گفتمان سیاسی اجتماعی
@@@@@@@@
|
طرح : ساسان دانش |
ناظم حکمت
شاعر مبارز و آزدیخواه ترکیه است که در بسیاری از سروده های خود از عشق، صلح، انقلاب،
امید و اندوه و هر آنچه که بایسته ی انسان است سخن گفته است. بی شک، سال های زندان
تأثیر فراوانی در بیشتر اشعار وی داشته است، "نهمین سالروز" سرگذشت اندوهبار
انسانی است که با وجود تمام رنج ها و مشاهده ی تلخی های روا شده بر انسان در دنیای
ممنوع و خوشه های خشمی که تا ابد در او شعله ور است در راه آرمان و آزادی خود همچنان
آکنده از جوانه های امید و بی هراس به پیش
.می رود
نهمین سالروز،
زبان گویا و ناگویای همه ی زندانیانی است که
برای آزادی و
رهایی انسان، زندگی و مبارزه را در هم تنیدند
سروده ای از ناظم حکمت
برگردان از پرتو یاران
این برگردان، سروده ای از ناظم حکمت شاعر مبارز و آزدیخواه ترکیه می باشد که در بسیاری از سروده های خود از عشق، صلح، انقلاب، امید و اندوه وهر آنچه که بایسته ی انسان است سخن گفته است. بی شک، سالهایی که در زندان به سر برده در اشعار او به ویژه این شعر تاثیر فراوان داشته " نهمین سالروز" سرگذشت اندوهبار انسانی ست که با وجود تمام رنج ها و مشاهده ی تلخی های روا شده بر انسان در دنیای ممنوع و خوشه های خشمی که تا ابد در او شعله ور است در راه آرمان و آزادی خود همچنان آکنده از جوانه های امید و بی هراس به پیش می رود.
برگردان این شعر را پیشکش می کنم به تمام دلاور زنان و دلاور مردان میهنم که با وجود شکنجه ها و درد های وصف ناشدنی سالیان بی رحم در زندانها استوار و پر امید در راه آزادی تا آخرین نفس مبارزه می کنند و نیز گلهایی که در این راه بی پروا و سربلند پرواز کردند و جاودانه شدند.
پرتو یاران، تابستان 1394
@@@@ً
نهمین سالروز
سرگذشت من در
شبی که برف تا زانو بود
آغاز شد
از میز شام مرا کشیدند
در ماشین پلیس پرتم کردند
و آنگاه در قطاری مرا چپاندند
درون اتاقی حبسم کردند
سه روز پبش، نه سال از آن روز گذشت.
در راهرو مردی روی برانکار
با دهانی باز
و اندوه سالهای طولانی بی رحم در رخسارش
جان می دهد.
به انزوای تنفر انگیز و مطلق خود
همچون دیوانه و مرده ای می اندیشم
نخست، هفتاد وشش روز
در جدل با سکوت حاکم بر در بسته
وهفت هفته در انبار کشتی بوده ام
با این وجود، همچنان شکست ناپذیرم
تنها من بودم و افکارم.
اکثر چهره هایشان را از یاد برده بودم
و تنها بینی بسیار درازی در خاطرم بود
با اینکه بارها در کنارم صف کشیدند
حکم مرا که خواندند
تنها یک نگرانی داشتند و این بود:
که با بهت مرا ننگرند
که نتوانستند.
شبیه هر چیزی بودند جز آدمی:
احمق و متکبر چون ساعت دیواری
و سوزناک و رقت بار چون دستبند، زنجیر...
شهری عاری از خانه و خیابان
با خروارها امید و خروارها اندوه
بی هیج جنبنده ای جز گربه ها.
من در دنیای ممنوع زندگی می کنم!
که در این دنیا بوییدن گونه های محبوبم ممنوع ست
با فرزندان خود دور یک میز غذا خوردن ممنوع
گفتگو با مادر و برادر، بی نگهبان و حفاظ سیمی ممنوع
ارسال و دریافت هر نامه ای ممنوع
خاموشی به وقت خواب ممنوع
بازی تخته نرد ممنوع
با این همه
چیزهایی هست که می توانی در قلبت پنهان کنی و در دستانت داشته باشی
مانند عشق، اندیشه و درک.
در راهرو، مرد روی برانکار مرده
بیرونش می برند
امید و اندوهی نیست
نان وآبی نیست
آزادی و زندان نیست
تمنای زنان، نگهبان و حتا ساس هم نیست
و نه گربه ای که بشیند و به او خیره گردد
همه چیز تمام شد.
اما سرگذشت من ناتمام
هنوز عشق می ورزم، می اندیشم و درک می کنم
خشم بی اثرم همچنان وجودم را می خورد
و از صبح هنوز کبدم درد می کند.
@@@@@@@@@@@
NINTH ANNIVERSARY
One night of knee-deep snow
my adventure started -
pulled from the supper table,
thrown into a police car,
packed off on a train,
and locked up in a room.
Its ninth year ended three days ago.
*
In the corridor a man on a stretcher
is dying open-mouthed on his back,
the grief of long iron years on his face.
I think of isolation
- sickening and total
like that of the mad and the dead -
first, seventy six days
of o closed door's silent hostility,
then seven weeks in a ship's hold. Still, I wasn't defeated :
my head
was a second person at my side.
*
I've forgotten most of their faces
- all I remember is a very long pointed nose -
yet how many times they lined up before me!
When my sentence was read, they had one worry :
to look imposing.
They did not.
They looked more like things than people :
like wall clocks, stupid
and arrogant,
and sad and pitiful like handcuffs, chains, etc.
*
A city without houses or streets.
Tons of hope, tons of grief.
The distances microscopic.
Of the four-legged creatures, just cats.
I live in a world of forbidden things!
To smell your lover's cheek :
forbidden.
To eat at the same table with your children :
forbidden.
To talk with your brother or your mother
without a wire screen and a guard between you :
forbidden.
To seal a letter you've written
or to get a letter still sealed :
forbidden.
To turn off the light when you go to bed :
forbidden.
To play backgammon :
forbidden.
And not that it isn't forbidden,
but what you can hide in your heart
and have in your hand
is love, think and understand
*
In the corridor the man on the stretcher died.
They took him away.
Now no hope, no grief,
no bread, no water,
no freedom, no prison,
no wanting women, no guards, no bedbugs,
and no more cats to sit and stare at him,
that business is finished, over.
But mine goes on :
my head keeps loving, thinking, understanding,
my impotent rage goes on eating me,
and, since morning, my liver goes on aching...
20 January 1946
http://mp3lio.com/salvatore-adamo
*****
**********
************
آنان دشمنان امیدند، عشق من
سروده ای از ناظم حکمت :
برگردان از پرتو یاران
آنان دشمنان امیدند، عشق من
آنان دشمنان امیدند، عشق من
دشمنان آب روان
دشمنان درختان پربار
دشمنان زندگی و شکفتن.
زیرا مرگ برایشان رقم زده:
دندانهایی فاسد و تنی پوسیده
به زودی برای همیشه نابود می گردند
ویقین داشته باش، عشق من، یقین داشته باش
که آزادی آغوش می گشاید
در فاخرترین جامه اش: لباس کارگر
....درکشور زیبایمان
******
They are the enemies of hope, my loveThey are the enemies of hope, my love,
of flowing water,
of the fruitful tree,
of life growing and flourishing.
Because death has branded them on their forehead :
- rotting teeth, decaying flesh -
and soon they will be gone not to come back again.
And be sure, my love, be sure,
freedom will walk around swinging its arms,
freedom in its most glorious garment : worker's overalls
in this beautiful country of ours...
*****
********
***********
زندگی
سروده ای از ناظم حکمت
ترجمه: سیاوش بهزاد
زندگي، امری مضحک نيست.
بايد با جديت فراوان زندگي کرد.
مانند يک سنجاب ... برای مثال.
يعنی بدون چشم داشت به چيزی فراتر و برتر از زندگي.
يعنی شغل و حرفه ی اصلی بايد زيستن باشد.
زندگی موضوع مضحکی نيست.
بايد با آن جدی برخورد کرد!
بسيار جدی و به آن درجه ای که مثلاً دستانت پشت سرت بسته باشد و پشت به ديوار ايستاده باشی.
يا اينکه داخل يک آزمايشگاه باشی با روپوش سفيد و عينک محافظ.
می شود بخاطر ديگران مُرد... حتي براي کساني که هرگز چهره هايشان را نديده ای.
اگر چه می دانی زندگی بسيار واقعی است، و زيباترين است.
يعنی بايد آنقدر زندگی را جدي گرفت که مثلاً در 70 سالگی درخت زيتون بکاري و بخاطر فرزندان خودت هم نباشد!
اما، علی رغم اينکه از مرگ می هراسی، آنرا باور نداری! چون وزنه زندگی سنگين تر است!
فرض کنيم به شدت بيمار شده اي، نياز به جراحی داري، اما ممکن است از اتاق عمل زنده خارج نشوی.
با اينکه احساس غم و اندوه حاصل از عزيمت "کمي زود هنگام" ناممکن است، اما همچنان به جوک ها می خنديم همچنان به بيرون پنجره مي نگريم تا ببينيم آيا باران می بارد! يا همچنان با اشتياق و اضطراب منتظر شنيدن جديدترين اخباريم.
حال فرض کنيم در خط مقدم هستيم و بخاطر چيزی که ارزش جنگيدن را دارد، قرار است بجنگيم.
شايد همان جا، دراولين روز حمله، دقيقاً در همان روز اول با صورت به زمين افتاده جان دهيم.
اين حقيقت را همراه با خشم غريبی مي دانيم، ولي همچنان خود را تا سر حد مرگ نگران نتيجه ی اين جنگ ميکنيم که ممکن است سالها بطول بيانجامد.
حال فرض کنيم در زندان هستيم و در مرز 50 سالگی و مثلاً هنوز 18 سال تا باز شدن درب هاي آهنين باقی است.
اما همچنان با دنياي بيرون زندگي مي کنيم، يعني خارج از ديوار ها، همراه با حيوانات و مردمان در هم می پيچيم و دست و پا ميزنيم و تلاش می کنيم.
می خواهم بگويم در هر حالت و هر موقعيتی که هستيم، بايد آنچنان زندگي کنيم که گوئی هرگز نخواهيم مُرد.
اين سياره سرد خواهد شد!
ستاره ای در بين ستارگان و ذره ای طلائی و بسيار کوچک، روي مخمل آبی، يعني همين سياره ي عظيم خودمان! اين سياره زمانی سرد خواهد شد.
نه مثل يک قطعه يخ يا حتي يک تکه ابر بي بار و مُرده.
بلکه مانند يک گردوي تو خالی که در فضاي تاريک مطلق می غلتد و پيش می رود.
همين حالا بايد به سوگواری نشست!
بايد اين اندوه را هم اکنون احساس کرد!
چرا که اگر می خواهی بگوئی "زندگي کردم!" بايد تا اين حد عاشق دنيا باشی!
@@@@@
@@@@@@@@
@@@@@@@@@@
گفتمان سیاسی اجتماعی