Friday, December 29, 2017

"در انتظار درخشش جنگل" - سیروس بینا

گفتمان سیاسی اجتماعی


دوستان و رفقای گرامی،

جنگل در انتظار انفجار جرقه ای است
به انبار خشک فقر
و پاکیزه آتشی
که بگیرد عاشقانه
به دامن قبای هزار چهره ی هستی
و بشوید، هزاران هزار بار
تعّفن تاریخ قحبه ی غّدارِ نازمانِ بشر را.
(تهران – فروردین ١٣٥۰)

چهل و هفت سال پیش، در سیاهکل، در نوزدهم بهمن چهل ونه، با نخستین گلوله های طلایه داران "مبارزه ی مسلحانه، هم استراتژی هم تاکتیک" در ایران جنبش نوینی آغاز شد که اگر چه در اوان با چالش های تاکتیکی، ملاحظات لحظه ای و کمبود تجربه روبه رو شد، اما در مدتی کمتر از نیم دهه، نه تنها در ایران شهره ی خاص و عام شد، بلکه در تمامی منطقه و نیز در فراسوی جهان (با پشتیبانی هواداران پر شور خود، بویژه در کنفدراسیون جهانی) شهرتی عالم گیر بدست آورد. پیش تازان جنبش مسلحانه از بدو حمله به پاسگاه ژاندارمری سیاهکل، علی رغم ناکامی های لجستیکی و دیگر چالش های کوچک و بزرگِ پیش بینی نشده، در برابر یکان های مجهز ارتش و واحدهای ژاندارمری (هنگ چهار و گسیل واحدهای متمرکز در اداره ی مرزبانی) بیش از دو روز دلیرانه مقابله و مقاومت کردند. در آن زمان من افسر وظیفه بودم و در ستاد ژاندارمری مرکز (اداره ی بازنشستگی) خدمت می کردم. در همین ساختمان (که در طرف مقابل ستاد ژاندارمری کل کشور در ضلع جنوبی میدان24اسفند قرار داشت) یکی از ژاندارم هائی که در اداره ی مرزبانی راننده بود (از هنگ چهار ژاندارمری) و افراد مسلح را به سیاهکل برده و تازه از "جبهه سیاهکل" به تهران بازگشته بود چنین حکایت می کرد که گویا این افراد (یعنی چریک ها) "لباس های فضائی"  به تن داشته و شاید هم "از خارج" آمده بودند. این گونه اظهارات خود نشانه ای است از ضربت کارساز این رفقا و غافلگیری نیروهای انتظامی رژیم شاه.
پس از سیاهکل، سازمان چریک های فدائی خلق توسط رفقا مسعود احمدزاده، امیر پرویز پویان، و عباس مفتاحی، و با ادغام  با "گروه حمید اشرف،" پایه گذاری شد. چریک ها با تکیه بر خصوصیات جامعه ایران (به ویژه در تحلیل درست رفرم امپریالیستی "انقلاب سفید")، امپریالیسم را تنیده در تار و پود اقتصادی-سیاسی دیکتاتوری شاه ارزیابی کردند. به عبارت دیگر، پایه گذاران این سازمان از همان اوان با انواع نظرات التقاطی، نظیر مبارزه با "دیکتاتوری شاه" (و امپریالیسم به مفهوم نظامی –نظر زنده یاد بیژن جزنی) یا "جبهه ی متحد ضد دیکتاتوری" 
(موضع "حزب توده") خط کشی قاطع کردند. به مصداق خواجه ی شیراز:

"گوهر پاک بباید که شود قابل فیض/ور نه هر سنگ و گِلی لؤلؤ و مرجان نشود."

در "مبارزه مسلحانه، هم استراتژی هم تاکتیک،" مسعود احمدزاده نشان داد که 
سخن از ساختن "حزب" در زمانی که اختناق و محیط پلیسی، حتا به لیبرال های بی استخوان مجال هیچ گونه گردهمآئی و فعالیت مسالمت آمیز نمی دهد، آرزوئی بیهوده است. حزب (نه صرفأ به معنای صوری، مثلأ به مثابه خرده کاری ها، عملیات کمرنگ، و افاضات خودنمایانه بسیاری از چپگرایان در چند سال اخیر در خارج کشور) خود حاصلی است از یک مبارزه ی ارگانیک، گسترده، و طولانی. این مبارزه در گرو (١) بینش (تئوری) درست از این که ما کجا ایستاده ایم و (۲) پراتیک انقلابی به سوی مقصدی که در پیش است. به همین جهت، استراتژی درست مرهون سازمانی سیاسی-نظامی است که بتواند دوام مبارزه را تضمین کند. به نظر من، سخن از سازمان سیاسی-نظامی بازتابی از یک مفهوم سنتزوار و ارگانیک است، بدین معنی که در سنتز سیاسی-نظامی مفهوم "سیاسی" و مفهوم "نظامی" هر دو معنای مستقل خود را از دست می دهند. سنتز سیاسی-نظامی درست مانند سنتز "زمان" و "مکان" در تئوری نسبیت انشتین عمل می کند. در این تئوری نه زمان به خودی خود معنی می دهد و نه مکان. زیرا این تئوری راجع به مفهوم جدید زمان-مکان است. درک من از مفهوم سیاسی-نظامی (در رابطه با استراتژی مبارزه مسلحانه) نیز شامل سنتزی است که دیگر در محدوده ی صِرف و مستقلِ سیاسی یا نظامی نمی گنجد. در نتیجه، مبارزه ی مسلحانه، به مثابه یک استراتژی، خود بر سنتزی استوار است که با مفهوم تک تک این دو واژه منافات دارد. با این همه، "حزب توده" – این گماردگان سیاست خارجی شوروی (سابق) و این دریوزگان بی عمل و متفرعن – نخستین گروهی بود که دشنام های خود را نثار رفقای فرهیخته و جان-به-کف ما نمود. حزب توده، پیشاهنگان مبارزه ی مسلحانه را "مشتی آوانتوریست" خطاب کرده بود. در آن زمان، با این نگاه شاه-پسند، حزب توده راه را برای طیفی منفعل از تمامی "سیاسی کاران" فراهم کرد. و ما از این پس شاهد زمزمه هائی بر محور خودهمانگویانه ی "جنبش چریکی جدا از توده" از جانب این طیف شتر-گاو-پلنگ و رنگارنگ شدیم. طیفی گوناگون از سیاسی کاران سنتی که بی شرمانه مفهوم "حزب" با مفهوم "توده" را معادل می انگارد و تردستانه خرگوش جدائی "چریک" و "توده" را با تحلیل (شامورتی؟) لاس وگاسی خود با تبختر به تماشاچیان بی خبر و کم مایه نشان می دهد. 
امیر پرویز پویان نیز در "ضروت مبارزه مسلحانه و ردّ تئوری بقا" سخن از شکستن "دو مطلق" می راند. او می نویسد: "پس برای این که پرولتاریا را از فرهنگ مسلط جدا کنیم، سموم خرده بورژوائی را از اندیشه و زندگی او بزدائیم ... باز لازم است که تصور اورا از ناتوانی مطلقش در نابودی دشمن در هم شکنیم (سازمان های جبهه ملی ایران خارج کشور، بخش خاورمیانه، چاپ چهارم، ١٥ خرداد ١٣٥٤، ص ٤٨).
این سروده پیشکشی است به دکتر محمد علی (علیرضا) محدث قندچی، رفیق دوران نوجوانیم. از اواخر دهه ی سی و تا سال های پایانی دهه ی چهل، ما درغرب تهران (خیابان رودکی – سلسبیل سابق – کوچه خیام) زندگی می کردیم. تا آنجا که من به یاد دارم، علیرضا تحصیلات متوسطه خود را در دبیرستان بابک (حوالی میدان رشدیه) تمام کرد و در رشته ی طبیعی دیپلم گرفت. من هم تا کلاس پنجم متوسطه در دبیرستان اسد آبادی (واقع در میدان رشدیه) درس می خواندم، و بعد از آن در دبیرستان خوارزمی (که به تازگی توسط زنده یاد پرویز شهریاری تأسیس شده بود) در رشته ی ریاضی دیپلم گرفتم. گاهگاهی که همدیگر را می دیدیم (بیشتر سر کوچه و قدم زدن در خیابان ...) علیرضا دائمأ از رژیم شاه و فساد سیاسی و استثمار شکایت می کرد. او در انتخاب رشته ی تحصیلی بسیار وسواس نشان می داد، اما بالأخره، در دانشگاه تهران، رشته دامپزشکی را  به مناسبت خدمت در روستا انتخاب کرد. در آن سال ها، متعاقب رفرم دولت جان کندی، وقایع پانزده خرداد چهل و دو، و مرگ ناگهانی زنده یاد غلامرضا تختی، ما (یعنی افراد کتاب خوان و ضد رژیم، مانند من و علیرضا) انتظار چیزی، واقعه ای، حرکتی، جُنب و جوشی را در سطح جامعه داشتیم. یک روز از این روزها (تصور می کنم سال چهل و هفت بود) که در خیابان رودکی قدم می زدیم، علیرضا یک مرتبه و بدون هیچ مقدمه ای گفت: "اگر در زندان به دیدنم اومدی، فقط برام گلابی بیار!" - و من همین طور بِّر و بِّر به او نگاه کردم. علیرضا چهره ای محجوب و مصمم داشت، اما من او را هرگز این گونه جدی ندیده بودم. از این تاریخ به بعد من دیگر اورا ندیدم، زیرا باید به خدمت سربازی می رفتم و اوهم (به نظرم می آید) هنوز در سال آخر دانشکده دامپزشکی بود. حدود دو سال بعد بود که در بهمن ماه چهل و نه در میان نام های جاویدانِ پیش تازان سیاهکل به نام او نیز بر خوردم.       
تاریخ این سروده فروردین پنجاه است و من آن را با اندوه فراوان، پیش از خاتمه خدمتم، در فاصله ی چند هفته پس از نبرد سیاهکل نگاشته ام. با آغاز مبارزه ی مسلحانه رژیم شاه در اوائل فروردین پنجاه شماری از فعالین کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در خارج را به اصطلاح غیابأ به جرم "خیانت" محاکمه و اسامی آنان را در روزنامه ی اطلاعات چاپ کرد. در این خبر ده سال حبس برای هر کس که در آینده به عضویت کنفدراسیون در آید نیز عنوان شده بود. من در خرداد همان سال از ایران خارج شدم وبه محض ورود به آمریکا در به در به دنبال کنفدراسیون 
.گشتم

خون 

در ریزش بلند آبشار
رفیع ترین قطره
خون است.
زیرا همیشه آب
بی شّک و شُبهه
در جهت اُفت می شتابد  و
خون
در راستای خیز.

(تهران – زمستان ٤٩)

******
سیروس بینا

١٩ بهمن ماه ١٣٩٦
الکساندریا، مینه سوتا (آمریکا)

در انتظار درخشش جنگل


سیروس بینا

برای " محمد علی (علیرضا) محدث قندچی"1

دیری ست گاه گاه

در ژرفنای ظلمتِ این کهنه زادگاه
سفری خواب دیده ام
با کاروان نور،
ــ شیرین تر از تساوی بی اختیار نان،
روشن تر از تراوش بی انتهای آب ــ
با رهروان شور و هلهله تا مرزهای دور.
و در تنگنای کور و کسالت بیداری
فروغ اندک نیمروزم را، 
دانه دانه،
به گردن بلند چلچراغ شب آویخته ام
تا راستین ستاره ای،
شاید،
به سنگین سکوت سرد و سوگوار 
این دیار خفته بتابد
ز راه دور.

           ☼


اکنون

در خواب و در بیداری
تکرار می کند نام مرا
با زبان تند تیک تاک
ساعت دیواری.
و عاشقانه می خوانَدَم به پیش
تصویر با وقار تفنگی
که در امتداد ممنوع کتاب های روی طاقچه
آویخته ست
از شانه ی خجسته ی مردی بنام "چه."2
  
☼☼

مردی بنام "چه" ــ 
مردی که
خوش شسته بود چهره به دریای پاک خون
و ُخّرم گذشته بود،
در اوج کارزار
از چشم زخم آتش نیرنگ
شاید هزاربار.

مردی که

یکروز چون حماسه آمد و یکروز با شتاب
چون تیغ آفتاب
فرود آمد و غروب کرد
بر شانه ی افق شرمسار غرب.

در ذهن حاضر تاریخ،

مردی که افتاده بود تنگ
در حلقه ی محاصره ی پیروان ننگ،
اینک، چه دل آسوده دیده بر گرفته
از تماشای معبر ایستاده ی زمان
و چه آرام آرمیده
در گذار نوازش باد و مویه ی دلگیر شام و سوگ پر مخافت جنگل
در برابر دهان باز مسلسل.

☼☼☼


در طشت خون فتاده چهره ی خورشید،

دریای خون گریسته دیده ی جنگل،
"میدان برای ظلمت شب باز"3
و طرح طلوع روشن فردا
زنگار زخم بسته 
در آینه ی شکسته ی تردید.

جنگل در انتظار جرّقه ای ست

به انبار خشک فقر
و پاکیزه آتشی که بگیرد عاشقانه
به دامن قبای هزار چهره ی هستی
و بشوید، هزاران هزار بار،
تعفن تاریخِ  غدّارِ نازمانِ بشر را

جنگل در انتظار جسارتی ست

،برهنه چو شمشیر
"که صاف و صادقانه بیاندیشد: ــ "هر چه باداباد
و بکشد تسمه از گرُده ی گاو استبداد

جنگل در انتظار درخشش خورشید ست،

من در انتظار درخشش جنگل

☼☼☼☼


چوپان شب

میهمان عاشقان جسورست
و گوسفندان مدارا را
بهانه ای برای چرا نیست.
در جاری سرُخ و سیاه شب،
چونان توّلدی دوباره،
جنگل در آستان بدیع بودن و بیداری ست؛
گویا ستاره ای، 
از کهکشان روشن فردا،
هر لحظه می چکد از آسمان شرق.
و در جَلای جُنبش جاده ی نیلی باروت،
انگار، دست قاصدان آتش تبار آفتاب
زبان کتاب را در دهان تنگ تفنگ
نشانده ست،
یا زبان تیز تفنگ را در دهان بی زبان کتاب!
و شمشیر شب شکسته ست،
شکسته "مطلق،" "مطلق" شکسته ست.4  

جنگل ــ سیاهکل،

سپید و سرکش و سر بلند،
در کنار نیمه ی ندیده ی خود
ایستاده ست.
"مطلق" شکسته ست،
امشب "مطلق" شکسته ست
و فردا، صورت تکیده ی آسمان
همه جا گلگون و آفتابی ست.

فروردین 1350 خورشیدی

تهران ــ قرارگاه ژاندارمری مرکز
(مجموعه ی خورشید و خاک، لوس آنجلس، 1998)


1.رفیق دکتر علیرضا محدث قندچی از پیشاهنگان چریکهای فدائی خلق در نبرد سیاهکل (1349- 1324خورشیدی) 

2.ارنستو چه گوارا (1967-1928  میلادی)
3.نیمایوشیج، از شعر "در نهفت و فرازِ ده"، 1329 خورشیدی 
4."دو مطلق"، اثر رفیق امیرپرویز پویان 




******

******

گفتمان سیاسی اجتماعی

No comments:

Post a Comment