مجید نفیسی
@@@@@
سروده ای جدید
دو برادر
یک صبح پیش از رفتن به کودکستان
از خانه بیرون زدم
برای تماشای مرغابیها.
تو دم در ایستاده بودی
و همراهم آمدی
با پستانکی به دهان
و بغضی در گلو.
رفتیم سر لت
جایی که مادی فدن
دو پاره میشود.
دایههامان زهرا و سکینه
گاهی آنجا رخت میشستند
و ما را هم با خود میبردند.
پشت به خرسنگی مینشستیم
رو به آبی که از زمین میجوشید
و بچههای دیگر را تماشا میکردیم.
ریگی را روی آب میسراندند
و میگفتند: "سُری, سُری, چند سُری؟"
مرغابیها در شیپورهاشان میدمیدند
به آنها میگفتیم: "نجسی! نجسی!"
سرشان را زیر آب میکردند
تا خود را بشویند.
آنها را دنبال کردیم
تا جایی که مادی
پشت دیواری پنهان میشد
و دری ما را به کوچهای میبرد.
چون خواستیم برگردیم
چفت در, باز نمیشد
ناگزیر رفتیم تا به بیدآباد رسیدیم.
آنجا غولهای آهنی
خانهها را خراب میکردند
برای خیابانکشی
و از فرط گردوخاک
چشم, چشم را نمیدید.
ناگاه حسن تبری
از راه رسید
دوان, دوان
با لنگی به کمر
و دو تبر بر دوش
تاقتاقکنان.
ایستاد و پرسید: "خوشگلها!
اینجا چه میکنید؟"
هراسان
دست یکدیگر را گرفتیم
از کنار خانههای ویران گذشتیم
و پس از سرگردانیهای بسیار
در میدان کهنه و جوباره
به چارراه شکرشکن رسیدیم
که جایی آشنا بود.
آنک خانهی عمو!
آنک کوبهی در!
شگفتا! مادرمان در را باز کرد.
با گیسوی بلند
و دستهای گشوده
چه زیبا مینمود.
به همهی کلانتریها
سر زده بود
و ما با پای خود
به پیشگاهش آمده بودیم.
از حرفهای تندش
بغض تو ترکید
و پستانکت فروافتاد
اما نگاهش پشت عینک
هر دوی ما را میستود.
بیست و یکم آوریل دوهزار و بیست
مجيد نفيسی
* برادر کوچکترم سعید نفیسی (دهم اردیبهشت هزار و سیصد و سی و سه تا هجدهم شهریور هزار و سیصد و شصت و یک) و همسرش فهیمه اخوت بدست رژیم خمینی در تهران به قتل رسیدند, اما شیوهی قتل و محل دفنشان روشن نیست.
Two Brothers
By Majid Naficy
In Memory of Sa’id*
One morning before going to kindergarten
I walked out of the house
To watch ducks.
You were standing at the doorway
And accompanied me
With a pacifier in your mouth
And a lump in your throat.
We went to the fork
Where Fadan Waterway
Splits in two.
Sometimes our nannies Zahra and Sakineh
Washed clothes there
And took us with them.
We would lean against a boulder
In front of bubbling water from the ground
And watch other kids.
They did stone skipping on the surface of the water
And said: “Skip, skip, how many skips?”
The ducks were blowing their horns.
We told them: “You’re unclean! You’re unclean!”
They dipped their heads into the water
To cleanse themselves.
We followed them
Until the waterway
Hid behind a wall
And a gate led us to an alley.
We wanted to return
But the latch wouldn’t yield.
So we kept walking until we reached Willow Town.
There, metal ghouls
Were demolishing houses
To widen the street
And because of dust
My eyes could not see yours.
Suddenly Hassan the axman
Arrived running
Wearing a loincloth
With two clanging axes
On his back.
He stood and asked: “Pretties!
What are you doing here?”
Fearful
We held each other’s hands,
Passed by demolished houses
And after much wandering
In Old Circle and the Jewish ghetto
We reached Sugar Cracker Crossroad
Which was a familiar place.
There, the house of Uncle!
There, the knocker of his door!
Surprise! Our mother opened the door.
With long hair
And open arms
How beautiful she looked.
She had stopped by
Every police station
But we came to her presence
With our own feet.
From her harsh words
The lump in your throat burst
And your pacifier fell.
But her gaze behind eyeglasses
Praised both of us.
April 21, 2020
* My younger brother Sa’id Naficy (April 30, 1954 to September 9, 1982) and his wife Fahimeh Okhovat were killed by the Khomeini regime in Tehran. The method of murder and the place of their burial are not known.
@@@@@@@@
گریز به لِزبُس
در مَعره, ابوالعلای شاعر را*
کافرِ حربی خواندند
و هزار سال پس از مرگش
سر از تندیسش جدا کردند
من شاهد این ویرانی بودم
و دانستم که جای درنگ نیست.
پس به ترکیه گریختم
و همراه با آوارگان سوری
از اِزمیر به لزبس شدم
جایی که سافوی شاعر
از عشق می گفت.
اینک در اردوی آوارگانم
با شماره ای بر سینه
و ساندویچی در دست.
ای ابرهای سیاه
که بی واهمه از مرزها میگذرید
نه اودیسه ام که به وطن بازگردم
نه اِنیاس که وطنی در غربت بسازم*.
از مرگ گریخته ام
و می خواهم زنده بمانم
چونان ابوالعلا
که در شعرهایش بجا ماند.
مجید نفیسی
۲۰ سپتامبر ۲۰۱۵
* ابوالعلا مَعری (۱۰۵۷-۹۷۳) شاعر آزاداندیش و نابینای عرب.
* اِنیاس قهرمان حماسه ی "انئید" اثر ویرژیل
شاعر رومی.
Escape to Lesbos
In Ma’arra*, the poet Abul ‘Ala*
Was called a death-worthy infidel
And a thousand years after his death
His statue was beheaded.
I witnessed this destruction
And knew it was not a safe place.
So I fled to Turkey
And along with Syrian refugees
Sailed from Izmir to Lesbos
Where the poet Sappho
Spoke of love.
Now I am in a camp of refugees
With a number on my chest
And a sandwich in my hand.
Oh, black clouds
Passing borders fearlessly
I am neither Odysseus who returns home
Nor Aeneas who makes a homeland in exile.
I have escaped death
And want to remain alive
Like Abul ‘Ala
Who survived through his poetry.
Majid Naficy
September 20, 2015
* A town in Syria.
* Abul ‘Ala Ma’arri (973-1057) A freethinker, blind Arab poet.
@@@@@@
@@@@@@
چيستان
مجید نفیسی
براي روز جهاني كارگر
ميوه نيستم كه بگندم
يا كالا كه بپوسم.
من آفريده ي كارِ خويشتنم.
مورچه نيستم كه به يك صف راه روم
يا كاربافك كه به تنهايي تار تَنم.
من آبستنِ جمعِ خويشتنم.
با اين همه، در محرابهاي پول
بر بتِ وارونه ي خويش نماز ميگذارم
و در بازارهاي كالا به زنبيل ميكشم
از بدنِ گرمِ تكه تكه شده ي خود.
حالا بگو كه كيستم
زنده يا مرده به چيستم؟
اين چيستانيست ساده و سمج
از پايِ كرسيِ شبِ يلدا.
آيا كار، نفرينِ آفريننده ي من است*
يا داستانِ آفرينشم؟
4 ژانويه 1986
*- تورات، سِفر پيدايش 3:17-19
To see the picture please click at:
A Riddle
By Majid Naficy
For International Workers’ Day
I am not a piece of fruit, rotting
Or a commodity in decay.
I am the creation of my own labor.
I am not an ant marching in single file
Or a spider webbing in solitude.
I am pregnant with my commonwealth.
And yet, in the temples of money
I kneel at my inverted idol
And in the markets of exchange
I carry a basket of my warm body
Cut in different shapes.
Now, can you tell me who I am
And what keeps me alive or rather dead?
This is a riddle, simple and stubborn
At a winter fire place.
Is labor the curse of my creator*
Or the story of my creation?
January 4, 1986
*- Genesis 3:17-19
@@@@@@
نيايشِ باران برای كاليفرنيا
مجید نفیسی
كوه ها از برف تهي مي شوند،
درياچه ها از تشنگي مي ميرند
و كشتزارها و مرغزارهای ما
از خشكسالي مي سوزند.
اي پدر آسمان!
ما مردمِ كاليفرنيا
با تو پيمان مي بنديم:
اگر تا سه ماه بباری
ما در برابر
به پرتقالها و توت فرنگيها
شيميايي نپاشيم
و به گوساله ها و جوجه ها
هورمون نخورانيم
از مصرفِ گوشت و شير
بكاهيم يا بپرهيزيم
و از آفتاب و باد
سوختي پاك برآريم
باشد كه زمينِ مادر
بر ما مهر ببارد.
با اين همه فراموش مكن
كه ما كاليفرنيايي ها
دوست داريم بيرون از خانه باشيم.
پس لطفا روزها را آفتابي نگهدار
و تنها در شب ببار
8 آوريل 2015
To see the picture please click at:
A Rain Prayer for California
By Majid Naficy
Mountains are depleting of snow,
Lakes are dying of thirst
And our farms and meadows
Are burning from drought.
Oh, Father Sky!
We Californians
Make a pact with you:
If you rain for three months
We in return
Will not spray chemicals
On oranges and strawberries
Or feed hormones
To calves and chickens;
We will reduce or avoid
Consuming meat and milk,
And extract clean fuel
From the sun and wind.
May Mother Earth
Shower us with affection.
Do not forget, though,
That we Californians
Like to be outdoor.
So please keep the days sunny
And rain only at night.
April 8, 2015
@@@@@@@@
تا جهان، مرا ويران نسازد
مجید نفیسی
از جهانم ويرانه هايي مانده است
پوشيده در مِه سنگينِ بامدادي.
پاكِشان از ميان آوار مي گذرم
در برابرِ تلواره اي مي ايستم
و از خود مي پرسم كه اين كوت
نشان از كدام خانه دارد؟
هر گشوده گاهي به دروازه اي بدل مي شود
و هر پاره ديواري به بارويي باشكوه.
درختانِ خاك آلود رخ مي شويند
و اسبي از درون مِه شيهه مي كشد.
كوراوغلوي روشن از راه رسيده است
تا مرا از زمين برگيرد
و با خود به دشتهاي باز برسانَد.
آه! جهان دوباره رنگ بر مي گيرد
اشباح به كالبدهاي خود باز مي گردند
و با چشمانِ رخشانشان سخن مي گويند.
تا جهان، مرا ويران نسازد
من جهان را به چشم خود باز مي سازم.
27 فوريه 2002
بخوانيد:
"فصلنامه ي نگاه نو" تهران، شماره ي 104 با 9 شعر از مجيد نفيسي و
تصويرسازي نوشين نفيسي
@@@@@@
By Majid Naficy
There are remains of my world
Covered in a heavy morning fog.
I drag my feet through the rubble,
Stop at every mound and ask myself:
Which house does this pile belong to?
Every opening changes into a gate
And every broken wall into a majestic castle,
The dusty trees wash their faces
And a horse neighs from the fog’s midst.
The sighted Koroghlu* has arrived
To lift me from the ground
And carry me with him to the open meadows.
Ah! The world will regain colors,
Ghosts will return to their bodies
And speak with their shining eyes.
For the world not to ruin me
I rebuild the world to my eyes.
February 27, 2002
*- Koroghlu, literally “son of a blind man” in Turkish, the hero of an
Azerbaijani folktale.. He fights against a feudal lord who has blinded
his father.
@@@@@@