Thursday, March 27, 2014

نگاهی دیگر به پدیده و واقعیت

گفتمان سیاسی اجتماعی  

****************

 5 آوریل  

  گفتگویی 

با

کیومرث

نویسنده و فعال مسایل کارگری

"نگاهی دیگر به پدیده و واقعیت" 

آنچه دیدگاه انسان را دگرگون و تدقیق می کند پرسشگری است
دیدگاه , عمل اجتماعی انسان را تعیین می کند

دیدگاه ‌‌‌حاکم بر اندیشه ی تاریخی ما چنین است که:انسان در جهان زندگی می  کند

سوال این است آیا انسان واقعا در جهان زندگی می کند؟ یا با سایر چیزها می هستد؟

آیا انسان بدون دیگر هستنده ها امکان زیستن می یافت؟ چه رسد به زندگی کردن.  

***********

فایلهای صوتی 


Rulers of the nations, as you fuss and fight,
Over who owns this or that and who has the right,
To design, to build, to sell and store and fire
All the bombs and guns to defend your holy empire.

There are children, hungry children, sick and dying.
There are mothers, fathers, sisters, brothers crying.
They're only pawns in your play of power and corruption,
Slowly starve them, your new weapon of mass destruction.

[Refrain]
And prove to me, America, that you care.
And prove to me, America, you're aware.
Who's dying for your freedom in this land?
Who pays the cost for the liberties you demand?

Is it for freedom or our comfort and convenience?
Is it to profit for big business we pledge our allegiance?
Are we prisoners in the land of the brave and the bold?
Held by indifference, our hearts grown hard and cold?

[Refrain]

Children of the world, you have the right
To sing and dance, run and play, let your dreams take flight.
As the innocent die, you rulers carry the shame,
And if we stand idly by, we share in the blame.

And oh, oh, America, do we care?
Oh, America, are we aware?
Who's dying for our comfort in this land?
Who pays the cost for the convenience we demand?

Children of the world, you have the right
To sing and dance, run and play, let your dreams take flight.




******************

در

Paltalk

View All -> All Languages->Iran

Iran Goftemaan Siasi Ejtemaaee

Wednesday, March 26, 2014

28مارچ- نگاهی به شرایط اکراین

گفتمان سیاسی اجتماعی  

*************** 

28 آوریل

نگاهی به شرایط اوکراین

با پویان

******************

در

Paltalk

View All -> All Languages->Iran

Iran Goftemaan Siasi Ejtemaaee

Wednesday, March 19, 2014

هر روزتان نوروز

گفتمان سیاسی اجتماعی

هر روزتان نوروز

نوروز 1393

Tuesday, March 18, 2014

15 March - گفتگویی با ناصر نجفی

گفتمان سیاسی اجتماعی

 15 March

 زمان: به وقت :اروپای مرکزی20:00
نیویورک 15:00 و تهران 22:30

****************

******************************

در

Paltalk

View All -> All Languages->Iran

Iran Goftemaan Siasi Ejtemaaee 

گفتمان سیاسی اجتماعی

Wednesday, March 12, 2014

فرشته تيفوری

گفتمان سیاسی اجتماعی

:نوشته هایی از 

فرشته تيفوری

------------------

باربر

طنزی از فرشته تیفوری

ماراتون داستان‌های توانمندی زنان
پال تاک، کارگاه نوشتار، مارچ 2015

مدتی بود که نرگس یک الاغ پارچه‌ای بزرگ خریده و آن را کنار تختش گذاشته بود. بچه‌ها اول با تعجب با این کار مادرشان برخورد کردند، اما بعد از چند روزی به این منظره عادت کردند.
آن شب جمعه، ساعت یازده و پنجاه و سه دقیقه، وقتی نرگس از کارهای زیاد روزانه فارغ شد، با یک دسته کاغذِ یادداشت و سوزن ته گرد به اطاق خواب آمد و کنار تختش پهلوی الاغ پارچه‌ای نشست. مدتی به الاغ خیره شد و لبخندی زد. الاغ نیز با لبخندی پاسخگو شد.
نرگس یکی از کاغذها را برداشت و روی آن نوشت:
«هر روز صبح ساعت پنج و نیم شیپور بیدار باش.»
بعد آن کاغذ را با سنجاق به تن الاغ برای وصل کردن فرو برد. الاغ فریاد خفیفی کشید.
نرگس گفت: ساکت! مادر جون خوابیده.
کاغذ دوم را برداشت و روی آن نوشت:
«چیدن میز صبحانه، گرم کردن شیر، دم کردن چای و درست کردن ساندویچ برای مینو و مهرداد و مهرو که در مدرسه گرسنه نمانند.»
این کاغذ را هم با سنجاق به تن الاغ فرو برد.
الاغ ناله کرد.
روی کاغذ دیگری نوشت:
«آماده کردن غذای ظهر مادر و ردیف کردن دواها و قرص‌هایش.»
الاغ ناله کرد.
نوشت:
«بچه‌ها را با محبت از خواب بیدار کردن، مهرو را تمیز کردن، صبحانه‌ی بچه‌ها را دادن و آنها را به درس خواندن تشویق کردن.»
الاغ فریاد کرد.
«مهرو را با عجله به دبستان بردن و باز به خانه برگشتن»
الاغ ناله کرد.
مادر را بیدار کردن، تمیز کردن، غذا و دوایش را دادن.»
الاغ خفیف فریاد کشید.
«با عجله سر کار رفتن وتا ساعت دوازده و نیم کار کردن، بعد در هنگام تنفس نهار باز با شتاب به مدرسه رفتن و مهرو را به خانه بردن و در طول راه عجولانه یک تکه نان به دندان کشیدن.»
الاغ فریاد زد.
نرگس گفت: ساکت باش! مادر جون خوابیده.
به نوشتن ادامه داد:
«و باز با عجله سر کار برگشتن و تا ساعت پنج و نیم کار کردن و از آن جا مواد غذایی خریدن و شام بچه‌ها را آماده کردن.»
الاغ ناله کرد.
«به درس‌های بچه‌ها رسیدگی کردن، تشویقشان کردن، به حرف‌ها، خواسته‌ها و مشکلاتشان توجه کردن و به آنها محبت کردن.»
الاغ داد زد.
«بعد یک ساعت از هفت تا هشت شب پیش خانم دکتر کار اضافی کردن و شب خسته به خانه بازگشتن.»
الاغ فریاد زد.
«تمیز کردن خانه و شستن لباس‌ها، مواظب مادر بودن و در عین حال صبحانه و نهار فردا را آماده کردن.»
نرگس همچنان بر کاغذ‌های یادداشت می‌نوشت و آن را به تن الاغ سنجاق می‌کرد.
بار آخر، وقتی نرگس خواست کاغذ را به تن الاغ سوزن کند، بدن الاغ پر از کاغذ شده بود.
الاغ هن هن کنان روی زمین پهن شد. 

____________

زن
قطعه‌ای کوتاه از فرشته تیفوری
به مناسبت هفته‌ ی داستان نویسی در باره‌ ی توانمندی زنان
کارگاه نوشتار

در آغاز بی‌آغازی،
جلوه‌ای از قدمت ذاتی ظهور کرد.
و از آن جلوه که عقل بود، سه چیز زاییده شد:
عشق، زیبایی و بخشش.
آن جلوه این سه را در یک پدیده خلاصه کرد
و آن پدیده زن بود.
و زن پای بر زمین نهاد.
و زمین که تیره و بایر بود به روشنی زیبایی زن روشنی گرفت.
و زن زمین را دوست داشت و می‌خواست آن را آبادان کند.
می‌خواست که نهرها جاری شوند
و آب‌ها در جاهای آن جمع شده،
دریاهای درخشان ایجاد شود
و بر روی زمین درخت‌ها بروید
و پرندگان برای گل‌ها بخوانند.
پس زن دست به کار شد و به آرایش زمین و خود پرداخت
و زمین را با زیبایی خود زینت بخشید.
او زمین را نگریست و زمین زیبا بود.
هنگامی که می‌خواست راحت بجوید، موجودی را شبیه خویش دید که در خوابی عمیق فرو شده است.
پس دنده‌ ی او را کشید و هشیارش نمود!
__________________________

منيژه



داستانی کوتاه از فرشته تيفوری

که در 7 مارس 2015

به مناسبت بزرگداشت روز جهانی‌ زن خوانده شد

منيژه

منِیژه تمام جنگل را دوِیده بود و حالا روِی تخته‌ِی موج‌پِیما (Surf) محکم اِیستاده بود و با موج‌ها مبارزه مِی‌کرد. نگاهش به تناوب مسِیر موج‌هاِی تازه را تا تخته و پاهاِیش طِی مِی‌کرد. پاهاِیش با قدرت تخته را هداِیت مِی‌کردند و تعادلش را روِی زانوانِ خم شده و پشت و با کمک بازو و دست حفظ می‌کرد و از نِیروِی باد کمک مِی‌گرفت که او را به وسط اقِیانوس، به سوِی افق مِی‌راند.
از زخم‌هاِیش خون مِی‌چکِید و با آب‌ها مِی‌آمِیخت. شاخه‌ِی درخت‌هاِی جنگلِی ضربه‌هاِی محکمِی بر بدنش وارد کرده بودند و خراش‌هاِی زِیادِی بر صورت، دست‌ها، پاها، پهلوها و سِینه‌اش اِیجاد شده بود. عمق بعضِی خراش‌ها نشان مِی‌داد که گوشت آن قسمت‌ها کنده شده بود. اما او دوِیده بود، تمام جنگل را دوِیده بود، با دست شاخه‌ها را کنار زده بود که دست‌ها و بازوانش را ‌خراشِیده و پشت سر او به جاِی خود بازگشته، به او ضربه زده بودند. اما او دوِیده بود، بِی‌اعتنا به همه‌ِی زخم‌ها، راه را از مِیان درخت‌های انبوه باز کرده و دوِیده بود که به اقِیانوس برسد.
مدتِی بعد، خِیلی خِیلی دورتر از ساحل، آنجا که او از همه‌ِی چشم‌ها محفوظ بود، اقِیانوس آرام بود، آرام و ژرف. منِیژه زانوها را ستبر کرد. مستقِیم روِی موج‌پِیما اِیستاد، شانه را به عقب برد و بازوها را مقابل سِینه باز کرد و دست‌ها را بهم قفل کرد و تا حد ممکن کشِید و بعد به دو طرف پهلوها انداخت و اِین کار را چند بار تکرار کرد، تا خستگی‌اش را برطرف و قواِیش را تمدِید کند. اما احساس سوزش شدِیدِی در سِینه‌اش تمام تنش را پر کرد. آنجا را لمس کرد. ِیک تکه چوب در مِیان زخم در سِینه فرو رفته بود. با دقت آن را بِیرون آورد و به آب انداخت. چوب روِی آب چرخِید و حرکاتِی لرزنده گرفت.
مدتِی به آن نگاه کرد. چوب جلوِیش مِی‌رقصِید. چوب ِیک صورت بود که او را تمسخر مِی‌کرد و مِی‌‌خندِید. غرورِی بود شکست خورده که خود را تا آخرِین لحظات نمِی‌باخت و اِین آخرِین لحظاتش بود. تکه‌هاِی گوشت چسبِیده به آن و قطره‌هاِی خون را قطرات آب از او ربودند و منِیژه از کنارش بِی‌اعتنا گذشت.
باد آرام شده بود و منِیژه را به نرمِی در پهنه‌ِی اقِیانوس به سوِی افق مِی‌راند. منِیژه به اطراف نگاه کرد و به افق و به آسمان. دست‌ها را باز کرد. باد موهاِیش را به بازِی گرفت و پهلوهاِیش را نوازش کرد. منِیژه آزادِی را احساس کرد. آرامشِی مثل خواب کودکان تسکِینش داد. سر را به عقب گرداند، به آنجا که آغاز کرده بود. تصنِیفِی که آموخته بود، زمزمه کرد:
اگر فانوس داشتم، به جستجو نمِی‌رفتم
تا از دِیدگان محفوظ مانم
اگر فانوس داشتم هرگز با آن در کوچه‌ها نمِی‌گشتم
تا عطر وجودم را نپراکنم
اگر فانوس داشتم، هرگز آن را نمِی‌افروختم
تا ساِیه‌ام را در زندان‌ها نکُشم
اگر فانوس داشتم، آن را در خانه مِی‌گذاشتم
تا آزادِیم را نفروشم

صداِیش بر روِی موج‌ها اوج گرفت و سرودش را بار دِیگر و بار دِیگر خواند. زمزمه‌اِی از دور با او همصدا شد و چون به افق نزدِیک‌تر مِی‌شد، صداها که سرودش را مِی‌خواندند، بلندتر و رساتر مِی‌شدند.
*****
روِی موج‌پِیما، روِی زانوهاِیش، نشست و به آب‌ها خِیره شد. قطره‌هاِی آب صدها صورت شدند و صورت‌ها اشک شدند و اشک‌ها جوِی‌ و جوی‌ها رود‌ و رودها درِیا. صورت‌ها درون قطره‌ها درخشِیدند و قطره‌ها در اقِیانوس‌ها به هم رسِیدند و او چهره‌ِی هزاران زن را دِید و قصه‌ِی هزاران زن را شنِید و غصه‌ِی هزاران زن را چشِید و وجود هزاران زن را درِیافت و هزاران زن سرودش را خواندند.
*****
در افق خطِی روشن کشِیده شده بود. خورشِید ظهورش را علامت مِی‌داد. موج‌هاِی کوچک و بزرگ پِیداِیش نور را جشن مِی‌گرفتند و آماده براِی خِیر مقدم گوِیِی به سلطان نور. اولِین شعاع آفتاب، گرمِی و روشنِی را بر درِیا رِیخت. خورشِید در افق از سِینه‌ِی درِیا برخاست و آب را با طلا آمِیخت. همه چِیز درخشان و زِیبا شد.
درِیا لب به شکوِه از سِیاهِی شبِ پِیش و دورِی سلطانش گشوده بود و در آن شکوه هزاران ناز و عشق بود. خورشِید مِی‌خندِید و او را با رنگ‌ها مِی‌آمِیخت و هر لحظه لباسِی دِیگر بر او مِی‌پوشانِید و او را مِی‌نواخت.
سلطان نور با وقار در آسمان اوج مِی‌گرفت. درِیا همه خورشِید بود، آِینه‌اِی در برابر زِیباِیِی و خورشِید همه بخشش بود و مهربانِی. همه چِیز ساکت بود و گوش به زمزمه‌ِی عشق آن دو داشت، عشقِی که برخاسته بود تا همه چِیز را فراگِیرد و بِی‌درِیغ نثار کند.
منِیژه فرِیاد زد: عشق هست، اِینجاست! عشق اِینجاست! دور از همه‌ِی چوب‌ها، دور از تِیغ تِیز جنگل‌ها، دور از خودخواهِی‌ها، دور از دود سِیاه مغزها، دور از ظلم دست‌ها، دور از غرور پله‌ها، دور از شکست انسانِیت و وضع قانون‌ها... عشق اِین جاست! عشق اِین جاست!
*****  ‌  

منِیژه به آن جا رسِید که آسمان و اقِیانوس را خطِی روشن به هم مِی‌بافت. خورشِید بر او ذرات طلا پاشِید و او را رنگ درِیا داد. منِیژه دست‌ها را باز کرد. دختران درِیاِیِی به استقبالش شتافتند و اشک‌ها او را دربرگرفتند. افق خون زخم‌هاِیش را مکِید و به جهانِیان نشان داد و او صورتِی در اشک شد، قصه‌اِی خاموش و غصه‌اِی از غصه‌ها، اما عشق آنجا بود، زِیبا و باشکوه.  

*******
اين همه مصيبت
به مناسبت گزارش ليسا کريستين از معدنچيان، حمالان، کودکان و زنان

نوشته ای  از فرشته تيفوری

من انگشتانم در هم فرومی‌برم، آن جا که نمي‌دانم کجاست مي‌ايستم و منتظر مي‌مانم.
درون قفس فقراتم، تنگي مي‌کوبد.
گلويم به هم فشرده است، اما نگاهم می‌دود. به آنجا که - در انديشه‌ام - اميد نهفته است، چشم مي‌دوزم.
نه، ديگر چيزی نمی‌گويم. گلويم به هم فشرده است. و آنجا که اميد نهفته است، از من دور است، خيلي دور.
دست‌هايم را باز مي‌کنم.
-      از لاي انگشتانم، کودکان گرسنه بيرون مي‌ريزند و به سوي آن نقطه پرواز مي‌کنند.
-      از لاي انگشتانم پيرمردان و پيرزنان فقير بيرون مي‌آيند و لنگ لنگان به آن سو مي‌روند.
-      از لاي انگشتانم زنان و دختران مريض و گيج خارج مي‌شوند و مبهوت به سوي تو که اميد من هستي به حرکت مي‌آيند.
-      از لاي انگشتانم جوانان زخمي و شکنجه ديده بي‌رمق بيرون مي‌آيند...
-      از لاي انگشتانم...
-      از لاي انگشتانم...
توانايي‌ام برمي‌خيزد، ترکم مي‌کند.
مچاله مي‌شوم و بر زمين مي‌افتم.
اي زمين! تو چه صبوري!
چه خون‌ها که برروي تو ريخته شد و تو را رنگين ساخت و تو هنوز ايستاده‌اي. مگر تو اميد را مي‌بيني؟
اما من ديگر خورد شده‌ام.
-      در سرم داستان هر يک از برده‌هاي مدرن است،
-      در سرم داستان مرداني است که پاي در سُرب براي سيري شکم کار مي‌کنند،
-      در سرم داستان دختراني است که در زندان‌ها دچار عفريت هوس شده‌اند،
-      در سرم داستان پاهاي عور و لخت است که در راه‌ها مي‌دوند و فلج کودکان قالي باف.
-      در سرم داستان بيگاري‌هاست
-      در سرم داستان مردن شکوفه‌هاست،
-      در سرم داستان پژمردگي است و مرگ...
ايواي! چه خارج بود آن چه شرافت انسان نام داشت.
من براي ديدن يک نور، براي يک چراغ، براي يک قطره آب پاک، مدت‌هاست که دويده‌ام. اما آنچه که جمع کرده‌ام اينک به سوي تو اي اميدي که دوري، خيلی دور فرستادم.
مچاله و خرد شدم.
و حالا اي زمين، من را درآغوشت بفشار!


9/2/2012 


قطعه‌ای به مناسبت گزارش ليسا کريستين از وضع کارگران در معدن سرب 

****************
و خدا زيباست

داستان از فرشته تيفوری
به مناسبت اسيدپاشي بر چهره‌ی زيباي دختران اصفهاني، پاييز 2014

از سری داستان‌هاي «شهر ممنوعه» 


 ايسنا گزارش داد: معاون اجتماعي نيروي انتظامي از وقوع 318 مورد حادثه اسيد پاشي طي امسال در کشور خبر داد.



فرياد بلند و هيجان‌انگيز مرد در تپه‌ها می‌پيچد: اصغر، آي اصغري! بيا بيا، بدو! دِ بدو ديگه.
اصغر با نفس‌هاي بلند به او می‌رسد و با صداي بريده مي‌گويد: چيه نقي، چی شده؟
نقي: اونجارو نيگا کن!
اصغر: کجارو؟
نقي: اِ... دِ اون پايينو، پايين تپه رو ديگه.
بعد از چند لحظه سکوت اصغر با تعجب مي‌گويد: هي... اين جا کجاست ديگه؟
نقي: نمي‌دونم، والله.
اصغر: چرا ما اين جا رو تا حالا نديده بوديم؟
نقي با تفکر: خوب... خوب براي اين که تا حالا بالاي تپه نيومده بوديم.
اصغر: او تلسِکووپو بده ببينم. اَه اَه چه جاي قشنگيه، چه سرسبزه، چه ساختموناي سفيدي داره، چه تميزه! اونجا کجاست، يک عده جمعند.
نقي با فشار تلسکوپ را از دست اصغر مي‌گيرد و روي شهري که ميان تپه‌ها بنا شده دور مي‌زند. بر نقطه‌اي متوقف مي‌شود و مي‌گويد: آهان، آهان، اونجا که يک عده جمع شدنو مي‌گي؟
اصغر با عجله: آره، آره.
نقي: اِي... اِي اينا همه با هم قاطي‌ان. زنا اَم مث مردان. همه‌شون يه‌جورن. اوخ، اوخ..
اصغر با زور تلسکوپ را از نقي مي‌گيرد و به آن نقطه متوجه مي‌سازد: دِ اَره، زنا و مردا مث همند، قاطي‌ان. و بعد از يک سکوت کوتاه مي‌گويد: چرا اينا قاطي‌ان؟ مگه اينا زن و مرد ندارن؟ اما همشون ساکت نشستن، مث اينه که دارن يک چيزي گوش مي‌کنن. اَره.. اَره.. يکي او جلو واساده داره حرف مي‌زنه. شايد داره درس مي‌ده. اووووي اون طرفو باش. چه عجيبه. يه باغ بزرگ با يه عالمه مجسمه‌اس. چي سفيده!
حالا نوبت نقي است که تلسکوپ را بگيرد.
نقي: کجا رو مي‌گی؟ من يک گنبد طلايي مي‌بينم. بين يه عالمه گل و درخت. اصلاً اين جا خيلي مرتب و تميزه. من که نمي‌تونم تحملشو کنم.
اصغر: منم نمي‌تونم. بريم! بريم بچه‌ها رو علم کنيم!
****
آن دو نفر از سراشيبي تپه به پايين سرازير می‌شوند و با عجله خودشان را به کمپي می‌رسانند که مجتمعي از چادرهاي نظامي است. مردان همه با اونيفورم و چکمه  اسلحه به کمر و دوش در رفت و آمدند. 
اصغر و نقي نفس زنان وارد ميدان کمپ می‌شوند.
اصغر در حالي که مي‌دود داد می‌زند: بچه‌ها بچه‌ها نمي‌دونين چه جاي خوبي براي خراب کردن پيدا کرديم.
نقي: آره، آره، با يه گنبد طلايي، پر از خونه.
آن دو به سمت چادر بزرگتري می‌دوند که در وسط ميدان برپا است و بدون درنگ وارد آن می‌شوند.
اصغر نفس زنان: فرمانده! فرمانده! اون طرف تپه ـه ـه..
نقي او را قطع می‌کند: اَره، اون طرف تپه يه شهره!
اصغر: پر از ساختمون‌هاي کوچيک و سفيد، يه گنبد طلايي، گل و درخت و...
نقي باز حرف او را قطع می‌کند و می‌گويد: پر از زن و مرداي قاطي و مث هم.
چشمان فرمانده با هر توصيف آن دو بازتر و گشادتر مي‌شود. بالأخره با صداي دورگه و نخراشيده‌اي  مي‌گويد: چي ميگين؟ کوجا؟
نقي و اصغر با هم: پشت تپه‌.
فرمانده با ناباوري اخم مي‌کند و لب‌هايش را به هم فشار مي‌دهد. مي‌پرسد: پشت کودوم تپه؟
اصغر و نقي ساکت مي‌مانند و به هم نگاه مي‌کنند.
فرمانده: نکنه دوباره خواب ديدين؟
نقي: نه فرمانده، به حرضت عباس قسم، به جون...
اصغر حرف او را قطع مي‌کند: فرمانده بايد خودتون ببينين.
فرمانده از جا بلند مي‌شود. اصغر و نقي راست مي‌ايستند.
فرمانده داد مي‌زند: پسر بيا تو!
پسربچه‌اي با اونيفورم سربازي بدون اداي احترام داخل چادر مي‌پرد.
فرمانده: پسر برو به ميرزا  بوگو  بياد اينجا!
سرباز به سرعت از چادر خارج مي‌شود و چند لحظه بعد با مرد لاغر و بلند و ريشويي که کلاه مخصوصي به سر دارد، وارد مي‌شود.
فرمانده: آقا ميرزا، جاي منو بگير تا من با اينا برم ببينم چي ميگن.
ميرزا: چي شده، فرمانده؟
فرمانده: اگه خواب نديده باشن، پشت يکي از تپه‌ها يه شهر پيدا کردن.
ميرزا با تعجب زياد: وا، عجب، عجب. خب، فرمانده هستم.
فرمانده به اصغر و نقي: يالله بيفتين جلو!
اصغر و نقي راه مي‌افتند اما در ميان راه بر سرعتشان افزوده مي‌شود. فرمانده فربه و سنگين است و نمي‌تواند با آنها هم‌گام شود. نفس زنان مي‌گويد: نمي‌تونين مث آدم راه برين؟
اصغر و نقي قدم‌ها را کندتر مي‌کنند. بالأخره به تپه‌ي مقصود مي‌رسند و بالا مي‌روند. در آخرين پيچ قله فرمانده چشمش به شهر مي‌افتد. کمي بالاتر توقف مي‌کنند. نقي تلسکوپ را به او مي‌دهد و او شهر را کاملاً از زير نظر مي‌گذراند: ساختمان‌ها منظم و يک اندازه، تميز و سفيد، خيابان‌ها و راه‌ها موازي و مقطع - مانند آن که در ساختن شهر يک مهندسي کامل اجرا شده باشد - گنبدي بسيار زيبا و طلايي که زير اشعه‌ي خورشيد برق مي‌زند در وسط شهر و در اطراف آن، ساختمان‌هايي مثل مدرسه و مريض‌خانه و امثال آن، کمي خارج از مرکز شهر زمين‌هاي بازي ورزشي و در جنب آن ساختماني بسيار وسيع که فرمانده را به ياد دانشگاهي می‌اندازد که در کودکي ديده بود. زنان و مردان يک سان در رفت و آمد و با پوششي شبيه و مثل هم... فرمانده با تعجب دست در موهاي انبوه و چربش مي‌کند، ابروهايش را بالا مي‌برد و مدتي به همين حالت باقي مي‌ماند. نقي و اصغر با شادي به همديگر نگاه مي‌کنند و چشمک مي‌زنند. حالا فرمانده تپه‌هاي دور شهر را زير نظر مي‌گيرد و در حالي که لب زيرينش را گاز مي‌گيرد، سرش را چند بار تکان مي‌دهد. در چشمانش برقي ظاهر مي‌گردد. لبخند مرموزي روي لبش هويدا مي‌شود و با زبان دور لبش را مي‌ليسد.
****
روز بعد با ميرزا و آقاي کتابي که متخصص عمليات است و چند نفر ديگر روي تپه مي‌آيند و نقشه‌ي حمله و تخريب را کامل مي‌کنند: تپه بايد از چند جهت محاصره شود. سربازان بايد به گونه‌اي دور شهر را محاصره کنند که هيچ يک از افراد شهر نتواند فرار کند. به اين ترتيب قواي خاص وارد شهر مي‌شود. مردم شهر بايد تسليم شده دستگير شوند و به گروه‌هايي تقسيم شده جلوي فرمانده و آغاسي آخوند آورده شوند، تا آنها تصميم غايي را در موردشان گرفته و به سزايشان برسانند. طبق عادت، زنان بايد به اسارت در‌آيند و کودکان اگر قوي و کاري باشند، اسير مي‌شوند و در غير اين صورت با مردان کشته مي‌شوند. هر مقاومتي البته پاسخش مرگ و شکنجه خواهد بود. 
****
(زمان گذشته)
روز حمله فرا ‌رسيد. سربازان وحشي با صدور فرمان، شهر را محاصر کردند و گروه عمليات وارد شهر شدند و همه را دستگير کردند، اما هيچ کس از آن مردم نه مقاومتي کرد و نه صدايي بر شکوه و گلايه بلند نمود. نه کودکان گريه کردند و نه زنان فرياد کشيدند. سربازان آنها را در جاهاي مختلف حبس کردند. فرمانده و آغاسي که حاضر بودند، از سکوت آن مردم متعجب شدند. فرمانده فکر کرد که بدون شک هنگام شکنجه فرياد آنها را خواهد شنيد.
شهر در عرض چند ساعت به خرابه‌اي غم‌انگيز تبديل شد. مجسمه‌ها شکسته شدند، گنبد طلايي ويران شد، اسباب خانه‌ها، مدارس، شرکت‌ها، بيمارستان‌ها، مغازه‌ها و دانشگاه به تاراج رفت. درختان زير تبر خرد شدند و حيوانات کشته. اما اين کافي نبود، چه که از سپيدي و درخشاني هنوز چيزي باقي بود. آتش افروختند و رنگ‌ سياه پاشيدند.
سرنوشت گروه‌هاي اسيران را تعيين کردند. تعدادي از زنان و دختران ميان سربازان تقسيم شدند و زيباترين دختران را پيش فرمانده آوردند. همه نگاهي بي‌تفاوت داشتند. فرمانده جلو آمد و چانه‌ي يکي از آنها را محکم در دست فشرد. دختر بي‌صدا و بی‌استقامت ايستاده بود و با حقارت و سردي به او مي‌نگريست، آن چنان که خشم داغي در رگ‌هاي فرمانده به چرخش درآمد. فرمانده فرياد زد: آي پسر!
سرباز به درون جست.
فرمانده گفت: بگو آقا ميرزا بيايد.
مدت مديدي گذشت که بالأخره آقا ميرزا پيدا شد.
آقا ميرزا: مشغول تقسيم اسباب‌ها بودم، فرمانده. بهترين‌ها را هم براي شما کنار گذاشتم. فرمانده نگاهي تحسين آميز به او انداخت و گفت: اين دخترا خيلي مغرورن، مث اينه که به زيبايی خودشون خيلی مي‌نازن. می خوام که زشت بشن.
آقا ميرزا: هرطور که می خواهيد. بعد به دخترها نگاه کرد. پانزده دختر، همه زيبا با پوستی شفاف، موهای سياه مجعد يا صاف، اندامي ظريف و متناسب و لباسی يک فرم.
آقا ميرزا: فرمانده، اينا خيلي جوونند، حيفه!
فرمانده به يکي ديگر از دخترها نزديک شد، موهاي او را در دست گرفت و محکم کشيد. اما نه شکوه بود، نه فرياد، تنها نگاهي کوتاه با بار سنگينی از حقارت که بر فرمانده ريخته شد.
فرمانده: نه، ميرزا طاقت نمي‌آرم. اينا خيلي مغرورن. خيال می کنن از دماغ فيل افتادن به خوشگلی شون مي‌نازن. اصلاً طاقت ديدن خوشگلي ندارم، خوشگلی اذيتم مي‌کنه. اينا بايد زشت بشن! آغاسي هم دستورشو داده، اينا حجاب ندارن. بي‌حجابن. جهنمي‌ان. هموجام بايد برن. قربون زناي خودمون که خودشونو تو پنجاه متر پارچه مي‌پوشونن. آهاي پسر! سرباز جوان به درون پريد.
فرمانده: برو بگو عبيدي با شيشه‌اش بياد.
و چند لحظه بعد آن چهره‌‌هاي زيبا تبديل به زخم‌هاي مهيب و اشکالي ترسناک شدند.
****

فرداي آن روز فرمانده و سربازانش شاهد ماجراي شگفت آوري بودند. از مردم شهر اثري نبود. کشته‌شدگان مفقود شده بودند. کودکان و زنان ناپديد شده، حتي يک تکه از لباسي هم ديده نمي‌شد. به دستور فرمانده همه جا را گشتند اما چيزي نيافتند. تنها يک شهر غارت شده، يک ويرانه‌ی سوخته و سياه برجاي بود.
****
نقي با صدايي بسيار کشيده: آی اصغـــــر، اصغری‌ي‌ي‌ي!
اصغری: چيه، چته، چرا داد می‌زني؟ من که اينجا نزديکتم.
نقی: دارم کيف می‌کنم.
اصغر: از چی؟
نقی: پسر نيگا کن، چی کرديم! همه جا خراب، به به! سياه و سوخته!
اصغر: آره، آره، حالا می‌شه اين جا نشس و کيف کرد.
آن دو روی يک مشت اسباب شکسته نشستند و سيگار می‌کشيدند.
اصغر: يه چيزی اونجا بَلق می‌زنه.
نقی: کوجا؟
اصغر: اون گوشه، اونجا که چوبا ريخته.
نقي: برو بيارش ببينم.
اصغر رفت و تابلوي کوچکي را که قسمتي از آن زير چوب‌های شکسته بود، برداشت و آورد.
نقی مدتی به تابلو خيره شد.
اصغر: چي نوشته؟
نقي: «...و خداوند زيباست».

-----------------------------------


مقاله 

خشونت در مورد زنان

فرشته تيفوری


گزارش مورخ پنجم آوريل 2014 آژانس حقوق بشر اتحاديه‌ي جامعه‌ي اورپا (FRA) اين روزها توجه همه را به خود جلب کرده است. بر طبق اين گزارش در اتحاديه‌ي اورپا، از هر سه زن، يکي از آنها مورد خشونت و تجاوز قرار گرفته است. اين، رقمي معادل 62 مليون را به دست می‌دهد. پنج در صد اين خشونت‌ها تجاوزات جنسي است، که البته ارقام سياه پوشيده مانده‌اند. به اين معني که بسياري از زنان به علت شرمساري اين گونه خشونت را اعلان نکرده‌اند.
بر طبق اين تحقيق، بيشترين رقم تجاوزات و خشونت‌ها – تا آن جا که زنان اطلاع داده‌اند - از کشور دانمارک است با 52 در صد. فنلاند با 47 در صد، سوئد با 46 در صد، آلمان با 35 درصد، لهستان، اطريش، کراسي هر کدام با 20 درصد، ارقامي را نشان مي‌دهند که در زير خط سياه نيست.
بيشتر اين خشونت‌ها و تجاوزات در محيط خانه، در محل کار و يا از طريق اينترنت عمل شده است.
22 در صد از خانم‌ها گزارش داده‌اند که خشونت عليه آنها در چهارديواري خانواده توسط شوهرشان رخ داده است. از تجاوز جنسي که بگذريم، اين خشونت‌ها به صورت کتک، ضربت، کشيدن موهاي سر، هل دادن و حمله با يک شئ گزارش شده است، در حالي که زنان قدرت مقابله و دفاع از خود نداشته‌اند. خيلي از خانم‌ها تصريح کرده‌اند که از شرم و خجلت به پليس مراجعه نخواهند کرد.
طبق گزارش آژانس حقوق بشر ممالک متحده‌ی اورپا، تجاوزات جنسي بيشتر از خشونت‌هاي انواع ديگرند.
طبق گزارشات رسيده از خانم‌ها، اين آژانس تخمين مي‌زند که بين 83 تا 102 ميليون خانم مورد آزار جنسي قرار گرفته‌اند. اين رقمي بين 45 تا 55 درصدِ همه‌ي خانم‌هاي ساکن ممالک متحده‌ي اروپا هست.
اين تجاوزات جنسي معمولاً در دوره‌ي کودکي و نوجواني به وقوع پيوسته است. 12 در صد از خانم‌ها گزارش داده‌اند که قبل از پانزده سالگي مورد تجاوز و آزار جنسي قرار گرفته‌اند.
گسترش اين آزارها ‌مشخص مي‌سازد که خشونت عليه زن، فقط منحصر به عده‌ی خاصي نيست، بلکه عملي است که روزانه در سطوح مختلف جامعه صورت مي‌گيرد. رئيس آژانس مي‌گويد که زنان چه در خيابان، چه در محل کار و يا در خانه از امنيت برخوردار نيستند.
(((براي تهيه‌ي اين گزارش از 42 هزار زن، بين 18 تا 74 سالگي سؤال شد.)))
اين موضوعِ مهم و اين واقعيت وحشتناک مورد بحث در جوامع مختلف اروپا قرار گرفته است. از جمله کانال 5 راديوي غرب آلمان خشونت بر زنان را مورد بحث عموم قرار داد که مطالب بسيار جالبي نيز مطرح گرديد.
به عنوان مثال اشاره شد به اين که قانون‌گزاري در اين باب به گونه‌اي است که خشونت بر زن و فحشاء را مجاز مي‌سازد. نکته‌ي مهم ديگري که بيان شد، اين بود که هنوز فرهنگ مقصر دانستن بيگناه، رواج دارد.     
آن چه که گزارش شد، فقط مربوط مي‌شد به خشونت عليه زنان در ممالک متحد اروپا.
هرگاه بخواهيم، به اين گزارش، خشونت و تجاوز عليه زن را در ممالک افريقايي و آسيايي اضافه کنيم، ارقام بزرگتري را به دست خواهيم آورد که پشت انسانيت را مي‌لرزاند.
بايد در نظر داشت که زنان، قرباني حملات و جنگ‌ها و بي‌خانمانی‌هاي درون مرزي و بيرون مرزي هستند. متأسفانه اکثر جوامع و ممالک افريقايي و آسيايي به اين موضوع کمتر پرداخته و مي‌پردازند.
دو نکته‌اي که در بالا اشاره شد: يعني مقصر دانستن بي‌گناه و مجاز بودن خشونت بر زنان، را مي‌توانيم در کشور خودمان ايران روزانه تجربه کنيم.  مسلم اين است که زنان ما نه تنها از نظر قوانين با مردان يکسان نيستند، بلکه به لحاظ اخلاقي نيز تساوي بين اين دو جنس ديده نمي‌شود. به نظر مي‌رسد که صفاتي از قبيل نجابت، فرمانبرداري، فروتني و غيره خاص زنان است و مردان خود را موظف به اين صفات نمي‌بينند.
متأسفانه گزارش‌هايي که از زندان‌ها مي‌رسد، آن چنان وحشتناک، بي‌شرمانه و غير اخلاقي و انساني است که اساس همه‌ي ارزش‌هاي مهم اجتماع ما را ويران کرده است. تجاوز به زنان در زندان‌ها که شرعي و جزئي از شکنجه محسوب مي‌شود، نه فقط بيماري‌هاي فيزيکي، بلکه عواقب وخيم رواني را به دنبال دارد که در اغلب قرباني‌ها تا آخر عمر باقي است. وقيح‌تر آن که گاهي اين تجاوزات به اسم مقدسين و امامان دوره‌های نخستين اسلام انجام مي‌گيرد، عملي که واژه‌ي تقديس را به کلي دگرگون ساخته است.
اختيار کردن چند زن و موضوع صيغه پايه و اساس خانواده را که زيربناي هر جامعه‌اي است، سست و ناپايدار نموده است.
چه خوش گفت يکي از کساني که در بحث فوق الذکر شرکت کرده بود: پسرها و دخترها در مدارس مخلوط تربيت شوند و به پسرها تعليم داده شود که تجاوز و خشونت بر زنان چه عواقب وحشتناکي را به همراه دارد. بدون شک اين عمل خلاف و غير انساني را مي‌توان با تربيت و درس اخلاق آموخت. 




به مناسبت هفته‌ی «خشونت بر زن»

براي ناديا انجمن

«داستان زندگي ناديا انجمن را متأسفانه بايد با خبر کشته شدن او آغاز کرد... او اخيراً در هرات به جلسات شعر خواني دعوت مي‌شد و مورد احترام و توجه فراوان بود و گويا همين احترام و توجه، حس حسادت شوهرش را تحريک کرد، به طوري که طبق اخبار بي بي سي از سوي او مورد «لت و کوب» شديد قرار گرفت و کشته شد...» (از کتاب همزباني و همدلي، تأليف بهروز جباري)




******************************

داستان

ناديا



داستان از فرشته تيفوری




زن روي زمين نشست. خاک نرم داغ بود، اما باد خنکي مي‌وزيد. زن نگاهي خسته به اطراف افکند. زمين خاکي تا آنجا که شعاعِ ديد توان داشت، ادامه يافته بود. زن اين جا را مي‌شناخت، که هر جمعه به آنجا می‌آمد. مساحتي بود وسيع، بسيار وسيع، آجرهايي که به وضعي نامرتب در سطح آن اينجا و آنجا ديده مي‌شدند و مستطيل‌هايي با اندازه‌هاي مختلف را در بر می‌گرفتند و گاهگاهي ميله‌هايي آهني که يک مربع کوچکي را کمي بلند از سطح زمين محصور مي‌کرد، گورستاني دور از شهر.
صورت گِرد زن را روسري کهنه‌اي دور مي‌زد که بلنديش تا به شانه‌ها مي‌رسيد. چشمان درشت و سياه را ابرواني باريک و کشيده از پيشاني جدا مي‌کرد. چين‌هاي کوتاه پيشاني و زير چشمان، اگرچه او را پير نشان مي‌دادند، اما چهره‌اش زيبا بود. باد يک رشته موي خاکستري را روي پيشاني گاه گاهي تکان مي‌داد. روپوش تيره پيکر نشَسته را کاملا مي‌پوشاند. يقه‌ي سرخرنگي در زير گردن از روپوش بيرون زده بود.
جلويش يک سري آجر نامنظم کنار هم تا نيمه در زمين فرو رفته و يک مستطيل ناقصي را نشان مي‌دادند. زن دستش را روي خاکي که ميان آجرها محصور شده بود، ماليد. مدتي بي‌حرکت باقي ماند و بعد يکباره فريادي دلخراش از گلويش خارج شد. صدا در فضاي خشک گورستان پيجيد. زن سر را به سوي آسمان بلند کرد و اشک‌هايش روي پهناي گونه‌ها روان شدند. شانه‌هايش مي‌لرزيدند و فريادي که با شدت از بغض بسته به بيرون راه مي‌جُست همراه با کلماتی بودند مقطع و بيشتر نامفهوم. زن فرياد مي‌زد و میگريست و لرزشی آشکار بدنش را تکان می داد.
در آن گورستان خشک و دور افتاده، تنها آجرها، خاک و ميله‌ها بودند که اين فرياد دلخراش را مي‌شنيدند که ساکت و صبور ناله و ضجه‌هاي زن را به آن دورها و خيلي دورها انتقال مي‌دادند، صدايي که برايشان آشنا بود و کلماتي بريده را در ميان بغض و ناله‌هاي داغ غم‌آفرين مي‌پراکَند:
معصوم من... دختر من... جلاد... جلاد تو را ربود... رفتي... با چه مصيبتي...چه مصيبتي رفتي... نه... نه اين طور... نه اين طور... اين حق نبود... اين حق نبود... معصوم من...معصوم من... اين حق نبود... اي خدا... اي خدا... معصوم من...
ساعتی گذشت. زن خاموش شده بود و باز دلسرد و خسته به آن دورها نگاه مي‌کرد. و دست‌هايش روی زمينی که ميان آجرها محصور بود، مانده بود، زمينی که دخترش را دربرگرفته بود.
*٭٭٭*
صدايي آرام از دورها برخاست، صداي ملايم و لطيف زني که نزديک می شد و نزديک‌تر، در درون نفوذ می کرد و قلب را نوازش مي‌داد. ندا٭ مي‌خواند:
من در فضاي باور خود دود مي‌شوم
آرام پيچ خورده و نابود مي‌شوم
تا دست‌هاي دلهره می پرورد مرا
در عمق خواب‌ها، تپش‌آلود مي‌شوم
وآندم به عزم حفره‌ي دير‌آشناي خاک
پا در رکاب لحظه‌ي معهود میشوم
...
اينک وداع رفته خيال‌آور من است
باز اين منم که خاطره‌آلود مي‌شوم
شب نيز کم کمک ره خود مي‌رود وَ من
محزون‌ترين سروده‌ي بدرود می شوم **
*٭٭٭*
فرياد دلخراش زن بار ديگر فضای گورستان را با درد و غم‌آميخت، فريادي که از سينه‌ بر می خاست، از ميان گورها می گذشت و در دنيايی ناشناخته فرو می شد، دنيايی که نه گوش داشت و نه چشم، نه کتاب داشت و نه قانون.
*٭٭٭*
مرد نعره مي‌کشيد و به همه چيز و همه کس دشنام مي‌داد:
-       مگه به تو نگفتم که حق نداري به اين جلسه بري؟ ها؟ ها؟ حالا خانم براي من جلسه‌ي شعر‌خوني‌ش گرفته. تو بيچاره‌ي بي‌قدر رو چه به اين جلسه‌ها، خيال مي‌کني که کسي هستي، خار بي‌لياقت؟
زن آرام گفت:
-       آنها شعر من را درک مي‌کنن، به من احترام...
مرد حرف او را قطع کرد و با خشم گفت:
-       غلط می کنن! مگه تو خيال می کني کی هستی؟ تو هيچي، هيچ. ارزش نداري. بدبخت با اين شِر و وِر دلتو خوش کردی. يه چندتا بی شعور هم دور هم جمع شدن که باد بندازن زير بي‌قدرهايی مثل تو. همه شونو بايد زير بارون گلوله گرفت. احمق بيچاره تو هم به خودت باد کردي و خيال کردی شاعری! هه... شاعر... پاتو قطع مي‌کنم، استخونتو می شکنم. خفه‌ت می کنم. حق نداری بری پيش اين بيشعورها.
فرياد مرد به اوج رسيده بود:
-       دهنتو مي‌بندم تا خفه‌ شي. حق نداري دست به کاغذ و قلم بزنی، فهميدی؟ به تو نوشتن نيومده. حق نداري. دستتو می شکنم، می کُشَمت...
آب دهان مرد از شدت غيظ بيرون مي‌جهيد. پلک‌هاي چشم از هم باز شده، دست‌ها را در هوا تکان مي‌داد. صورتش سرخ شده، با قدم‌هاي بلند طول و عرض اطاق را طي می کرد. خشم تمام وجودش را کاملاً در تسلط داشت و نعره‌اش تا خيابان شنيده مي‌شد. زن آرام و خونسرد گفت:
-       تو که نمي‌توني نوشتن رو از من بگيري. تو نمي‌توني فکر و احساس منو بگيري. من...
زن هنوز کلامش را تمام نکرده بود که مرد با عصبانيت به طرف او خيز برداشت و لگد محکمي به پهلويش کوبيد. زن بر زمين افتاد و سرش محکم به پايه‌ی ميز اصابت کرد و فرياد کوتاهی کشيد. اما مرد مهلت نداد  و او را زير لگد گرفت. زن همچنان که روي زمين افتاده بود، نگاهي به او کرد. نگاهي که ناله نداشت، خواهش نداشت، ترس هم نداشت، اما حقارت، نگاهي که مرد را تحقير می کرد و لبخندي نامحسوس که بر آن حقارت مي‌افزود و همين بر شدت غيظ و خشم مرد افزود. لگدها با ضربت بيشتر بر پيکر ظريف زن فرود آمدند و او آنقدر کوبيد و کوبيد که زن آخرين نفس را کشيد و شعله‌ی زندگی اش براي هميشه خاموش گشت.
خشم مرد وقتی فرو نشست که روح زن پرواز کرده بود. صداي نرم و دلپذيرش از گوشه‌هاي اطاق طنين افکند:
...
راهي که فراروست دوتا خط موازي است
يعني که حديث من و تو ما شدني نيست
...
کم‌رنگ‌ترين واژه‌ي ديوان حياتم
در خط کج و ريز که خوانا شدني نيست
بگذار که ناخوانده و بيگانه بميرد
اين واژه‌ي نفرين شده معنا شدني نيست**
   منظور نادياست
** اشعار از کتاب: همزبانی و همدلی، تأليف بهروز جباری



________________________

گفتمان سیاسی اجتماعی