Friday, April 17, 2020

دو نوشته از کیومرث عزتی



گفتمان سیاسی اجتماعی

زمان برنامه :  8 شب اروپای مرکزی، 10:30 شب تهران،  2 بعداز ظهر 

نیویورک 



دو نوشته از کیومرث عزتی 

                                           راسیسم (فاشیسم)
 قتل عمد در شهر «هاناو» (ایالت هسن)             

 لحظه ای خیلی کوتاه از تاریخ هستیم

در کشورهای غربی شاهد رشد روزافزون دیدگاه های ضد خارجی هستیم، آیا چنین رویکردی با یورش به سطح معیشت انسان در این جوامع ارتباط مستقیم ندارد؟ چرا خارجی ها دیده می شوند ولی یورش کنندگان به معیشت پنهان می مانند؟ بررسی آنچه منجر به پنهان شدن یورش کننگان و دیدن تهیدستان خارجی است را از زاویه معینی مورد ارزیابی قرار می دهیم.
اشارتی به تاریخ
جنگ جهانی اول محصول بحران اقتصادی و تقسیم مجدد جهان بین انحصارات بزرگ است. جنگ خود نه تنها به بحران اقتصادی دامن می زند که دگرگشت سیاسی اجتماعی در گستره ی بحران هم ایجاد می کند. چنانکه سال هزارونهصدوهجده انقلابی در آلمان رخ می دهد پادشاهی آلمان سرنگون و قدرت سیاسی را حزب سوسیال دموکرات می گیرد. البته این حزب کوشش می کند از سمت و سوی رادیکال ِمبارزه اجتماعی جلوگیری نماید چنانکه وزیر جنگ پادشاهی آلمان با "نوسکه" (عنصر مسلط حزب سوسیال دمکرات) ارتباط نزدیک دارد، او را علیه انقلاب بخدمت می گیرد.
جنگ بحران اقتصادی را حاد و روند انقلاب را هردم رادیکال تر می نماید تا جایی که مبارزات اجتماعی منجر به شکل گیری "شوراها" می شود. نیروی  سرکوب دو تن از رادیکال ترین مبارزان و سازمانگران تعیین کننده انقلاب رادیکال ـ روزا لوکزامبورگ و کارل لیبکنشت ـ را بشکل فجیعی به قتل می رساند. حزب سوسیال دمکرات نیروی خود را مصروف به جلوگیری از رادیکال شدن انقلاب و کسب قدرت سیاسی می کند بهمین دلیل با اینکه در دولت «س پ د» این اتفاق می افتد از کنار کشتن این انقلابیون کمونیست می گذرد.
اما جریان رادیکال و طرفداران انقلاب از پایین، تحت عنوان "اسپارتاکیست ها" خود را سازمان می دهد وفعالیت شان معطوف به ادامه انقلاب است تا قدرت گیری طبقه کارگر. از آنجا که بورژوازی توان حل بحران و سازماندهی اقتصادی اجتماعی را ندارد متوسل به طرح اندازی دیگری علیه انقلاب می شود. طبق چنین طرحی در سه کشور اروپایی (آلمان، اسپانیا و ایتالیا) سه تن بنام های هیتلر فرانکو و موسیواینی ـ که از قبل رویشان کار شده است ـ بعنوان نماینده ی خود به سازمان دهنده سرکوب انقلاب برمی گزیند تا سازمان دادن جنگ جهانی دوم، که بنیاد آن کشتار انقلاب و ایجاد رعب و وحشتی بی پایان است. چنانکه هنوز که هنوز مردم جهان ترس جنگ بعدی را در دل نهفته دارند. کارهائی که در آن دوران خودنمایی کرده همیشه تنها یک روی سکه را نمایان می سازد آنهم روی عمل وحشیانه ارتش هاست در حالیکه تئوری های نهادینه شده ی پشت آن شاید هیچگاه به تمامی آشکار نشوند. راسیسم و فاشیسم موضوعی تاریخی اند که هر زمان ضدانقلاب جهانی لازم داشته باشد به آن متوسل خواهد شد از این رولازم است مدام برای آن زمینه های اجتماعی وجود داشته باشد. چنین زمینه ای را به لحاظ روحی نظم موجود به انحاء متفاوت سازمان می دهد. چنین شرایطی درعین حال به تئوریسین های خاص خود نیز نیازمند است. از این منظر به نمونه ای از تئوری پردازان چنین اوضاعی اشاره خواهم داشت.
اما آنچه قبل از پرداختن به وجه تئوریک، همین جا مورد پرسش است و لازم است هر انسانی بدان فکر کند اینکه:
جنگ اول و دوم چه نتایج مثبتی برای زندگی مردمی که نیروی انسانی ِجنگ را تشکیل داده اند به بار آورده است؟ جنگ جز ویرانی و کشتارصدها هزار و حتا میلیون ها انسان چه سودی به حال تهیدستان داشته است؟ جنگ دولت ایران و عراق هیچ سودی بحال مردم این دو کشور در برنداشت اما نتایج و عواقب این جنگ ها برای چند در صد مردم مورد پرسش جدی واقع شده تا به شناختی همه جانبه از آن پی ببرند؟ چرا نیروی های جنگ افروز بسادگی می توانند تهیدستان را به گوشت دم توپ خویش تبدیل کنند؟ بدون تهیدستان تنها جنگ های میکروبی امکان پذیر هستند نه هیچ جنگ تسلیحاتی دیگری. قدر مسلم دولت ها و نیروی های سلطه گر همیشه قادرند برای دستیابی به سود بیشتر، انسان های جوامع مختلف را به میدان جنگی بکشانند که هیچ سودی برای مردم ندارد. چنین پدیده ای امروز با امکانات فراآوری ذهنیت و شرایط روانی لازم که نیروی سلطه گر در چنگال دارد بسادگی قابل حصول می باشد. بدون شک راسیسم و فاشیسزم و هرگونه استبداد و دیکتاتوری ریشه در عدم پرسش گری اجتماعی، زمینه ی همه نوع سرکوب و جنگ به نفع قدرتمداران است. حال توجه تان را به زمینه های تئوریک این رویکرد جلب می کنم:  
نگاه سرکوبگر/ هایدگر و پرسش بنیادی
هایدگر بمنزله ی یک "هستی شناس" در دوران بحران حاد جنگ جهانی اول در دانشگاه فرایبورگ مشغول تدریس بود. سال 1927 اثر معروف خود "هستی و زمان" را منتشر می کند. در همین دوران بورژوازی انحصاری در کشورهای متروپل در حال طرح اندازی علیه انقلاب ِاز پایین (که بالاتر به آن اشاره شد) است.
اگرمارتین هایدگر همزمان با رخداد ِ قدرت گیری نازیسم نمی زیست شاید هرگز سخنی از نازی بودن وی به میان نمی آمد؟ بعبارت دیگر شرایط تاریخی معین ِرخداد نازیسم علیه انقلاب، رویکرد هایدگر را آشکار نمود. یعنی همزمانی تاریخی زیست هایدگر با چنین رخدادی باعث شد که هایدگر پرچم نازی را بدوش بکشد و مباحث تئوریکی اش که قبلن تبئین شده بود را فعلیت بخشد. بدون این همزمانی، حقیقت راسیستی "تئوری هستی شناسی" هایدگر آیا برای همیشه پنهان نمی ماند؟ همه اینها چیزی را بر من آشکار می سازد: تسامح در رابطه ی نظر و عمل انسان عاملی است که کمتر مورد توجه قرار می گیرد. در حالی این اتفاق می افتد که انسان ـ بویژه انسان امروزـ تبدیل شدن به مخزن اطلاعات را وظیفه ی خود قرار می دهد و آنرا جایگزین عملکردهای اجتماعی می نماید.
از این منظر اگر به رخداد راسیستی هایدگر بنگریم ضرورت دارد که قدری عمیق تر فاجعه را مورد ارزیابی قرار دهیم، زیرا هایدگر چنان یک ژنرال وارد میدان بازی ضد بشری ِنازیسم نمی شود بلکه بعنوان یک اندیشمند(فیلسوف) به این ورطه پرتاب می شود. واژه ی «پرتاب» از واژه گان هایدگری است که جهت نقد نگاهش بخدمت گرفتم: «پرتاب شدگی» در تئوری هایدگر واژه ای آشناست، اما پرتاب شدگی خودش به ورطه نازیسم امری است همچون پرتاب شدن نوزاد ـ جنین به خارج از رحم مادرـ به جهان. جنینی در دل تئوری هایدگر وجود دارد که رخداد نازی مانند مامائی در این ارتباط فونکسیون پیدامی کند. این زایمان گذار از تئوری به پراتیک در حقیقت زایش تراژدی است. اگر «آدلف آیشمن» چنان آدمی با روحیه نظامیگری در رأس بخشی از نیروهای سرکوبگر قرار می گیرد، فرمان قتل عام می دهد همزمان با وی؛ هایدگر در جائی دیگر وظیفه ی خود را بنوعی دیگر انجام می دهد: به سرکوب اندیشه اجتماعی را بصورتی تاریخی همت می گمارد و در دانشگاه فرایبورگ سرکوب و قتل عام مخالفان نازیسم را به سرانجام می رساند. یعنی هایدگر گذشته از اخراج مخالفین و گزارش برای دستگیری آنان با تدریس و نوشتار، فعالیت مهمتری از آیشمن را سامان می بخشد. با این حال نظرات او کماکان مورد علاقه ی بسیاری تئوریسین ها در سطح جهانی است. پرداختن همه جانبه ی این موضوع به نیروئی اختصاصی و فعالیت جمعی و کولکتیو نیازمند است ولی در این فرصت سعی می دارم جزئی کوچک از مبحث را واشکافی نمائیم.
پایگانبندی چنین فونکسیونی در جدایی عمل از تئوری، یا ناپیدائی رابطه عمل و نظر است. جامعه ایرانی که با شعر موزون آمیختگی تاریخی دارد و زیبائی کلامی برایش بسیارخوشایند است، در بهترین حالت تسلیم مضمون و محتوای کلی نوشتار و گفتار می شود و توجه بیشتری به شیرینی سخن دارد تا به شناخت موضوع در جزئیات آن، در حالیکه تئوری از دل شناخت اجزاء پدیده و روابط این اجزا باهم بیرون می آید نه از کلی گوئی در باره ی آنَ. عمل اجتماعی ِانسان بر بنیاد شناختی که قابل به فعل در آمدن باشد میسراست همچنانکه تولید نیز بربنیاد شناخت تحقق پیدا می کند. شناخت هر پدیده ای منوط به تجزیه آن به اجزاء تشکیل دهنده ی آن و درک چگونگی رابطه ی این اجزاء دارد، در غیر این صورت، در هیچ زمینه ای تولید میسر نیست. تولید اندیشه هم از این قاعده مستثنا نیست.
باز می گردیم به هایدگر و نازیسم:
جناب هایدگر سراسر زیست اش سخت مخالف تکنولوژی بود اما مدام در جریان عمل از همه امکانات تکنولوژیک استفاده نمود، زیرا آنچه فکر می کرد و در باره اش قلم فرسائی می نمود در زندگی شخصی تا جائی نقش داشت که به تأمین منافع شخصی اش لطمه نزند کما اینکه ازشهر«میسکیرشه» که در آنجا اقامت داشت تا دانشگاه فرایبورگ را پیاده یا با درشکه نرفته است و یا چاپ کتاب اش را به ماشین مدرن می سپارد. یعنی تکنیک تا آنجا که برای حفظ موقعیت اجتماعی برتر و در آمد مکفی کاربرد داشته استفاده نموده است.
 جهت دستیابی به بنیان های نظری او فعلن تنها به یکی از جملات قصار و زیبایش که بسیار مورد پسند و تأکید طرفدارن وی در زبان فارسی قرار گرفته است، اشاره می کنم:
       "...چکش شکسته بهتر از چکش سالم هستی چکش را به نمایش می گذارد..."
این نمونه دارای اجزا گونه گونی است: چکش ابزاری برای انجام دادن کار معینی است، برای کوبیدن میخ یا شکستن آجر موزائیک و... . انسان های نخستین از سنگ و چوب و امثالهم بجای چکش استفاده می کرده اند. چکش بعنوان وسیله و ابزار کار تبعات خاص خود را بوجود آورده است.  بدون چکش میخ وجود ندارد همچنانکه پیچ بدون آچار و پیچگوشتی. به هر رو انسان در پروسه ای تاریخی و مبتنی بر رشد خودش رفته رفته، رویکرد ابزارسازی پیدا می کند و ابزارهای مختلف می سازد، بکارگیری ابزار آلات توانائی تولید اجتماعی را رشد و گسترش می دهد، ولی رشد و گسترش تولید، خود انسان را متحول می سازد. دستیابی انسان به فلز حداقل شرایط چکش با کله فلزی را در دسترس انسان قرار می دهد. اما قبل از آنکه چکش فلزی ساخته شود پراتیک پیشین انسانی به وی می آموزد که برای ساختن ابزار جدید طرح اندازی نموده و دست به عمل ببرد. اما برای انسان امروز چکش کارکردهای گونه گونی دارد، ولی این چکش ها از آسمان به زمین نازل نشده که ساخته و پرداخته فعالیت های تاریخی اجتماعی انسان هستند؛ ساختن هر چکش تازه ای محصول دگرگشتی در خود انسان می باشد، فراگشت ابزار تولید پیوستاری از دگرگشت انسان و تولید اجتماعی است. انسان امروز با توجه به نیازهایش اقدام به ساختن انواع چکش های مکانیکی و الکترونیکی کرده است. کارخانه های ماشین سازی و یا اتومبیل سازی پرسهای قول آسائی می سازند برای خم و برش قطعات بزرگ.
انسان با توجه به نیازهای مادی در زندگی اجتماعی و بر اساس امکانات تاریخی مبادرت به ساختن انواع چکش ها کرده است؛ با این حال هایدگر چنان می اندیشد که چکش شکسته بهتر از چکش سالم هستی چکش را به نمایش می گذارد!؟ خب اگرانسان در زندگی واقعی نیازمند چکش نباشد در روندی تاریخی اقدام به ساختن انواع چکش نمی کرد تا آنجا که امروز کارخانه ی چکش سازی هم ساخته شده است، یعنی روی مواد مختلف کار می شود تا طی روندی چنان دگرگشت و حتا فراگشتی در آنها ایجاد گردد تا قابلیت تبدیل شدن به چکش مورد نیاز را پیدا نماید. بدینگونه شاهد هستیم چکش های متفاوتی «هستی» خود را برای اعمال مختلفی به نمایش می گذارند و هرکس نیز برمبنای نیازش این هستی ِمتعین را تهیه و مورد استفاده قرار می دهد. برای انجام کار هیچ نجاری بدون چکش سر کار نمی رود و هیچ آهنگری نمی تواند کار کند.
از زاویه ی دیگری به موضوع هستی چکش نگاه کنیم:
چکش پدیده ای ابژکتیو نیست که ترکیبی از عناصر شیمائی، فیزیکی، مکانیکی و مصرف نیروی کار انسانی است که در طبیعت وجود نداشته بلکه بگونه ای تاریخی و بر بنیاد نیاز تولید شده است. بنا و نجار و... یا در کارخانه بمنزله ابزار کار مدام از آن مراقبت ویژه ای می کنند چون هستی خودشان به هستی ابزارشان بستگی دارد از این رو استاد کارهای کارگاهی هر روز چکش های سنگین که دسته چوبی دارند را در پایان کار در ظرف پر از آب قرار می دهند که دسته ی چوبی باد کرده تا نکند هنگام کار قسمت فلزی از دسته جدا شود. همه ی اینها بخاطر نیاز ابزارمندان صورت می گیرد. ولی برای جناب هایدگر بمنزله نظاره گری کاملن پاسیو بدان گونه که بیان شد خودنمایی می کند. آیا بنظر معقول می آید بگوئیم اگرماشین بخار وجود نداشت هستی آنرا بیشتر نمایان می ساخت؟
آنچه این پاره متن از هایدگر در نگاه من آشکار می سازد این است که تحلیل های او محصول یک نگاه نظاره گرانه و کلی نگراست که بر بنیاد پاسیویسم ِدیدگاهی بازنمائی و یا واشکافی می شود. بنیاد دیدگاه منفعل و نظاره گرانه، از توانمندی لازم جهت درک و فهم فعالیت و فاعلیت تاریخی انسان و جامعه برخوردار نیست.
از منظر دیگری به "دازاین" هایدگر اگر توجه کنیم چنان است که همه ی اعمال فرد را بعنوان دازاین طرح اندازی قلمداد می کند و لذا همه چیز همان طور که رخ می نمایند درست است تنها باید از وضعیت مراقبت نمود و در عین حال بجای "هستنده" ها لازم می آید که "هستی" مرکز توجه قرار گیرد. و هستی که مفهومی کاملن انتزاعی است را ایشان قصد دارد بگونه کنکرت مورد شناسائی قرار دهد. ولی در پایان «هستی و زمان» مخاطب اندیشمند درمی یابد که هایدگر ِ"هستی شناس" چیز زیادتری از پیشینیان به مبحث هستی که مورد مناقشه وی می باشد نیفزوده است. هایدگر برای هستی سئوالی مطرح می کند:
بجای اینکه «نه هستیم» چرا «هستیم»؟
پاسخ این پرسش را دانشمندان در تئوری "بینگ بنگ" ارائه می کنند. در این مورد نیز هستندگی انسان تفاوتی با سایر جانداران و سایر پدیده ها دارد. هستیدن انسان او را وادار به ابزارسازی نموده است و ابزارسازی فاعلیت انسان در مقابل شرایط محیطی و طبیعی را نمایان می سازد. بعبارت دیگر انسان از "واکُنشرفتار" به "کُنشرفتار" گذار می کند. تولید ابزار پیوستاری از اندیشه ـ عمل انسانی ـ کنشرفتارـ در تاریخ است. لذا ما بدلیل خیلی طبیعی بجای آنکه نباشیم هستیم؛ از این رو پرسش بنیادی این می شود که چگونه می توانیم مثل یک انسان به"هست" یم، یعنی نظاره گر نباشیم تا بعنوان انسان پاسیو به مزدور و کارگزار نیروی سلطه گر مبدل نشویم. همه پرسش هائی که نزد هادیگر و طرفداران اش بنیادی خوانده می شوند به هیچوجه سمت و سوئی فاعلی به دیدگاه انسان نخواهند داد و بخاطر جهت پاسیویسم دربنیان جهانبینی در بهترین حالت ما را از همکاری و یاری دادن به نیروی سرکوبگر برحذر خواهد داشت.
فعال نمودن اندیشه به چه دردی می خورد؟
آیا چنین پرسشی برای زندگیدن انسان لازم و بنیادی نیست؟
اگرانسان برای آن می اندیشید که اندیشیده باشد حیات انسانی میسرو بردوام می شد؟
آیا انسانی که زندگی و حیات اش در معرض هجوم خطرهای گونه گون قرار دارد می تواند به خطرات فکر نکند و در جهت دستیابی به راهکارعملی برای دفاع از خویش نیدیشد و نقشه نکشد؟
آیا زندگی بدون امکاناتی که در اختیار انسان است می تواند ادامه یابد؟
آیا این امکانات از آسمان می آیند یا نتیجه ی فعالیت انسان های دیگر هستند؟
و باز آیا اگرچنین امکاناتی نباشد زمینه ای برای اندیشیدن اتنزاعی و آبستراک ِبدون ارتباط با زندگی مهیا خواهد شد؟
قدر مسلم اینکه مدام اندیشه معطوف به زندگیدن است و زندگی گسترده بسیار پهناور برای اندیشه فراآوری می کند. در این رابطه لازم است طرفداران هایدگر در ایران مناسبت ِ"هستی شناسی" او با زندگی اجتماعی و راهکارهای وی را برای مخاطبین آشکار سازند.
منظورم در این کوتاه نوشته، شناخت زمینه های رشد فاشیسم، نازیسم و راسیسم در جامعه امروزی جهانی است. البته مراد از راسیسم نه بمعنای برتری "راسته ای یا نژادی" که بروز اشکال تازه و همخوان با وضعیت امروزی آن می باشد.
نظم کنونی با انسان امروزین چه کرده است؟
نظام سرمایه داری اکثریت مطلق انسان های کره خاکی را مجبور به فروش نیروی کارشان نموده است. انسان ها اما به چند گونه مبادرت به این کار می کنند:
بخشی بمنزله ی نیروی سرکوب مستقیم به مزدوری نیروی سلطه گر«Herrschft» مشغول هستند که تعدادشان کم نیست.
بخش دیگری بمنزله ی «مغزمتفکر» ومتخصص خود را مستقیم در خدمت رشد ابزارآلات تولید و وسرعت بخشیدن به تولید و بازتولید سرمایه فروخته اند و مشغول کار هستند. این بخش در حقیقت قسمتی از "اطاق فکرها"ی نظمی هستند که بهترین خدمت را به نیروی سلطه گر می کنند برای بی هویت نمودن جامعه، زیرا نقش بنیادی در سلب فاعلیت انسانی دارند بطوری که سمت و سوی نابودی کامل فاعلیت انسانی را فراآوری می کنند. بعبارت دیگر انسان هائی که در دوران های گذشته با طرح اندازی تولید و ابزار تولید اجتماعی هویت می یافتند و زندگی را اینگونه سازمان می دادند امروز دیگر جملگی نقش فاعلی و اجتماعی ِخود را از دست داده اند.
اما اکثریت قریب به اتفاق انسان ها نیروی کارشان را بمنزله ی کالائی ارزش افزا به خریدارن و مصرف کنندگان نیروی کار می فروشند و بدین گونه معیشت خویش را تأمین می نمایند. این بخش از انسان ها بمنزله ی کالا برای نظام حاکم چنان ابزار و شیئی مصرف می شوند نه مثل انسان. چرا که هرنوع فشاری به انها می آورند تا بیشترین استفاده را ببرند.
بخش دیگری بمنزله «اطاق فکر نظام» خود را در اختیار آن قرار می دهند. این بخش به دولتمردان و متفکرین تقسیم می شوند. در ادامه سعی می کنم فونکسیون این بخش را واشکافی نمایم.
زندگی اجتماعی و نظام موجود
نگاهی به زندگی ِانسان امروزبیندازیم: آیا عرصه ای از زندگی اجتماعی هست که نظام موجود در آن دخالت نکند؟ جنس و نوع وسائل معیشت جامعه را چه کسانی تعیین می کنند؟ نوع کار، رشته ی تحصیلی و مدارک تحصیلی و نیز رشته های تازه تحصیلی ما چگونه تعیین می شود؟ همه ی چیزهائی که ما مصرف می کنیم تولید شده اند، برای تولیدشان عده ای طرح اندازی کرده اند و تعداد خیلی زیادی استثمار شده اند تا این چیزها بدست مصرف کننده برسد. سخن گفتن از استثمار شدن یک واژه ی خالی نیست یعنی در شرایط بسیار بدی اجبارن زندگی شان را مصرف تولید این اجناس کرده اند اما برای مصرف کننده تنها بصورت اشیائی متجلی می شوند که قیمتی دارند. بعبارت دیگر نه تنهاهیچگونه رابطه ای میان تولید کننده و مصرف کننده شکل نمی گیرد بلکه مصرف کننده حتا برای لحظه ای به چگونگی تولید کالاهائی که خریداری و مصرف می کند نمی اندیشد. برای تثبیت چنین مناسباتی نظم موجود برنامه ریزی های تاریخی و حساب شده ای را سازمان داده است:
امروزه ماشینی که دارای صدها قطعه است قطعات متفاوتش در کشورهای مختلف تولید شده، سپس همه ی این قطعه ها در کارخانه ای گرد می آیند و توسط تعدادی کارگر مونتاژ می شوند. این نوع از تولید ِاجتماعی وضعیت ویژه ای را در تولید کنندگان ایجاد می کند، بگونه ای که هیچکس احساس نخواهد کرد که تولید کننده ی چیز معینی است. هزاران کارگری که در ساختن این پدیده نقش ایفا کرده اند به دلیل ناهمزمانی و نا هم مکانی احساس می کنند تنها چیز بی ارزش و ساده ای را تولید کرده اند از سوی دیگر هر قطعه که در کارخانه ی معینی ساخته می شود، چنین تقسیم کاری عملی تکراری را در ساخت و تولید به کارگر تحمیل می نماید و یکنواختی کار چنان آنها را خسته و فرسوده می کند که دیگر توان فکر کردن به آینده «تنیجه چنین عملی» را از دست می دهند. از این رو هزاران نفر روی قطعاتی کار کرده اند تنها و تنها به دلیل اینکه در مقابل تجسم یابی نیروی کارشان در قطعه ای مجهول الهویت مزدی دریافت کرده اند. لذا هر روز رأس ساعتی که کارفرما برایشان تعیین کرده پای دستگاه و سر ِکارشان حاضر می شوند. این کارگران که صرفن بخاطر تأمین معیشت شان مجبور به فروش نیروی کار و تولید قطعه ای هستند، چون ساختنه شدن ماشین را بطور مشخص بمنزله ی نتیجه فعالیت خود احساس نمی کنند با اینکه در یک فعالیت اجتماعی گسترده و تقسیم کار جهانی مشغول کارند ولی نمی توانند زندگی خود را بمنزله زندگی اجتماعی ارزیابی نمایند. این تولید اجتماعی که موجودیت انسانی را از کارگر سلب نموده و او را به فردی حتا برای خودش تکراری مبدل می سازد بسادگی روح و روان سرکوبگری را سامان می بخشد. روحیه ی سرکوبگری افراد در صورت فراآوری شرایط براحتی می تواند فعلیت پیدا کند و عملی شود. همین وضعیت بر رشته های تحصیلی دانشگاه حاکم است.
منشأ اطاق های فکر نظام، دانشگاه است، دانشگاه بمنزله ی بخش مهمی از نظم جهانی با سلطه ی سرمایه فونکسیون پیدا می کند. از این رو قطعن در دانشگاه و حتا مدارج پیشا دانشگاه ـ از مهد کودک، دبستان و دبیرستان نیزـ تابعی ازطرح اندازی و برنامه هائی است که نظم موجود بربنیاد نیازمندی های خویش سازماندهی می کند. سردمداران نظم موجود از طریق ارگان های مختلف لحظه به لحظه کوشش دارند نیازهای خویش را مورد ارزیابی وشناسائی قرار دهند تا بربنیاد آن سازماندهی ِاجتماعی کنند. رشته های جدید دانشگاهی و حتا سیستم آموزشی بطور کلی، جملگی بر بنیاد نیازهای این نظم تعیین می شوند. نوع آموزش و رشته های جدید را چه کسانی تعیین می کند؟ آیا جامعه در این زمینه ها نقشی دارد، چگونه؟ اما آنچه در این ارتباط لازم است بدان توجه اکید داشته باشیم اینکه:
نیازهای صاحبان تولید و سازمانگران نظم یعنی نیروی سلطه گر و نیازهای اجتماعی دردو جهت مخالف حرکت می کنند. سرمایه به دنبال سودبیشتر همه چیز را سازماندهی کرده و کوشش می کند اهداف خود را تحقق بخشد؛ جامعه به زندگی و رفاه خود فکر می کند وبرای متحقق شدن این اهداف فعالیت می نماید. سود بیشتر سرمایه و رفاه اجتماعی و یک زندگی انسانی دو قطب متضاد و ناهمخوان هستند هر یک دیگری را نفی می کند. جهت فهم موضوع پرسش این است که سود بیشتر چگونه تحقق پیدا می کند؟
سرچشمه ی سود کجاست؟
سود امری اقتصادی است اما سود و سود بیشترسرمایه در مناسبات اجتماعی متحقق می شود بدون رابطه اجتماعی نمی توان از سودی سخن گفت. یک کارخانه دار نیروی کار ِکارگر را بمنزله ی یک کالا خریداری می کند تا آنرا جهت تولید مصرف کند. فروشنده ی نیروی کار چرا نیروی کارش را می فروشد؟ آیا اگر بتواند نیروی کارش را خودش بمصرف برساند تا بدینگونه معیشت اش تأمین نماید آنرا در اختیار دیگری قرار می داد؟ پس «من» نیروی کارش را می فروشد چون برای خودش قابل مصرف نیست. اما «من» دیگری نیروی کار«من» را می خرد چون امکان مصرف آنرا دارد. مصرف نیروی کار برای «من»ِ خریدار به امکاناتی مربوط می گردد که تا نیروی کار خریداری شده را مصرف نماید. این امکانات بمنزله ی سرمایه عمل می کنند، فرقی نمی کند که کارخانه باشد بانک یا یک بیمارستان و مدرسه و دانشگاه انتفاعی. یعنی «من» خریدار نیروی کار مالک چیزهائی است، چیزهائی در اختیار دارد بهمین خاطر برای راه اندازی به نیروی کار «من» های دیگری بمنزله فروشنده نیروی کار احتیاج دارد. اما این «من» خریدار عاشق چشم و ابروی فروشندگان نیروی کار نیست که آنها را به استخدام خود درمی آورد بلکه با هدف کسب سود ا اقدام می نماید. آنچه در این زمینه لازم است بدقت درک شود: سود بردن خریدار ِنیروی کار در رابطه صورت می گیرد، رابطه ای اجتماعی و اقتصادی که بینا خریدار و فروشنده ی نیروی کار وجود دارد. از تفاوت نوع مصرف خریدار درمی گذریم زیرا اینجا فقط بنیاد نابرابر این رابطه مورد نظر است. هر دو طرف رابطه تا حدودی بر چگونگی عمل خود واقف هستند اما به چه صورتی؟
فروشنده نیروی کار چون امکان مصرف نیروی کارش را ندارد به فروش آن تن درمی دهد و اجبارن به بازار خریداران مراجعه می کند؛ آیا طرفین در همین رابطه از جایگاه مشابه و موقعیت مساوی برخوردارند؟ قانون کار و حق مالکیت بر ابزار ومکان کار همگی از پیش توسط نیروی سلطه گر(کارفرمایان) تعیین شده است لذا در بهترین حالت «من» فروشنده قادر است برای دریافت دستمزد یا حقوق چانه زنی کند نه بیشتر. پس هرگز دوطرف مبادله شرایط یکسانی ندارند مزید بر آن بیکاری مزمن باعث می شود که چانه زنی هم صورت نگیرد. خب این رابطه چون برای خریدار حاوی کاراضافی (یعنی ارزش اضافی یا سود) است کارخانه دار چنین اقدام می کند در حالیکه برای فروشنده تأمین معیشت است. اما در عین حال نتیجه این رابطه، سود سرشار برای سرمایه دار و افزایش سرمایه و استثمار بیشتر است. ولی تحقق سود بیشتر، کار ِبیشتر و سرعت بخشیدن به پروسه تولید است.
همه این طرح اندازی ها را شخص سرمایه دار رأسن انجام نمی دهد اینها را تحصیلکرده های دانشگاهی سامان می دهند. دانشگاه آموزشگاهی برای تشکیل اطاق های فکردر زمینه های مختلف به نفع نظام حاکم است. هایدگر از این قاعده مستثنا نیست او نیز علیرغم اینکه مستقیم چیزی بنفع نظام نمی نویسد اما جامعه دانشگاهی را در زمینه جهانبینی با فعالیت خودش چنان پاسیو می کند که نتوانند به زندگی مادی خویش فکر نکنند. هایدگر جهانبینی دانشجویان اش را به سمتی هدایت می نماید که به مسائل اجتماهی و اقتصادی نیندیشند که با «هستی» و هستی شناسی بگونه ای انتزاعی خود را مشغول سازند. چنین پاسیوسیمی انسان را در مقاطع لازم بسادگی جذب نیروی سرکوبگر حاکم خواهد نمود. در خاتمه به بخش دیگری  از هایدگر در "جهانیت جهان" توجه کنیم. او در باره «ابزاریت» ابزار می نویسد:
          "...محصولی که سفارش داده می شود به نوبه خود تنها برکاربردش و همپیوندی ارجاعی هستنده ها، که در این
          کاربرد کشف می شود، مبتنی است."
سیاوش جمادی جمله را بهتر ترجمه کرده است، از این رو ترجمه ی ایشان را هم می آوریم:
          "..کار سفارش داده شده نیز خود تنها برکاربردش و بر بافت ارجاعی ِهستندگانی که حین این کاربرد
           کشف می شوند مبتنی است."*
توجه کنیم به محتوی جمله فوق؛ چیزی سفارش داده می شود طی پروسه ای تولید می شود برای تولید آن ابزاری مورد استفاده قرار می گیرند این محصول نیازی از نیازهای انسان را مرتفع می سازد. خب ببینیم از نظر هایدگر در کاربرد این محصول چه اتفاقی می افتد؟
در دیدگاه هایدگر "محصول یا کار"، "تنها" با "کاربرد" آن و "همپیوندی ارجاعی یا [بافت ارجاعی"] ش با هستندگانی که مصرف اش می کنند کشف می شود. یعنی فردی به پیراهندوزی مراجعه می کند تا از پارچه ی معینی پیراهنی برایش بدوزد، فرد به پیراهن احتیاج داشته است بهمین خاطر سفارش پیراهن می دهد کاربردش نیز بمنزله تن پوش کاملن معین است. پس، برای این شخص قبل از آنکه پیراهن سفارش دهد کاربرد آن کاملن شناخته شده بوده است. از این رو پرسش این است که چرا هایدگر فکر می کند که چیزی که سفارش داده می شود برای تولید "تنها بر کاربردش.. حین کاربرد آن و مبتنی برآن کشف می شود؟ " این امر ریشه در جهانبینی هایدگر و هایدگریسم دارد زیرا ایشان بر بنیاد چنین نگاهی نمی تواند درکی از تاریخ تولید و تولید تاریخی و اجتماعی داشته باشد. برای او پیراهن بمنزله یک تن پوش سفارش داده می شود تازه پس از تولید و کابردش کشف می شود.
البته هایدگر در صفحات بعدی همین امر را درارتباط با تولید انبوه نیز بهمین گونه توصیف می نماید و چنان بیان می کند که محصول در بازار توسط خریداران تازه کشف می شود آنهم بگونه ای میانگین. یعنی یک شرکت که برای تمام جهان طرح اندازی تولید وسیله ای را کرده است تازه پس از وارد شدن به بازار کشف می شود. البته قبلن توضیح دادم که نظم موجود حتا تولید نیازهای اجتماعی را نیز سازماندهی و بازار برای تولیدات اش ایجاد می کند. به هر روی این گونه جهانبینی های پاسیو براحتی بجای شناخت معضلات تاریخی ای که نظم موجود برای انسان ایجاد کرده است کارگر را به خارجی و داخلی تبدیل می نماید و آدمی در «هاناو» به دو «قلیان بار» رفته و تعدادی را می کشد و زخمی کرده و خود و مادرش را با همان کلت می کشد. فکر نکردن به وضعیت مادی امروز نظم سرمایه در سطح جهانی برخاسته ازعدم اندیشه ورزی است، زیرا این سرمایه انحصاری متروپل است که توده های زحمتکش جوامع پیرامونی را بخاطر سود بیشتر به فقر و فلاکت می کشاند. آخرین کلام اینکه همین آدم بیچاره ی آلمانی که مردم جهان پیرامونی را خارجی ارزیابی می کند بدون شک ارتش آمریکا را که سالیانی طولانی آلمان را اشغال کرده بود خارجی نمی داند بخاطر حاکمیت همان جهانبینی پاسیو.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*ـ «هستی و زمان» مارتین هایدگر صفحه 94 و 95 ترجمه عبدالکریم رشیدیان/ در ترجمه سیاوش جمادی صفحات 207 و 208
                                                                                                  

                                                  کیومرث عزتی  13.04.20

***
برمی گردیم تا " صد رحمت"

ما زندگی را تاریخ می کنیم، تاریخ تشخص انسان است، بازمی گردیم تا سرکشی به بازه ای از تاریخ رفتارها و تاریخ نوشتارها. برای نیل به هدف یادی می کنم از خاطره ای ناشاد.
روزهایی که تازه به آلمان آمده بودم، آمدنی اجباری نه اختیاری. با کسی دوست شدم/ ای کاش هرگز او را نمی شناختم. ایشان می توانست دوست شود ولی هرگز نمی توانست دوستی کند زیرا در همه ی زمینه ها خود را شاگرد اول تاریخ می پنداشت. او در همان دیدارهای اولیه ابراز داشت:
"... چپ اگر احمق نبود به ماندن "شاهپور بختیار" رضایت می داد تا اوضاع جامعه اینجور نشود و ملایان حاکم برسرنوشت ما نشوند ...؟! "
بحث تا دمدمای صبح به درازا کشید، این بحث حیرانم کرده بود تمام مدت به چشمان او خیره بودم مثل اینکه بدنیال چیزی در چشمان اش می گشتم. پرسیدم چگونه می توانستیم بختیار را بر اریکه قدرت نگاه داریم؟
باید به مردم می گفتیم باید توضیح می دادیم وباید...
ما که صدای مان به یک قدمی خودمان نمی رسید چطور می توانستیم مردم را به این عمل متقاعد نمائیم؟ خلاصه اینکه آن شب به این نتیجه رسیدم که خارج کشور آدم ها را هوائی می کند و پای شان بر زمین سفت واقع نیست. لازم به ذکر است زمانی کوتاه در برخوردهای مختلف به اشکال گونه گون وجوه متفاوت این نگاه برایم آشکار شد و مرا به خود مشغول داشت و در نهایت برآن شدم مقاله ای طولانی تحت عنوان «شهود حسی و شهود مقوله ای» در این باره بنویسم.
در آن نوشتار کوشش داشتم تفاوت قلم فرسائی ِمقوله ای و مفهومی در باره هر پدیده ای را از شناخت کنکرت آن جدا سازم، زیرا به نتیجه ای رسیدم که ما ایرانی ها بخاطر دیدگاه کلی نگرانه ی تاریخی توان نزدیک شدن به واقعیت ها را بعنوان واقعیت نداریم لذا بجای شناخت هر چیزی؛ آنرا بمنزله مفهوم و مقوله مورد کنکاش قرار می دهیم. این را داشته باشیم، می رسیم به خیزش های متفاوت در ایران.
خیزش آبانماه امسال، چیزی را برای این دیدگاه آشکار ساخت که معضل مفهوم گراِی پدیده ای صرفن در خارج کشور نیست که در داخل کشور نیز چنین دیدگاهی حاکم است و شاید بتوان گفت این رنج، رنجی تاریخی است. در تظاهرات های اخیر به نفع "رضا شاه" و خاندان پهلوی شعار سرداده شد که برای من تأییدی بر تحلیل سالیان قبل ام شد. این دیدگاه ها از سوئی و نوشته ی دوست کُردی «که زمانی چپ بود» از سوی دیگر؛ چرخه های اندیشه مرا به ناکجاآبادهای متفاوتی کشاند و مرا واداشت که متن در دست را بنویسم. این دوست در کوتاه نوشته ای استناد کرده بود به آقای احمدشاملو که چهارم مرداد 1358 نوشته: "روزهای سیاهی در پیش است ...".
فاکتنامه  می نویسد:
"... در بحبوحه جنگ جهانی دوم و در آخرین سال سلطنت رضاشاه در ایران و هیتلر در آلمان، ۵۰   درصد تجارت خارجی ایران در اختیار آلمان بود." 1
"رضاشاه و هیتلر هیچگاه یکدیگر را ندیدند، اما در خاطرات همسر رضاشاه شرحی از دیدار او و دخترانش با پیشوای آلمان نازی وجود دارد. تاج‌الملوک در خاطرات خود به ماجرای هدیه دو تخته قالی ایرانی منقش به تصویر هیتلر و نماد صلیب شکسته نازی اشاره می‌کند و می‌گوید:‌«هیتلر گفت زندگی او (رضاشاه) را می‌داند و او را درک می‌کند و از اینکه یک نظامی قدرت را در ایران به دست دارد خوشحال است»."2
رضاشاه که درمرداد 1323 در ژوهانسبورگ مُرد و جسدش به قاهره منتقل شد سپس جسد او به هزینه خانواده توسط یک روسی مومیائی و در سردابه مسجد رفاعی قاهره بطور موقت دفن شد. به سال 1329 جسد به ایران منتقل و در شاه عبدلعظیم دفن شد.
سال 1359 رژیم جدید شاه عبدلعظیم را زیرو رو کرد تا جسد مویائی رضاشاه را جهت اعدام به خلخالی بسپارند از قرار این جسد را نیافتند. ولی در گیرودار تظاهرات های آبانماه به ناگهان بولدوزری که در شهرری مشغول کار بود جسد مومیائی را از خاک بیرون انداخت و بلافاصله خبرآن همه گیر شده و تبدیل به شعار "روحت شاد رضا شاه" مبدل گشت.
چند پرسش ساده:
الف: رضا خان به دستور انگلیسی ها مجبور به ترک ایران و زندگی در تبعید شد تا زمان مرگ...
ب: با این حال جسد او پس از آنکه در ژوهانسبورگ مُرد به قاهره منتقل شد...
پ: سپس در سردابه مسجد رفاعی بطور موقت دفن می شود
ت: بالاخره سال 1329 جسد مومیائی به ایران منتقل و در شاه عبدلعظیم دفن می شود
ث: سال 1358 نیروهای رادیکال مسلمان ِجمهوری اسلامی، قبرستان شاه عبدلعظیم را زیرو رو می کنند اما جسد را پیدا نمی کنند
ج: ولی زمانی که مردم به پا خاسته اند و جامعه در غلیان است به ناگهان این جسد کاملن تصادفی رو می شود
چ: و بلافاصله رضاخان به شعار هزاران نفره تبدیل می شود: «بازگشت مومیائی» تا انسان ایرانی دیگر به طرح اندازی برای آینده مشغول نشود که با توسل به ضد انقلاب پیشین خود را مشغول دارد
جسد شاهی که با نازی ها همکاری کرد، توسط دولت انگلیس تبعید شد چرا پس از سالیانی اجازه مومیائی و دفن او در شهرری داده می شود؟
چرا این جسد مومیائی سال 59 توسط رادیکالترین های رژیم پیدا نمی شود و درست سربزنگاه تصادفی جسد پیدا می شود؟
چرا خبر دستیابی «تصادفی به جسد!؟» بسرعت اجتماعی می شود؟ آن هم همزمان با خیزش توده؟ و به شعار هم تبدیل می شود؟
باز می گردیم به اصل:
توده های مردم در کردستان قبل از آنکه رأی مردم  ِسایر نقاط به صندوق ها ریخته شوند (جمهوری اسلامی آری یا نه) با عمل مستقیم به اتنخابات و به چیزی که بعدن در قاموس «جمهوری اسلامی» خودنمائی کرد نه می گویند و درگیری ای که اواخر اسفند ماه 1357 شروع وتا ششم نوروز برای تصرف پادگان سنندج رخ داد واقعیتی تاریخی در تأئید این ادعا است که تعداد زیادی زخمی و کشته در تاریخ کردستان را به ثبت رساند. ولی ماجرای سنندج حتا به روز بیست و سوم اسفند 1357 برمی گردد. روز بیست ودوم بهمن طبق سازش و قرارهای از پیش تعیین شده خمینی پیام می دهد به خانه ها برگردید و اسلحه ها را تحویل دهید. اگر انقلابی صورت گرفته و مردم انقلابی هستند چرا باید به خانه هایشان برگردند و اسحله ای را که به قیمت جان بدست آورده اند چرا و به چه کسانی باید تحویل دهند؟ مردم سنندج همان زمان می فهمند که ضدانقلابی رفت و ضدانقلاب دیگری می خواهد جایش را بگیرد، بهمین دلیل انقلاب خود را ادامه می دهند و برای تسخیر ساواک دست نخورده و کلانتری ها اقدام می کنند و درست زمانی که برای دارودسته خمینی همه چیز خاتمه یافته است و در شرایطی که از جانب آنها اعلام می شود«انقلاب پیروز شده است؟!» ساواکی ها با همان اسلحه شاهنشاهی به روی مردم آتش گشوده و تیراندازی می کنند که منجر به زخمی و کشته شدن تعداد زیادی می شود.
چنین وضعیتی در نقده و مهاباد نیز بگونه های دیگری در همان روزهای نخست پس از 22 بهمن 1357 اتفاق می افتد و دولت موقت به نخست وزیری بازررگان( که بطور واقعی دولت نیست زیرا منتخب مردم نمی باشد) به تکاپو می افتد که اوضاع کردستان را آرام کند تا حکومت آینده که همین جمهوری اسلامی است استحکام یابد.
اما چرا کردستان از همان روزهای نخست سرنگونی رژیم شاهنشاهی خیزش را بسمت انقلاب تداوم می بخشد؟ «حکومت مرکزی» در بازه ی زمانی ای که بمنزله «دولت ملت» استقرار می یابد هیچکار مفیدی برای مردم کردستان انجام نمی دهد. لذا مردم کردستان بدلیل آنکه بی ثمر بودن دولت ملت را طی سالیان طولانی تجربه کرده اند، نمی خواهند بازهم چنان گذشته به زندگی ادامه دهند. پس از اصلاحات ارضی اکثریت قریب به اتفاق تهیدستان کردستان به کارگران فصلی تبدیل و آواره ی شهرهای دیگر برای دستمزد ناچیزی می شوند، با چنین تجربه زیستی ای، مردم این اقلیم بلافاصله متوجه بندوبست ها ودسیسه ی دست به دست شدن قدرت سیاسی در جهت تحکیم نظام سرمایه داری می شوند. آنها اوضاعی را که دار و دسته خمینی به جامعه تحمیل می نمایند تن در نداده و مبارزه را ادامه می دهند.
برای درک ناهمخوانی ِمردم کُرد با پروسه دولت ملت نکاتی قابل توجه هست:
این امر تنها در شرق کردستان اتفاق نیفتاده که در «روژآوا»ی کردستان و شمال کردستان نیز شاهد رویکرد مشابهی هستیم. در روژآوا رویکرد مزبور منجر به شکل کیری کانتون ها می شود، یعنی در وضعیت بحران سیاسی در سوریه با توجه به فعالیت های پیشینی رفته رفته قدرت "خودگردان" مردمی شکل گرفته و گسترش می یابد. یک جنبش انقلابی بوقوع می پیوندد که ویژه گی های نوینی را به دنیای انقلاب معرفی می کند که بنیاد دولت بمنزله قدرتی از بالا را برسمیت نمی شناسد و اقدام مستقیم توده ه است علیه ناکارآمد بودن دولت مرکزی. این وضعیت بیانگر بی مصرف بودن پروسه دولت ملت است که سرمایه جهانی جهت پیشبرد طرح اندازی خود در جهان پیرامونی سازمان دهی کرده است؛ زیرا دولت ِبرخاسته از چنین طرحی ـ در یک سرزمین معین اقتصادی اجتماعی که ملیت های مختلفی تاریخن بگونه های متفاوت با هم کنار آمده اند ـ قادر نیست به نیازهایشان در کوتاه مدت پاسخی درخور و مناسب بدهد. چنانکه در ایران چنین روندی به لحاظ تاریخی و مادیت اجتماعی اقتصادی، سلطه بلامنازع ملیت فارس و زیر سیطره گرفتن سایر ملیت ها را آشکار ساخته است. یعنی پروسه ی دولت ملت در رژیم پهلوی و جمهوری اسلامی، امکانات اقتصادی ای که متعلق به همه مردم ایران است بهیچوجه برابر بکار گرفته نشده بلکه اغلب سرزمین هائی که ملیت های غیر فارس است در آنها زندگی می کنند ازاین امکانات محروم هستند. البته این امر در عراق، سوریه و ترکیه هم کاملن مشهود است. بر این بنیاد کردستان به دست به دست شدن قدرت سیاسی در سال1357 رضایت نمی دهد و خواهان فراگشتی در قدرت سیاسی است. پس از این اشاره ی کوتاه ،در ادامه به موضوعی محوری می پردازم.  
پرسش این است که چرا این تجربه های تاریخی یا نادیده گرفته می شوند یا بگونه هائی غیرواقعی ارزیابی می شوند، بعبارت دیگر چرا عمل اجتماعی توده های مردم خط می خورد یا به دلخواه تفسیر می شود؟
بعنوان نمونه دوستی پس از چهل سال قطعه کوتاهی از شاملو که در مرداد1358 نوشته است ارسال می کند تا من بدانم چه بر سرما آمده است. چرا عمل مستقیم مردم که در همان روزهای نخست سرنگونی رژیم پهلوی(ماه ها قبل از اظهار نظر احمد شاملو) در کردستان رخ داده است که تعداد قابل ملاحظه ای کشته و زخمی برجای گذاشته است بمنزله ی واقعیت مادی تاریخی به اندازه ی یک کوتاه نوشته برای بسیاران از جایگاه و ارزش لازم برخوردار نیست؟ تجربه های زیستی ما در این میان کجا می روند و نقش ایین تجارب در اکنون و آینده چه خواهد بود؟ و چرا پیشگزارده ی مبارزاتی بمنزله ی تجربه ی تاریخی معین را آدم ها خط می زنند ولی به بازگویی جمله ای ساده و کلی "...روزهای سیاهی در پیش است..." اکتفا می کنند؟ معنای واقعی و مادی ِچنین رویکردی چیست؟
انسان وقتی مدام در مفعولیت زیست می کند و درجستجوی فاعلیت خویش در زندگیدن (و نه زیست) اجتماعی نیست از کوتاه نوشته ای تنها به تأیید وضعیت دوران های گذشته نخواهد پرداخت بلکه برای فردا هم نمی داند چه می خواهد، بهمین دلیل مبنای دلتنگی اش دوران «شاپوربختیار» و رضاخان می شود و به تبع آن فراموش خواهد کرد که در زمان پهلوی هم بخاطر خواندن یک اعلامیه چه برسر انسان می آوردند و بیاد نمی آورد که انسان ها بخاطر مطالعه کتابی که قانونی چاپ شده بود هنگام دستگیری مورد بازجوئی واقع و مجبور به توضیح و توجیه کتاب خواندن شان می شدند. جامعه ای که هرگز دنبال فاعل بودن خویش نبوده است و مدام در مفعولیت سرکرده است همیشه با خاطره «گذشته های شیرین» زیست می کند و زمانی هم که خیلی انقلابی می شود بجای جاری شدن در عمل اجتماعی ِمعین بیاد شعری از شاعری می افتد. حرف جای عمل را می گیرد. بر بنیاد چنین وضعیتی ضرب المثل های فراوانی در تاریخ غیرفاعلی مان وارد عرصه جامعه شده اند و قرار هم نیست علیه آنها اقدامی داشته باشیم.
"صد رحمت به کفن دزد اولی" یکی از آنهاست. معنای مادی و واقعی آن کفن دزد نیز در تاریخ ما خوب و بد تقسیم می شود و آن که چوب به ماتحت مرده مان نکند بلکه تنها کفن اش را بدزدد به آن دیگر ترجیح می دهیم. بجای آنکه علیه بد بودن نقشه بکشیم به دنبال انتخاب بین بد و بدترمی افتیم؟! این موضوع بزعم من یک مشکل تاریخی جامعه ما می باشد، بدون شک تا دگرگشتی در اینگونه باورها ایجاد نکنیم برای همیشه زندانی چنین نگاهی خواهیم ماند.
اوضاع اقتصادی اجتماعی و به تبع آن سیاسی، انسان ها را در نقاط مختلف دنیا به جنبش می آورد؛ تحرک و جنبش های اجتماعی در سطح جهان، حاصل عدم رضایت از شرایط موجود است با این حال خیزش ها بگونه ی پیش می رَوند که پس از مدتی در سطح گسترده ای احساس دلسردی و یأس درون توده ها ایجاد می شود. چرائی این یأس را لازم است بشناسیم زیرا حرکت اجتماعی بخودی خود نباید منجر به دلسردی گردد. اگر به جستجوی پاسخ چنین سئوالی نباشیم مثل این است که برای رسیدن به خواست و درخواست هایمان بهتر است سکوت کنیم. جهت جستجوی پاسخ ضروری است اوضاع واحوال را عمیق تر مورد توجه قرار دهیم تا به راهکارهای عملی تازه ای دست یازیم.
اعتراض های اجتماعی اساسن علیه وضعیتی است که حکام به جامعه تحمیل می کنند و بواسطه آن عرصه ی زندگی را هر روز تنگ تر می نمایند. اما این حکام چه کسانی هستند؟ شناخت عملکردهای حاکمین به ما کمک می کند که بتوانیم بموقع کنش و واکنش نشان دهیم در غیر این صورت نیروی بازنده ما خواهیم بود و هرگز نخواهیم توانست برمشکلات فائق آئیم.
آنچه مسلم است ما نیروهای معترض به این اوضاع و احوال میلیاردها انسانیم که در سطح جهان بصورت پراکنده و ناهماهنگ و نا همزمان عمل می کنیم در حالیکه نیروی مقابل ما کاملن منسجم نقشه می کشد و سرکوب می کند. نیروی مقابل کدام است؟ 
نیروی معینی به لحاظ اقتصادی نظم موجود را سازمان داده و این جریان بمنزله ی نیروی سلطه گر برای پیشبرد امور، قدرت ویژه ای را بمنزله دولت تاریخن سازمان داده است. این نیروی سلطه گر نیروی تعیین کننده در همه ی امور اجتماعی است. در نظم موجود بدون این نیروی سلطه گر(Herrschaft) قدرت (Macht) بدینگونه نمی توانست سازمان یابد و درعین حال قادر نیست به حیات خود ادامه دهد. بعبارتی دیگر «قدرت» خود بخود شکل نگرفته و سازمانگری تاریخی دارد که مدام بر آن کنترل خاص خود را اعمال خواهد نمود. اگر در دوران فئودالی مالکین زمین و اربابان سازمانگر اقتصادی اجتماعی و به تبع آن سیاسی بودند در نظام کنونی سرمایه تعیین کننده و سازمانگر مناسبات اقتصادی اجتماعی است و به تبع آن قدرت سیاسی و سیاست امروزین را نیز ایجاب کرده است. قوای ِسه گانه ای (قوه ی مقننه، قوه ی قضائیه و قوه ی مجریه) را نیروئی معین به نفع خویش سازمان داده است. مجلس بمنزله قوه ی مقننه را ظاهرن هر چهار سال یکبار مردم انتخاب می کنند و مجلس نیز قوانین را تنظیم می کند که قوای دیگر آنرا به پییش برند. ولی آیا راهی برای جامعه ی رأی دهنده، گذاشته اند که بگونه ای دیگر عمل نماید؟ قدر مسلم تنها راهی که برای ما مانده است رآی ندادن است، خب در این صورت نتیجه چه می شود؟ خیمه شب بازی در صندوق ها و رأی ها مرسوم است.
آنها اجناسی را که خودمان تولید می کنیم و نیازمند مصرف شان هستیم را گران می کنند، از مواد غذائی گرفته تا اجاره خانه و بلیط ایاب و ذهاب و پوشاک و غیره و ذالک ... . آنها ساعت زندگی ِما را تعیین می نمایند، چگونگی تولید را برای ما رقم می زنند، آنها همه چیز ما حتا لباش پوشیدن ما را تعیین می کنند آنها برایمان تعیین می کنند چه رشته ای بخوانیم و در کدام نقطه زیست کنیم و چه چیزهائی استفاده کنیم، خلاصه اینکه سکان زندگی ما را در دست گرفته اند. و بهمین ترتیب سکان سرکوب مان را. آنها دائم دارند در همه زمینه ها برای کسب سود بیشتر علیه ما نقشه می کشند زیرا از این طریق ثروت های اجتماعی را بخود اختصاص می دهند. برای انجام ِهمه ی این کارها هزاران اطاق فکر ایجاد کرده و بخدمت می گیرند.
ولی ما؟ تنها راهی که برای ما باقی گذاشته اند اعتراض به همه نابرابری ها و عدم عدالتی است که هر روز به ما تحمیل می شود، اعتراضات ما اغلب با سرکوب مواجه می شوند طوری که گاهی احساس درماندگی در ما ایجاد می شود.
در دوران های معاصر انسان ها پس از تحرکات اجتماعی شان مدام  احساس می کنند اشتباه کرده اند و بهتر بود با همان اوضاع پیشین می ساختند. این احساس پشیمانی با توجه به اینکه، جهان به دهکده ی کوچکی تبدیل شده بسرعت به بیماری ای همه گیر مبدل می گردد، از این رو ضرورت دارد بگونه ریشه ای زمینه های آنرا مورد ارزیابی قرار دهیم و بدینگونه شرایط فعالیتی کولکتیو و جمعی را برای شناخت این مشکل فرآوری نمائیم. اما قطعن ما بخودی خود از اعتراض مأیوس نمی شویم که ضدانقلاب جهانی با هزاران ترفند ونقشه و برنامه ی حساب شده ما را به چنین نتییجه ای می رساند. اولین چیزی که لازم است در این ارتباط مد نظر داشته باشیم اینکه:
بیش از 90 درصد مان از طریق فروش نیروی کار معیشت مان را تأمین می کنیم، از این منظر بسادگی دست مان مدام زیر گیوتین ِآنها قرار دارد. این امر ناخودآگاه رعب و وحشتی در روان مان ایجاد می کند. گذشته از آن تمامی دار و درفش سرمایه علیه ما مدام دارد عمل می کند/ از پلیس و سپاه و کمیته و دستگیری و زندان و شکنجه/ آنها از امکانات وسیعی علیه ما برخوردارند.
با این همه ولی ما معترض هستیم و آنها سرکوبگر/ ما لازم است کوشش کنیم با هم شویم آنگاه آنها در مقابل ما ضعیف خواهد بود و مسلمن از عهده ما برنمی آیند!

کیومرث عزتی 

  بیست و هفتم مارس دوهزار و بیست



No comments:

Post a Comment