانش وه چه زیبا بود
************************
سه سال گذشت، سومین سالی که بهزاد کاظمی در کنارمان نیست
مبارزان، مردگان غایب نیستند
بلکه، حاضران ناپیدایند
سه سال گذشت، سومین سالی که بهزاد کاظمی در کنارمان نیست.
به بهزاد و بهزادها و یارانی که زندگی دیروز و امروز جامعه را با مبارزاتشان آذین بستند و مبارزه را با زندگی درهم تنیدند تا انسانی زیستن را برای فردا و فرداها شایستگی بخشند. یادشان گرامی باد.
در فراروی زمان
در فراسوی زبان
در فراشد
در فراداشت
در فرآورده ی پیوند نهان
در میان سنگلاخ و صخره ها
در میان سبزه زار و باغ ها
در میان آب و آتش
در میان خاک و باد و این کشاکش
در میان یک نبرد نابرابر
در میان یک زبان، با نوع دیگر
در میان جستجوهای نشانگر
در میان سایه روشن های رازآلود ماه
در میان خشم های سرکش سکوت راه
در میان سردی بی زایش رابطه ها
در میان واژه ها، مفهوم ها
در میان تندر و صاعقه ها
در میان کژی امواج ها
در میان لحظه های بی درنگ
در میان نقطه های عشق، تنگاتنگ
تکیه بر ژرفا نگاه عاشقان
در فروتن سفری بی پایان
زیر چتر خاطرات راهیان
با رنج وغم، یا شادی مسروریان
با لرزش تنهایی جانانه ها
یادمان پرخروش ناله ها
چه توان کرد
در این وادی عصر
چه توان گفت
در این دوری و رنج
چه توان بنوشت
بر چهره ی بیداد زمان
و به اندیشه ی یک لحظه نگاه
و صدایی که فضا را پیمود
کهکشانی که مسیرش جان بود
و در آن بستر لرز
تبی شوم به همراهش بود
که به آزردگی روح و روان ها پیوست
و زبان ها بر دهان ها بگسست
به سیلی خوردن کودکی مهد و زمان می مانست
مانده و رانده به جا
نتوانست سخن گوید از بغض نهان
و به گهواره ی خویش اندیشید
و به انسان رها اندیشید
و به عشقی که به صحرا بذر فندق پاشید
در سکوتی پر خشم
در خروشی پر غم
که در آن سوی جهان
خواب این گیتی بی رونق را
آلایش داد
نظم این کرانه های بی رمق را
پالایش داد
و سپس تکیه بر شورش عشق
و به تنهایی تاری که به پودی پیوست
و به شیرینی شهد گل سرخ
و به امید فرآورده ی خورشید
که تابش به درخشش خیزد
رفت و اما هست هنوز
فلسفه ی هستن و بودن را
با شدن درآمیخت
با جهان، گام کشید
با جهان، گاه گریست
با جهان، اندرون را خندید
با جهان، چهره ها را برچید
با جهان، زندگی را خوب شنید
با جهان، شایستگی را زیبندگی بخشید
با جهان، در کنار انسان درنبردید
با جهان، توفان رنج را درنوردید
با جهان، فریاد کشید
اما در نظم این جهان، همساز نشد
در فراز و در فرود این جهان، پیر نشد
ساز و آوازی دگر که در جهان، کوک نشد
توأمان یک تلاش، به درازای زمان
"بی دریغی" را اگر آفتاب آغازید
توأمان شادی و غم در نبردی بی امان
تکیه بر"عشق" و "رهایی"، اندیشه کنان
تاریخ را اما انسان آغازید
و سرانجام
"بی دریغی" را "انسان" به پایانش خواهد رساند
ساسان دانش
آوریل 2014
پاریس
مبارزان، مردگان غایب نیستند
بلکه، حاضران ناپیدایند
سه سال گذشت، سومین سالی که بهزاد کاظمی در کنارمان نیست.
به بهزاد و بهزادها و یارانی که زندگی دیروز و امروز جامعه را با مبارزاتشان آذین بستند و مبارزه را با زندگی درهم تنیدند تا انسانی زیستن را برای فردا و فرداها شایستگی بخشند. یادشان گرامی باد.
در فراروی زمان
در فراسوی زبان
در فراشد
در فراداشت
در فرآورده ی پیوند نهان
در میان سنگلاخ و صخره ها
در میان سبزه زار و باغ ها
در میان آب و آتش
در میان خاک و باد و این کشاکش
در میان یک نبرد نابرابر
در میان یک زبان، با نوع دیگر
در میان جستجوهای نشانگر
در میان سایه روشن های رازآلود ماه
در میان خشم های سرکش سکوت راه
در میان سردی بی زایش رابطه ها
در میان واژه ها، مفهوم ها
در میان تندر و صاعقه ها
در میان کژی امواج ها
در میان لحظه های بی درنگ
در میان نقطه های عشق، تنگاتنگ
تکیه بر ژرفا نگاه عاشقان
در فروتن سفری بی پایان
زیر چتر خاطرات راهیان
با رنج وغم، یا شادی مسروریان
با لرزش تنهایی جانانه ها
یادمان پرخروش ناله ها
چه توان کرد
در این وادی عصر
چه توان گفت
در این دوری و رنج
چه توان بنوشت
بر چهره ی بیداد زمان
و به اندیشه ی یک لحظه نگاه
و صدایی که فضا را پیمود
کهکشانی که مسیرش جان بود
و در آن بستر لرز
تبی شوم به همراهش بود
که به آزردگی روح و روان ها پیوست
و زبان ها بر دهان ها بگسست
به سیلی خوردن کودکی مهد و زمان می مانست
مانده و رانده به جا
نتوانست سخن گوید از بغض نهان
و به گهواره ی خویش اندیشید
و به انسان رها اندیشید
و به عشقی که به صحرا بذر فندق پاشید
در سکوتی پر خشم
در خروشی پر غم
که در آن سوی جهان
خواب این گیتی بی رونق را
آلایش داد
نظم این کرانه های بی رمق را
پالایش داد
و سپس تکیه بر شورش عشق
و به تنهایی تاری که به پودی پیوست
و به شیرینی شهد گل سرخ
و به امید فرآورده ی خورشید
که تابش به درخشش خیزد
رفت و اما هست هنوز
فلسفه ی هستن و بودن را
با شدن درآمیخت
با جهان، گام کشید
با جهان، گاه گریست
با جهان، اندرون را خندید
با جهان، چهره ها را برچید
با جهان، زندگی را خوب شنید
با جهان، شایستگی را زیبندگی بخشید
با جهان، در کنار انسان درنبردید
با جهان، توفان رنج را درنوردید
با جهان، فریاد کشید
اما در نظم این جهان، همساز نشد
در فراز و در فرود این جهان، پیر نشد
ساز و آوازی دگر که در جهان، کوک نشد
توأمان یک تلاش، به درازای زمان
"بی دریغی" را اگر آفتاب آغازید
توأمان شادی و غم در نبردی بی امان
تکیه بر"عشق" و "رهایی"، اندیشه کنان
تاریخ را اما انسان آغازید
و سرانجام
"بی دریغی" را "انسان" به پایانش خواهد رساند
ساسان دانش
آوریل 2014
پاریس
نگاهی بر فیلم"برای یک لحظه آزادی "
ساسان دانش
پيش از آغاز
فیلم "برای یک لحظه آزادی"، سندی است که می تواند برای حافظه ی تاریخی ضعیف ما ایرانیان اثرگذار باشد و از سوی دیگر می تواند برای سازمان های حقوق بشر! که جنایت های نظام سرمایه داری جمهوری اسلامی ایران را همواره بر پایه ی آمارها و نوشته ها تهیه و تنظیم کرده اند، جالب و مفید باشد. آرش ریاحی، کارگردان تیزبین این فیلم گویا خاطرات تبعید خود و خانواده ی خویش را بازبینی می کند و لحظه های پرمخاطره و دلهره انگیز تبعیدی ها را به تصویر می کشد و در مجموع به یک فیلم مستند داستانی موفق، دست می یابد.
در جهانی که روابط و ساختارهای اجتماعی با شتابی دوچندان در حال تغییر است، موضوع مهاجرت به ویژه مقوله ی تبعید، مورد توجه جامعه شناسان معاصر قرار گرفته است. سرکوب عریان نظام های کشورهای سرمایه داری از جمله ایران و بالا رفتن نرخ استثمار در جهان منجر به تحولاتی شده که مناسبات اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و فرهنگی کشورها و همچنین روابط میان فردی انسان ها را تحت تأثیر قرار داده است. در نتیجه در چنین شرایطی ارایه ی یک کار پژوهشی، به عنوان پژواکی از رنج انسان ها و سرنوشت تبعیدی ها و ناهنجاری های مهاجرت، برای جهانیان به ویژه برای مردم کشورهای میزبان، بسی ارزشمند و قابل بررسی است. با اشاره به اثرگذاری فیلم و سینما بر افکار عمومی و جامعه ی انسانی که همه ی هنرهای هفت گانه را در خود جای داده است، فیلم "برای یک لحظه آزادی" نقش این کار پژوهشی را به خوبی ایفا کرده است.
پیامدهای این فیلم را نسبت به تماشاگران این فیلم که به دو گروه کلی تقسیم می شوند، می توان مورد بررسی قرار داد، گروه یکم همه ی کسانی که طعم تلخ تبعید و مسیر تبعید را با تار و پود وجود خویش تجربه کرده اند و گروه دوم همه ی کسانی که تجربه ی مهاجرت از روی ناچاری را نداشته اند. هرچند دیدن این فیلم برای گروه یکم، بازیافت خاطره های تلخ گذشته است، اما آنچه که به طور کلی برای هر دو گروه اثر می گذارد و برجسته می شود، فرآیند و ناهنجاری های تبعید و نیز ثبت جنایت سالاری بر
پیشانی حکومت هاست.
فیلمبرداری
فیلم "برای یک لحظه آزادی" با فیلمبرداری بسیار زیبایی آغاز می شود و صحنه ی حقیر اعدام را با افکت صدوهشتاد درجه از بالا به نمایش می گذارد که جلوه ای از پایان فیلم نیز هست و تفاوت این صحنه با پایان فیلم، چرخش زیبای دوربین و نمای نزدیک (کلوزآپ) بر چهره ی یکی از شخصیت های فیلم است که تیرباران می شود و حلقه های پیوند داستان فیلم را به خوبی پایان می بخشد، گفتنی است که فیلمبرداری این فیلم بسیار ساده است، البته شاید کارگردان، به خاطر مستند بودن فیلم، این تصمیم را پیشاپیش گرفته است، اما باید گفت که چند صحنه ی کوتاه همچون پرواز پرهای قو در فضا و صحنه¬های عبور در انبوهی از سفیدی برف کوهستان و گاهی تصاویر ابرها، جلوه های ویژه ای از منظر فیلمبرداری برای این فیلم به ارمغان آورده اند.
موسیقی
شاید به یقین بتوان گفت که موسیقی فیلم "برای یک لحظه آزادی" و انتخاب های شایسته ی موزیک نسبت به شیرازه ی داستان، ارزش این فیلم را دوچندان کرده است. این فیلم به قهرمان پردازی نپرداخته است و داستان، یک روند توأم با واقعیت دارد، بنابراین رنگ و بوی زندگی می دهد و موسیقی همچون صدا و نوای زندگی، احساسات انسان را گاهی رقیق، گاهی غمگین، گاهی شاد، گاهی پرشور و گاهی به تفکر وامی دارد. به هر روی، استفاده ی به جا از انواع مختلف موسیقی در این فیلم، فراز ونشیب تبعید را نمایان می سازد و برای واقعا یک لحظه آزادی مفهومی ژرف بخشیده است. در جای جای این فیلم، موسیقی و حرکت و نیز رابطه ی موسیقی و رقص با بازیگری، نقش بسزایی دارد و تماشاگر را در درک داستان غم انگیز تبعید سرشار و دریافت پیام فیلم را آسان می کند.
دیالوگ
آرش ریاحی، کارگردان این فیلم نویسندهی سناریو نیز هست، در نتیجه گفتگوها با درکی واقعبینانه و دور از الگوسازی های کلیشه ای، رفتارها و دیدگاه های انسان را به تصویر می کشد. به طور مثال خانواده ای که در سایه ای از ترس و وحشت و با هزاران مشکل از چنگال ددمنشانه ی حاکمان مستبد ایران، خود را به ترکیه رسانده اند، گفتگوهای بسیار جالبی میان آنها رد و بدل میشود که همچون آیینه ای است از مفهوم خانواده که از بافت اجتماعی ایران برخاسته است. آنها تلاش می کنند تا برای رسیدن به یکی از کشورهای اروپایی، ویزا بگیرند، اما همواره "زن" در هتل می ماند و "مرد" با پافشاری تمام، هر روز خودش به دفتر سازمان ملل می رود، بدون مشورت با همسر خویش، خودش تصمیم می گیرد که با کارگزاران دفتر سازمان ملل چگونه برخورد کند و تمایل دارد که حتما خودش کار را به پایان برساند و کوشش "زن" برای مشارکت در تقسیم کار و مسئولیت ها به سرانجامی نمیرسد، گرچه این خانواده با گفتگوهایشان نشان می دهند که نسبت به مسایل اجتماعی آگاه هستند و "مرد"، با اینکه خانواده ی خویش را واقعا دوست دارد و همه ی تلاش و زندگی خود را در جهت پیشبرد اهداف خانواده به کار می بندد، ولی"مردسالاری" در رفتارهای او به راحتی هویداست. کارگردان با تیزهوشی بسیار ظریفی نشان میدهد که بار منفی استبداد رسوب شده در روابط اجتماعی جامعه ی ایران تنیده شده و هنوز بر دوش انسان ها سنگینی می کند و مردسالاری حتا در انسانهای آگاه و باورمند به مناسبات اجتماعی بهتر نیز تبلور می یابد.
کودکان
حضور مؤثر کودکان در این فیلم، درک مفهوم تبعید را عمیق تر می کند، واکنش های کودکان در صحنه های جدایی از پدربزرگ و مادربزرگ، رفتارهای آنان در مسیر پر آشوب، احساس آنها نسبت به شرایط بسیار دشواری که ناخواسته در آن قرارگرفته اند، اظهار نظرهای عجیب و جالب آنها در کشور میزبان، ابراز مهربانی و بازی های کودکانه ی آنها، لحظه های شیرین و تفکرانگیزی را برای فیلم آفریده اند و در نهایت تماشاگر را به علت های حضور کودکان در این مسیر پر مخاطره به وادی اندیشه می¬کشاند و فیلم "برای یک لحظه آزادی" با حضور کودکان نشان می دهد که میزان سرکوب و ستم بر انسان در کشور ایران تا حدی است که به نسل کشی انجامیده است. باید گفت که بازی گرفتن از کودکان، یکی از دشوارترین کارهای کارگردانی است و چون کارگردان در مورد نقش آفرینی کودکان موفق بوده است، جا دارد که نگرش کارگردان را نسبت به کودکان و زندگی آنها تحسین کرد و همچنین به هر سه خردسالی که در این فیلم به آفرینش شخصیت¬های داستان پرداختند، باید آفرین گفت.
بازیگری
هرچند نقش آفرینان این فیلم، روند داستان را خوب پیش می برند، اما از منظر سینمایی و استانداردهای تعریف شده ی بازیگری، شخصیت پردازی نسبت به حس های درونی و بیرونی، درسطح باقی می ماند و یکی از کاستی های فیلم به شمار می رود. ناگفته نماند که در برخی صحنه ها، پیام مجلسی و نوید اخوان حس شخصیت داستان را به خوبی ایفا می کنند و پدربزرگ و مادربزرگ بهترین بازیگران این فیلم هستند و رقابت آنها هنگام دویدن پشت مینی بوس، لحظه ی آخرین دیدار با کودکان با دیدگانی اشک آلود بهترین صحنه ی فیلم را آفریده اند.
انتخاب شخصیت های متفاوت تبعیدی، نمودی است که نشان می دهد کارگردان به گوناگونی دیدگاه های متفاوت توجه دارد و به خوبی نشان می دهد که دلایل مهاجرت ایرانیان مربوط به یک قشر خاص نیست، ولی انگیزه¬های سیاسی در دوران دهه ی هشتاد را برجسته می کند، چرا که واقعیت نیز بر همین پایه استوار است.
آموزگاری که بر اثر فشارهای حکومتی، کشور ایران را ترک کرده و در برابر سرنوشتی ناپیدا فقط برای زنده ماندن، راهی ناهموار را انتخاب کرده و پس از ماه ها انتظار در آنکارا هنوز موفق به دریافت ویزا نشده است، اما سرشاری وی از انسانی زیستن و اجتماعی بودن، او را قادر ساخته است که با انسان دیگری که کرد عراقی است و او نیز منتظر ویزاست، رابطه ی دوستی برقرار کند، کرد عراقی نیز سرشار از صداقت روستایی است و رفتاری کاملا انسانی دارد که خانه و کاشانه ی خود را ترک کرده و تن به مهاجرت داده است. دوستی این دو نفر، عواطف، صمیمیت، مهربانی و فداکاری پر جوش و خروش انسان شرقی را به نمایش می گذارد. آنها با تکیه بر یکدیگر بر ناهمواری ها و ناسازگاری های کشور ترکیه غلبه می کنند و زندگی دشوار آلوده به انتظار را سپری می کنند و امروزشان را به فردایی نامعلوم می دوزند. کارگردان با به تصویر کشیدن شوق و ذوق روستاییان در مقابل خانه ی گِلی خانواده ی کرد عراقی در یکی از روستاهای کشور عراق و رفتارهای غرورانگیز و افتخارآمیز پدر و مادر وی، نشان می دهد که درک نامفهوم شرقی ها نسبت به خارج از کشور خود چیست و از سوی دیگر مشکلات و رنج های بی شمار کرد عراقی را در خارج از کشور به تصویر می کشد و این تعارض را برای همیشه در ذهن مخاطب و تماشاگر تثبیت میکند.
جغرافیا و پناهندگی
به طور کلی هر پناهنده ای برای رسیدن به کشور مقصد ناچار است یکی از کشورهای همسایه را برای خروج از کشور انتخاب کند؛ هرچند این فیلم، جهان شمول بودن پناهندگی را به خوبی نشان میدهد، ولی چون پروژکتور داستان فیلم بر پناهندگان ایرانی تابیده شده، در نتیجه کشور ترکیه برای رسیدن به یکی از کشورهای مقصد، بهترین مسیر است. بی شک وقتی پناهندگان ایرانی خود را در خاک ترکیه یا خارج از ایران می یابند، لبخند شادی و پیروزی بر لبانشان جوانه میزند، چرا که توانسته اند از فضای سرکوب و ستم وحشیانه¬ی حاکمان ایران دور شوند، اما طولی نمی کشد که این لبخندها پژمرده می شوند! دشواری¬های خارج از کشور از جمله ترکیه، نبود امنیت، مشکلات روزمره همچون اسکان و تغذیه، رخ می نمایاند. پلیس ترکیه هر روز در شکار پناهندگانی است که هنوز موفق به دریافت برگه ی اقامت موقت و یا ویزا از سازمان ملل نشده¬اند؛ وقتی پلیس آنها را می یابد با برخوردی غیرانسانی¬، گویا نظام سرمایه¬داری سرکوبگر خود را معرفی می کند. در نتیجه پناهندگان، افزون بر دیگر مشکلات، همواره باید هوشیار باشند که در تله¬ی پلیس محصور نشوند. از آن سوی، صف های طولانی در مقابل دفتر سازمان ملل، قابل تأمل و بررسی است. نام سازمان ملل به اندازه ی لازم برای همه ی ساکنان این کره ی خاکی آشناست، اما عملکرد کوچک آن را همگان نمی دانند، در حالیکه بر کسی پوشیده نیست که سازمان ملل می تواند کارکردی بیش از این داشته باشد. سازمان ملل با اتکا به بودجه ی کشورها، رشد بسیاری کرده است و در همه جای جهان حضور دارد و به عنوان واسطه ای نیک اندیش در ناهمگونی¬های سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و حتا فرهنگی نیز دخالت میکند، اما تا چه میزان این دخالت گری در جهت منافع مردم و یا در جهت منافع حکومت هاست، جای علامت سؤالی بس بزرگ دارد. فیلم "برای یک لحظه آزادی"، واقعیت را با شجاعت تمام به تصویر می کشد و تماشاگر را به بازاندیشی دوباره در تعریف هویت و بازشناسی سازمان های بین المللی و سازمان های حقوق بشری سوق می دهد.
به طور مثال نسبت به امکانات گسترده ای که سازمان ملل دارد، آیا نمی تواند با گسیل نیروی انسانی، به پرونده ی مراجعه کنندگان، همان روز بررسی و رسیدگی کند و از ایجاد صف های طولانی که منجر به آسیب های جدی اجتماعی پناهندگان می شود جلوگیری کند؟ کارگزاران سازمان ملل که به شرایط خفقان و استبداد حاکم بر ایران بهتر از هر کسی آگاه هستند، گویا در سیاره ی دیگری پشت میز پر طمطراق خود نشسته اند و کنوانسیون های تصویب شده ی نیم قرن پیش را در مورد متقاضیان پناهندگی، در شرایط متحول شده ی امروز جهان، محاسبه می کنند و در موارد بسیاری بدون یک لحظه تفکر به سرنوشت انسان و انسان ها به تقاضای آنها پاسخ منفی می¬دهند و در بهترین شرایط، اگرچه با تأخیر بسیار پاسخ مثبت می دهند، اما پناهندگان را در فضایی از ترس و دلهره وامی¬گذارند؛ گویا کارگزاران و کارمندان سازمان ملل مقوله¬ی زمان را هنوز نشناخته¬اند! و تنها در مواردی اقدام می کنند که یکی از متقاضیان پناهندگی را دستگیر کنند و در برابر دیدگان دو کودک، او را وحشیانه شکنجه کنند و چنانچه دوستان فرد دستگیر شده، شانس بیاورند و موفق بشوند که به مسئولان سازمان ملل اطلاع دهند، آنان دست به کار شده و فرد دستگیر شده را از چنگال پلیس که دست در دست نیروهای اطلاعاتی و امنیتی وابسته به حکومت ایران فعالیت می کنند، می رهانند. افزون بر این، تبلیغات سازمان ملل به گونه ای آرایش می یابد که از هر مخاطبی انتظار تشویق نیز دارد! در حالیکه همگان میدانند که سازمان ملل با توجه به جایگاهی که دارد به طور جدی می¬تواند اهرمی بازدارنده، پیش از وقوع این همه نابرابری¬ها و ناسازگاری¬ها باشد و از آسیب های اجتماعی آینده¬ی جهان که از تحقیر و شکنجه ی انسان پدید می آید، بکاهد و به شرح وظایف مدعی خود متعهد باشد. از سوی دیگر پلشتی های نیروهای امنیتی ایران در دیگر کشورها مبنی بر شکنجه و ترور آزادیخواهان نیز قابل بررسی است و فیلم "برای یک لحظه آزادی" با به تصویر کشیدن صحنه های زشت شکنجه، شرایط سرکوب عریان در جامعه ی ایران را در برابر افکار عمومی جهانیان به نمایش درمی آورد و شکنجه گاه های زندان های ایران، به ویژه زندان اوین را بازسازی می کند تا تداوم جنایت پیشگی حاکمان ایران را نشان دهد.
سرنوشت متقاضیان پناهندگی در گذرگاه غرب
سرنوشت سمبلیک و مختلف شخصیت¬های داستان این فیلم، هر کدام نمایانگر سرگذشتی است که بر پناهندگان در کشورهای گذرگاه، رواداشته شده است و می توان از سرنوشت آنها به یک درک درست و کلی دست یافت.
علی، به همراه دو کودک موفق می شوند که به کشور اتریش سفر کنند و پدر و مادر کودکان که خودشان نیز در تبعید هستند، پس از سال ها دوری و لحظه¬های دیدار، غرق در اشک شادی، عاشقانه همدیگر را به آغوش می¬کشند و زندگی را با سرنوشتی ناپیدا دوباره می یابند.
کرد عراقی نیز موفق می شود تا به یکی از کشورهای غربی سفر کند و در آرزوی کار و تلاش، در میان ارتش بیکاران کشور میزبان، نگاهی پیروزمندانه به زندگی و سرنوشت خود دارد و با مرور خاطرات خویش با عباس، معنای دوستی را ژرفا می بخشد.
عباس، دستگیر می شود و به ایران بازگردانده می شود و سپس با سینه¬ای همچون سپر اما پر از راز اعدام می شود و لحظه ی تیرباران، فریاد "زنده باد آزادی" او فضای فیلم و ندای درونی هر انسان آزاده ای را به لرزه درمی آورد.
مهرداد، آرزوهای سفر به غرب را با "یاسمن" فراموش می کند، یاسمن دختری است ترکیه ای که در آنکارا با مهرداد رابطه ی دوستی برقرار می کند و در رنج¬ها و شادی های مهرداد به کمک او می شتابد، مهرداد نیز لحظه های بسیار زیبایی را با او می گذراند، در این بخش نیز فیلم "برای یک لحظه آزادی"، تابوی روابط عاشقانه را می شکند و با نگرشی واقع بینانه توجه تماشاگر را به بدیهی و طبیعی بودن این روابط جلب می کند و اشاره ای به محرومیت جوانان در ایران می کند و نشان می دهد که چگونه جوانان ایرانی با نخستین رابطه ی دوستی، تا چه میزان صادقانه به رقیق شدن احساسات خویش می پردازند و تا حد چشم پوشی از آرزوهای خویش، مسیر زندگی خود را تغییر می دهند.
حسن، پس از چند بار پاسخ منفی گرفتن، در برابر دفتر سازمان ملل خود را به آتش می کشد و پذیرای مرگی خود خواسته می شود تا اعتراض خود را به نظم جهانی نشان دهد. این کنش وی، خبرساز همه ی مطبوعات و رسانه های گروهی می شود، اگرچه رسانه های گروهی او را تروریست معرفی می کنند، اما با به تصویر کشیده شدن زندگی او در فیلم "برای یک لحظه آزادی"، تماشاگر را به فکری عمیق فرو می برد تا به رسانه های گروهی وابسته به کشورها اعتماد چندانی نکنند.
لیلی نیز تلاشی دوباره می کند تا بتواند ویزا بگیرد و پس از موفق شدن تصمیم می گیرد که ویزایش را به پسر جوانی بدهد و در نتیجه همراه فرزندش به ایران بازمی گردد. همان شخصیتی که آنها را به خاک ترکیه رسانده بود، این بار آنها را به ایران بازمی گرداند و وقتی از او می پرسد که چرا برگشته است، لیلی فقط پاسخ می گوید: "می خواهم راه همسرم را ادامه دهم". به نظر می¬رسد که آگاهی اجتماعی لیلی به عنوان یک زن، با مفهوم استقلال تصمیم گیری تنیده شده است، لیلی با یقین سخن می گوید و با اینکه به شرایط دشوار ایران آگاه است، باورمندانه، ایستاده و سرفراز، اما با سینه ای پر از درد و رنج برمی گردد تا سرنوشت خویش و فرزندش را جستجو کند.
در پایان
تیتراژ این فیلم بسیار زیبا و حرفه ای آغاز و پایان می یابد و با صدای دلنشین و پر طنین "فرهاد" که یکی از خاطره انگیزترین آواز آن دوران بود و هنوز نیز هست، فیلم به پایان می رسد.
فیلم "برای یک لحظه آزادی"، محصول مشترک کشورهای اتریش و فرانسه است و نخستین فیلم بلند 35 میلیمتری آرش ریاحی است که تماشاگر را به دریایی از اندیشه ورزی در مورد رنج انسان های پناهنده به مدت یک ساعت و پنجاه دقیقه در سالن سینما می نشاند.
حمایت کنندگان این فیلم چهار سازمان فرهنگی عفو بین¬الملل1، فدراسیون بین المللی حقوق بشر2، شبکه آموزش بدون مرز3، شبکه تلویزیونی فرهنگی فرانسه و آلمان4 هستند.
بر پایه¬ی برنامه¬ی اعلام شده قرار است فیلم "برای یک لحظه آزادی" از اواخر ژانویه 2009 در بیست و پنج نسخه برای نخستین بار در سینماهای فرانسه به نمایش درآید.
مونتاژ این فیلم توسط " کارینا رسیر5" حرفه¬ای انجام شده است؛ طراحی لباس نیز با داستان و تاریخ داستان خوانایی دارد و قابل تحسین است که توسط "مونیکا بوتینگر6" طراحی شده است.
محسن ناصری با استفاده ی درست از تکنیک صدا و بازی با تن صدا و موزیک به صداگذاری حرفه¬ای این فیلم دست یافته است.
الیکا بزرگی(آذی)، کامران راد(کیان)، سینا سبا(آرمان) نقش آفرینان خردسال این فیلم و سوسن آذرین(مادربزرگ)، بهی جنتی عطائی(لیلا)، توفان منوچهری(مادر کودکان)، ازگی اثراوقلو(یاسمن)، سعید اویسی(عباس)، پیام مجلسی(حسن)، نوید اخوان(علی)، پوریا مهیاری(مهرداد)، فارس فارس(کرد عراقی)، میشل نیاورانی(پدر کودکان) دیگر نقش آفرینان این فیلم هستند.
آرش ریاحی داستان این فیلم را در سال 2000 به رشته ی تحریر درآورده است و تا مارس 2007 که کلید تهیه¬ی آن به عنوان فیلم سینمایی خورده است، بارها مورد بازبینی و بازنگری وی قرار گرفته است تا بتواند پر بار و واقع¬بینانه باشد.
فیلم "برای یک لحظه آزادی" در یکی از سالن های سینما در منطقه ی مونپارناس شهر پاریس در روز سیزدهم ژانویه 2009، ساعت 9 شب نمایش داده شد. حمایت کنندگان این فیلم که در بالا به آنها اشاره شد از علاقمندان، هنرمندان، منتقدان و دست اندرکاران فیلم وسینما دعوت کرده بودند که فیلم "برای یک لحظه آزادی"را پیش از اکران عمومی تماشا کنند و سپس به بحث و بررسی و گفتگوی آن بپردازند.
حدود 200 نفر که 70 درصد آنها را فرانسویان تشکیل می دادند، این فیلم را دیدند و حاضران در سینما پس از پایان فیلم با آرش ریاحی، کارگردان و همچنین با هنرپیشه های فیلم به گفتگو و پرسش و پاسخ پرداختند که تماشاگران را به درک بهتری از پیام فیلم رهنمون ساخت.
آرش ریاحی با تسلط بسیار، همچون مدیری با هوش توانست، پاسخ های شایسته ای به همه ی پرسش ها که بیشتر آنها از طرف فرانسوی ها مطرح شد، بدهد.
باید گفت که پیام مجلسی، یکی از هنرپیشه های فیلم نیز در مورد پناهندگان و دشواری های زندگی آنان و شرایط غم انگیز آنها در کشورهای پیشرفته ی غربی، حتا در سال جاری، سخنانی ایراد کرد که بسیار شایسته، جالب و درست بود و با سخنان خویش احساسات حاضران در سینما را برانگیخت.
آرش ریاحی با کارگردانی این فیلم نشان داد که از توانایی و قابلیت خوبی برخوردار است و می تواند از سینما به عنوان یکی از ابزارهای رسانه ای استفاده کند و پیام خویش را در اختیار افکار عمومی جهان قرار دهد. گفتنی است که آرش ریاحی از رعایت هنری پارامترهای استانداردهای سینمایی نیز غافل نبوده است و هنر سینما را در فیلم "برای یک لحظه آزادی" متبلور ساخته است. ضمن اینکه آرش ریاحی پیش از این، چندین فیلم کوتاه و ویدئو کلیپ موفق نیز ساخته است که مورد توجه دس ¬اندرکاران و منتقدان سینما قرار گرفته است.
با توجه به تغییر و تحولات گسترده ی جهان، دیدن این فیلم برای هر انسانی که در دهکده ی جهانی زندگی می کند، می تواند اثرگذار باشد و آگاه شدن نسبت به شرایط پر فراز و نشیب زندگی پناهندگان که روز به روز آمار آنها رو به افزایش است، می تواند به رشدیابندگی جامعه¬ی انسانی منجر شود و به پویایی روابط اجتماعی جهان یاری رساند.
*این نقد در نشریه سامان نو نیز منتشر شده است.
************************
فیلم "برای یک لحظه آزادی"، سندی است که می تواند برای حافظه ی تاریخی ضعیف ما ایرانیان اثرگذار باشد و از سوی دیگر می تواند برای سازمان های حقوق بشر! که جنایت های نظام سرمایه داری جمهوری اسلامی ایران را همواره بر پایه ی آمارها و نوشته ها تهیه و تنظیم کرده اند، جالب و مفید باشد. آرش ریاحی، کارگردان تیزبین این فیلم گویا خاطرات تبعید خود و خانواده ی خویش را بازبینی می کند و لحظه های پرمخاطره و دلهره انگیز تبعیدی ها را به تصویر می کشد و در مجموع به یک فیلم مستند داستانی موفق، دست می یابد.
در جهانی که روابط و ساختارهای اجتماعی با شتابی دوچندان در حال تغییر است، موضوع مهاجرت به ویژه مقوله ی تبعید، مورد توجه جامعه شناسان معاصر قرار گرفته است. سرکوب عریان نظام های کشورهای سرمایه داری از جمله ایران و بالا رفتن نرخ استثمار در جهان منجر به تحولاتی شده که مناسبات اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و فرهنگی کشورها و همچنین روابط میان فردی انسان ها را تحت تأثیر قرار داده است. در نتیجه در چنین شرایطی ارایه ی یک کار پژوهشی، به عنوان پژواکی از رنج انسان ها و سرنوشت تبعیدی ها و ناهنجاری های مهاجرت، برای جهانیان به ویژه برای مردم کشورهای میزبان، بسی ارزشمند و قابل بررسی است. با اشاره به اثرگذاری فیلم و سینما بر افکار عمومی و جامعه ی انسانی که همه ی هنرهای هفت گانه را در خود جای داده است، فیلم "برای یک لحظه آزادی" نقش این کار پژوهشی را به خوبی ایفا کرده است.
پیامدهای این فیلم را نسبت به تماشاگران این فیلم که به دو گروه کلی تقسیم می شوند، می توان مورد بررسی قرار داد، گروه یکم همه ی کسانی که طعم تلخ تبعید و مسیر تبعید را با تار و پود وجود خویش تجربه کرده اند و گروه دوم همه ی کسانی که تجربه ی مهاجرت از روی ناچاری را نداشته اند. هرچند دیدن این فیلم برای گروه یکم، بازیافت خاطره های تلخ گذشته است، اما آنچه که به طور کلی برای هر دو گروه اثر می گذارد و برجسته می شود، فرآیند و ناهنجاری های تبعید و نیز ثبت جنایت سالاری بر
پیشانی حکومت هاست.
پیشانی حکومت هاست.
فیلمبرداری
فیلم "برای یک لحظه آزادی" با فیلمبرداری بسیار زیبایی آغاز می شود و صحنه ی حقیر اعدام را با افکت صدوهشتاد درجه از بالا به نمایش می گذارد که جلوه ای از پایان فیلم نیز هست و تفاوت این صحنه با پایان فیلم، چرخش زیبای دوربین و نمای نزدیک (کلوزآپ) بر چهره ی یکی از شخصیت های فیلم است که تیرباران می شود و حلقه های پیوند داستان فیلم را به خوبی پایان می بخشد، گفتنی است که فیلمبرداری این فیلم بسیار ساده است، البته شاید کارگردان، به خاطر مستند بودن فیلم، این تصمیم را پیشاپیش گرفته است، اما باید گفت که چند صحنه ی کوتاه همچون پرواز پرهای قو در فضا و صحنه¬های عبور در انبوهی از سفیدی برف کوهستان و گاهی تصاویر ابرها، جلوه های ویژه ای از منظر فیلمبرداری برای این فیلم به ارمغان آورده اند.
موسیقی
شاید به یقین بتوان گفت که موسیقی فیلم "برای یک لحظه آزادی" و انتخاب های شایسته ی موزیک نسبت به شیرازه ی داستان، ارزش این فیلم را دوچندان کرده است. این فیلم به قهرمان پردازی نپرداخته است و داستان، یک روند توأم با واقعیت دارد، بنابراین رنگ و بوی زندگی می دهد و موسیقی همچون صدا و نوای زندگی، احساسات انسان را گاهی رقیق، گاهی غمگین، گاهی شاد، گاهی پرشور و گاهی به تفکر وامی دارد. به هر روی، استفاده ی به جا از انواع مختلف موسیقی در این فیلم، فراز ونشیب تبعید را نمایان می سازد و برای واقعا یک لحظه آزادی مفهومی ژرف بخشیده است. در جای جای این فیلم، موسیقی و حرکت و نیز رابطه ی موسیقی و رقص با بازیگری، نقش بسزایی دارد و تماشاگر را در درک داستان غم انگیز تبعید سرشار و دریافت پیام فیلم را آسان می کند.
دیالوگ
آرش ریاحی، کارگردان این فیلم نویسندهی سناریو نیز هست، در نتیجه گفتگوها با درکی واقعبینانه و دور از الگوسازی های کلیشه ای، رفتارها و دیدگاه های انسان را به تصویر می کشد. به طور مثال خانواده ای که در سایه ای از ترس و وحشت و با هزاران مشکل از چنگال ددمنشانه ی حاکمان مستبد ایران، خود را به ترکیه رسانده اند، گفتگوهای بسیار جالبی میان آنها رد و بدل میشود که همچون آیینه ای است از مفهوم خانواده که از بافت اجتماعی ایران برخاسته است. آنها تلاش می کنند تا برای رسیدن به یکی از کشورهای اروپایی، ویزا بگیرند، اما همواره "زن" در هتل می ماند و "مرد" با پافشاری تمام، هر روز خودش به دفتر سازمان ملل می رود، بدون مشورت با همسر خویش، خودش تصمیم می گیرد که با کارگزاران دفتر سازمان ملل چگونه برخورد کند و تمایل دارد که حتما خودش کار را به پایان برساند و کوشش "زن" برای مشارکت در تقسیم کار و مسئولیت ها به سرانجامی نمیرسد، گرچه این خانواده با گفتگوهایشان نشان می دهند که نسبت به مسایل اجتماعی آگاه هستند و "مرد"، با اینکه خانواده ی خویش را واقعا دوست دارد و همه ی تلاش و زندگی خود را در جهت پیشبرد اهداف خانواده به کار می بندد، ولی"مردسالاری" در رفتارهای او به راحتی هویداست. کارگردان با تیزهوشی بسیار ظریفی نشان میدهد که بار منفی استبداد رسوب شده در روابط اجتماعی جامعه ی ایران تنیده شده و هنوز بر دوش انسان ها سنگینی می کند و مردسالاری حتا در انسانهای آگاه و باورمند به مناسبات اجتماعی بهتر نیز تبلور می یابد.
کودکان
حضور مؤثر کودکان در این فیلم، درک مفهوم تبعید را عمیق تر می کند، واکنش های کودکان در صحنه های جدایی از پدربزرگ و مادربزرگ، رفتارهای آنان در مسیر پر آشوب، احساس آنها نسبت به شرایط بسیار دشواری که ناخواسته در آن قرارگرفته اند، اظهار نظرهای عجیب و جالب آنها در کشور میزبان، ابراز مهربانی و بازی های کودکانه ی آنها، لحظه های شیرین و تفکرانگیزی را برای فیلم آفریده اند و در نهایت تماشاگر را به علت های حضور کودکان در این مسیر پر مخاطره به وادی اندیشه می¬کشاند و فیلم "برای یک لحظه آزادی" با حضور کودکان نشان می دهد که میزان سرکوب و ستم بر انسان در کشور ایران تا حدی است که به نسل کشی انجامیده است. باید گفت که بازی گرفتن از کودکان، یکی از دشوارترین کارهای کارگردانی است و چون کارگردان در مورد نقش آفرینی کودکان موفق بوده است، جا دارد که نگرش کارگردان را نسبت به کودکان و زندگی آنها تحسین کرد و همچنین به هر سه خردسالی که در این فیلم به آفرینش شخصیت¬های داستان پرداختند، باید آفرین گفت.
بازیگری
هرچند نقش آفرینان این فیلم، روند داستان را خوب پیش می برند، اما از منظر سینمایی و استانداردهای تعریف شده ی بازیگری، شخصیت پردازی نسبت به حس های درونی و بیرونی، درسطح باقی می ماند و یکی از کاستی های فیلم به شمار می رود. ناگفته نماند که در برخی صحنه ها، پیام مجلسی و نوید اخوان حس شخصیت داستان را به خوبی ایفا می کنند و پدربزرگ و مادربزرگ بهترین بازیگران این فیلم هستند و رقابت آنها هنگام دویدن پشت مینی بوس، لحظه ی آخرین دیدار با کودکان با دیدگانی اشک آلود بهترین صحنه ی فیلم را آفریده اند.
انتخاب شخصیت های متفاوت تبعیدی، نمودی است که نشان می دهد کارگردان به گوناگونی دیدگاه های متفاوت توجه دارد و به خوبی نشان می دهد که دلایل مهاجرت ایرانیان مربوط به یک قشر خاص نیست، ولی انگیزه¬های سیاسی در دوران دهه ی هشتاد را برجسته می کند، چرا که واقعیت نیز بر همین پایه استوار است.
آموزگاری که بر اثر فشارهای حکومتی، کشور ایران را ترک کرده و در برابر سرنوشتی ناپیدا فقط برای زنده ماندن، راهی ناهموار را انتخاب کرده و پس از ماه ها انتظار در آنکارا هنوز موفق به دریافت ویزا نشده است، اما سرشاری وی از انسانی زیستن و اجتماعی بودن، او را قادر ساخته است که با انسان دیگری که کرد عراقی است و او نیز منتظر ویزاست، رابطه ی دوستی برقرار کند، کرد عراقی نیز سرشار از صداقت روستایی است و رفتاری کاملا انسانی دارد که خانه و کاشانه ی خود را ترک کرده و تن به مهاجرت داده است. دوستی این دو نفر، عواطف، صمیمیت، مهربانی و فداکاری پر جوش و خروش انسان شرقی را به نمایش می گذارد. آنها با تکیه بر یکدیگر بر ناهمواری ها و ناسازگاری های کشور ترکیه غلبه می کنند و زندگی دشوار آلوده به انتظار را سپری می کنند و امروزشان را به فردایی نامعلوم می دوزند. کارگردان با به تصویر کشیدن شوق و ذوق روستاییان در مقابل خانه ی گِلی خانواده ی کرد عراقی در یکی از روستاهای کشور عراق و رفتارهای غرورانگیز و افتخارآمیز پدر و مادر وی، نشان می دهد که درک نامفهوم شرقی ها نسبت به خارج از کشور خود چیست و از سوی دیگر مشکلات و رنج های بی شمار کرد عراقی را در خارج از کشور به تصویر می کشد و این تعارض را برای همیشه در ذهن مخاطب و تماشاگر تثبیت میکند.
جغرافیا و پناهندگی
به طور کلی هر پناهنده ای برای رسیدن به کشور مقصد ناچار است یکی از کشورهای همسایه را برای خروج از کشور انتخاب کند؛ هرچند این فیلم، جهان شمول بودن پناهندگی را به خوبی نشان میدهد، ولی چون پروژکتور داستان فیلم بر پناهندگان ایرانی تابیده شده، در نتیجه کشور ترکیه برای رسیدن به یکی از کشورهای مقصد، بهترین مسیر است. بی شک وقتی پناهندگان ایرانی خود را در خاک ترکیه یا خارج از ایران می یابند، لبخند شادی و پیروزی بر لبانشان جوانه میزند، چرا که توانسته اند از فضای سرکوب و ستم وحشیانه¬ی حاکمان ایران دور شوند، اما طولی نمی کشد که این لبخندها پژمرده می شوند! دشواری¬های خارج از کشور از جمله ترکیه، نبود امنیت، مشکلات روزمره همچون اسکان و تغذیه، رخ می نمایاند. پلیس ترکیه هر روز در شکار پناهندگانی است که هنوز موفق به دریافت برگه ی اقامت موقت و یا ویزا از سازمان ملل نشده¬اند؛ وقتی پلیس آنها را می یابد با برخوردی غیرانسانی¬، گویا نظام سرمایه¬داری سرکوبگر خود را معرفی می کند. در نتیجه پناهندگان، افزون بر دیگر مشکلات، همواره باید هوشیار باشند که در تله¬ی پلیس محصور نشوند. از آن سوی، صف های طولانی در مقابل دفتر سازمان ملل، قابل تأمل و بررسی است. نام سازمان ملل به اندازه ی لازم برای همه ی ساکنان این کره ی خاکی آشناست، اما عملکرد کوچک آن را همگان نمی دانند، در حالیکه بر کسی پوشیده نیست که سازمان ملل می تواند کارکردی بیش از این داشته باشد. سازمان ملل با اتکا به بودجه ی کشورها، رشد بسیاری کرده است و در همه جای جهان حضور دارد و به عنوان واسطه ای نیک اندیش در ناهمگونی¬های سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و حتا فرهنگی نیز دخالت میکند، اما تا چه میزان این دخالت گری در جهت منافع مردم و یا در جهت منافع حکومت هاست، جای علامت سؤالی بس بزرگ دارد. فیلم "برای یک لحظه آزادی"، واقعیت را با شجاعت تمام به تصویر می کشد و تماشاگر را به بازاندیشی دوباره در تعریف هویت و بازشناسی سازمان های بین المللی و سازمان های حقوق بشری سوق می دهد.
به طور مثال نسبت به امکانات گسترده ای که سازمان ملل دارد، آیا نمی تواند با گسیل نیروی انسانی، به پرونده ی مراجعه کنندگان، همان روز بررسی و رسیدگی کند و از ایجاد صف های طولانی که منجر به آسیب های جدی اجتماعی پناهندگان می شود جلوگیری کند؟ کارگزاران سازمان ملل که به شرایط خفقان و استبداد حاکم بر ایران بهتر از هر کسی آگاه هستند، گویا در سیاره ی دیگری پشت میز پر طمطراق خود نشسته اند و کنوانسیون های تصویب شده ی نیم قرن پیش را در مورد متقاضیان پناهندگی، در شرایط متحول شده ی امروز جهان، محاسبه می کنند و در موارد بسیاری بدون یک لحظه تفکر به سرنوشت انسان و انسان ها به تقاضای آنها پاسخ منفی می¬دهند و در بهترین شرایط، اگرچه با تأخیر بسیار پاسخ مثبت می دهند، اما پناهندگان را در فضایی از ترس و دلهره وامی¬گذارند؛ گویا کارگزاران و کارمندان سازمان ملل مقوله¬ی زمان را هنوز نشناخته¬اند! و تنها در مواردی اقدام می کنند که یکی از متقاضیان پناهندگی را دستگیر کنند و در برابر دیدگان دو کودک، او را وحشیانه شکنجه کنند و چنانچه دوستان فرد دستگیر شده، شانس بیاورند و موفق بشوند که به مسئولان سازمان ملل اطلاع دهند، آنان دست به کار شده و فرد دستگیر شده را از چنگال پلیس که دست در دست نیروهای اطلاعاتی و امنیتی وابسته به حکومت ایران فعالیت می کنند، می رهانند. افزون بر این، تبلیغات سازمان ملل به گونه ای آرایش می یابد که از هر مخاطبی انتظار تشویق نیز دارد! در حالیکه همگان میدانند که سازمان ملل با توجه به جایگاهی که دارد به طور جدی می¬تواند اهرمی بازدارنده، پیش از وقوع این همه نابرابری¬ها و ناسازگاری¬ها باشد و از آسیب های اجتماعی آینده¬ی جهان که از تحقیر و شکنجه ی انسان پدید می آید، بکاهد و به شرح وظایف مدعی خود متعهد باشد. از سوی دیگر پلشتی های نیروهای امنیتی ایران در دیگر کشورها مبنی بر شکنجه و ترور آزادیخواهان نیز قابل بررسی است و فیلم "برای یک لحظه آزادی" با به تصویر کشیدن صحنه های زشت شکنجه، شرایط سرکوب عریان در جامعه ی ایران را در برابر افکار عمومی جهانیان به نمایش درمی آورد و شکنجه گاه های زندان های ایران، به ویژه زندان اوین را بازسازی می کند تا تداوم جنایت پیشگی حاکمان ایران را نشان دهد.
سرنوشت متقاضیان پناهندگی در گذرگاه غرب
سرنوشت سمبلیک و مختلف شخصیت¬های داستان این فیلم، هر کدام نمایانگر سرگذشتی است که بر پناهندگان در کشورهای گذرگاه، رواداشته شده است و می توان از سرنوشت آنها به یک درک درست و کلی دست یافت.
علی، به همراه دو کودک موفق می شوند که به کشور اتریش سفر کنند و پدر و مادر کودکان که خودشان نیز در تبعید هستند، پس از سال ها دوری و لحظه¬های دیدار، غرق در اشک شادی، عاشقانه همدیگر را به آغوش می¬کشند و زندگی را با سرنوشتی ناپیدا دوباره می یابند.
کرد عراقی نیز موفق می شود تا به یکی از کشورهای غربی سفر کند و در آرزوی کار و تلاش، در میان ارتش بیکاران کشور میزبان، نگاهی پیروزمندانه به زندگی و سرنوشت خود دارد و با مرور خاطرات خویش با عباس، معنای دوستی را ژرفا می بخشد.
عباس، دستگیر می شود و به ایران بازگردانده می شود و سپس با سینه¬ای همچون سپر اما پر از راز اعدام می شود و لحظه ی تیرباران، فریاد "زنده باد آزادی" او فضای فیلم و ندای درونی هر انسان آزاده ای را به لرزه درمی آورد.
مهرداد، آرزوهای سفر به غرب را با "یاسمن" فراموش می کند، یاسمن دختری است ترکیه ای که در آنکارا با مهرداد رابطه ی دوستی برقرار می کند و در رنج¬ها و شادی های مهرداد به کمک او می شتابد، مهرداد نیز لحظه های بسیار زیبایی را با او می گذراند، در این بخش نیز فیلم "برای یک لحظه آزادی"، تابوی روابط عاشقانه را می شکند و با نگرشی واقع بینانه توجه تماشاگر را به بدیهی و طبیعی بودن این روابط جلب می کند و اشاره ای به محرومیت جوانان در ایران می کند و نشان می دهد که چگونه جوانان ایرانی با نخستین رابطه ی دوستی، تا چه میزان صادقانه به رقیق شدن احساسات خویش می پردازند و تا حد چشم پوشی از آرزوهای خویش، مسیر زندگی خود را تغییر می دهند.
حسن، پس از چند بار پاسخ منفی گرفتن، در برابر دفتر سازمان ملل خود را به آتش می کشد و پذیرای مرگی خود خواسته می شود تا اعتراض خود را به نظم جهانی نشان دهد. این کنش وی، خبرساز همه ی مطبوعات و رسانه های گروهی می شود، اگرچه رسانه های گروهی او را تروریست معرفی می کنند، اما با به تصویر کشیده شدن زندگی او در فیلم "برای یک لحظه آزادی"، تماشاگر را به فکری عمیق فرو می برد تا به رسانه های گروهی وابسته به کشورها اعتماد چندانی نکنند.
لیلی نیز تلاشی دوباره می کند تا بتواند ویزا بگیرد و پس از موفق شدن تصمیم می گیرد که ویزایش را به پسر جوانی بدهد و در نتیجه همراه فرزندش به ایران بازمی گردد. همان شخصیتی که آنها را به خاک ترکیه رسانده بود، این بار آنها را به ایران بازمی گرداند و وقتی از او می پرسد که چرا برگشته است، لیلی فقط پاسخ می گوید: "می خواهم راه همسرم را ادامه دهم". به نظر می¬رسد که آگاهی اجتماعی لیلی به عنوان یک زن، با مفهوم استقلال تصمیم گیری تنیده شده است، لیلی با یقین سخن می گوید و با اینکه به شرایط دشوار ایران آگاه است، باورمندانه، ایستاده و سرفراز، اما با سینه ای پر از درد و رنج برمی گردد تا سرنوشت خویش و فرزندش را جستجو کند.
در پایان
تیتراژ این فیلم بسیار زیبا و حرفه ای آغاز و پایان می یابد و با صدای دلنشین و پر طنین "فرهاد" که یکی از خاطره انگیزترین آواز آن دوران بود و هنوز نیز هست، فیلم به پایان می رسد.
فیلم "برای یک لحظه آزادی"، محصول مشترک کشورهای اتریش و فرانسه است و نخستین فیلم بلند 35 میلیمتری آرش ریاحی است که تماشاگر را به دریایی از اندیشه ورزی در مورد رنج انسان های پناهنده به مدت یک ساعت و پنجاه دقیقه در سالن سینما می نشاند.
حمایت کنندگان این فیلم چهار سازمان فرهنگی عفو بین¬الملل1، فدراسیون بین المللی حقوق بشر2، شبکه آموزش بدون مرز3، شبکه تلویزیونی فرهنگی فرانسه و آلمان4 هستند.
بر پایه¬ی برنامه¬ی اعلام شده قرار است فیلم "برای یک لحظه آزادی" از اواخر ژانویه 2009 در بیست و پنج نسخه برای نخستین بار در سینماهای فرانسه به نمایش درآید.
مونتاژ این فیلم توسط " کارینا رسیر5" حرفه¬ای انجام شده است؛ طراحی لباس نیز با داستان و تاریخ داستان خوانایی دارد و قابل تحسین است که توسط "مونیکا بوتینگر6" طراحی شده است.
محسن ناصری با استفاده ی درست از تکنیک صدا و بازی با تن صدا و موزیک به صداگذاری حرفه¬ای این فیلم دست یافته است.
الیکا بزرگی(آذی)، کامران راد(کیان)، سینا سبا(آرمان) نقش آفرینان خردسال این فیلم و سوسن آذرین(مادربزرگ)، بهی جنتی عطائی(لیلا)، توفان منوچهری(مادر کودکان)، ازگی اثراوقلو(یاسمن)، سعید اویسی(عباس)، پیام مجلسی(حسن)، نوید اخوان(علی)، پوریا مهیاری(مهرداد)، فارس فارس(کرد عراقی)، میشل نیاورانی(پدر کودکان) دیگر نقش آفرینان این فیلم هستند.
آرش ریاحی داستان این فیلم را در سال 2000 به رشته ی تحریر درآورده است و تا مارس 2007 که کلید تهیه¬ی آن به عنوان فیلم سینمایی خورده است، بارها مورد بازبینی و بازنگری وی قرار گرفته است تا بتواند پر بار و واقع¬بینانه باشد.
فیلم "برای یک لحظه آزادی" در یکی از سالن های سینما در منطقه ی مونپارناس شهر پاریس در روز سیزدهم ژانویه 2009، ساعت 9 شب نمایش داده شد. حمایت کنندگان این فیلم که در بالا به آنها اشاره شد از علاقمندان، هنرمندان، منتقدان و دست اندرکاران فیلم وسینما دعوت کرده بودند که فیلم "برای یک لحظه آزادی"را پیش از اکران عمومی تماشا کنند و سپس به بحث و بررسی و گفتگوی آن بپردازند.
حدود 200 نفر که 70 درصد آنها را فرانسویان تشکیل می دادند، این فیلم را دیدند و حاضران در سینما پس از پایان فیلم با آرش ریاحی، کارگردان و همچنین با هنرپیشه های فیلم به گفتگو و پرسش و پاسخ پرداختند که تماشاگران را به درک بهتری از پیام فیلم رهنمون ساخت.
آرش ریاحی با تسلط بسیار، همچون مدیری با هوش توانست، پاسخ های شایسته ای به همه ی پرسش ها که بیشتر آنها از طرف فرانسوی ها مطرح شد، بدهد.
باید گفت که پیام مجلسی، یکی از هنرپیشه های فیلم نیز در مورد پناهندگان و دشواری های زندگی آنان و شرایط غم انگیز آنها در کشورهای پیشرفته ی غربی، حتا در سال جاری، سخنانی ایراد کرد که بسیار شایسته، جالب و درست بود و با سخنان خویش احساسات حاضران در سینما را برانگیخت.
آرش ریاحی با کارگردانی این فیلم نشان داد که از توانایی و قابلیت خوبی برخوردار است و می تواند از سینما به عنوان یکی از ابزارهای رسانه ای استفاده کند و پیام خویش را در اختیار افکار عمومی جهان قرار دهد. گفتنی است که آرش ریاحی از رعایت هنری پارامترهای استانداردهای سینمایی نیز غافل نبوده است و هنر سینما را در فیلم "برای یک لحظه آزادی" متبلور ساخته است. ضمن اینکه آرش ریاحی پیش از این، چندین فیلم کوتاه و ویدئو کلیپ موفق نیز ساخته است که مورد توجه دس ¬اندرکاران و منتقدان سینما قرار گرفته است.
با توجه به تغییر و تحولات گسترده ی جهان، دیدن این فیلم برای هر انسانی که در دهکده ی جهانی زندگی می کند، می تواند اثرگذار باشد و آگاه شدن نسبت به شرایط پر فراز و نشیب زندگی پناهندگان که روز به روز آمار آنها رو به افزایش است، می تواند به رشدیابندگی جامعه¬ی انسانی منجر شود و به پویایی روابط اجتماعی جهان یاری رساند.
*این نقد در نشریه سامان نو نیز منتشر شده است.
************************
*******************************
******************
**********
******
***
******
***
No comments:
Post a Comment