روزی که روز نبود!
بیهوده بود!
روز هم بیهوده بود
و هنوز نو نشده بود روز
هنگامی که نور به تاریکی غلیظ طعنه زد.
و شراره ای نفیر زنان به عمق تاریکی جهید
و در برابر چشمان ما، گشاده و باز
بساط خاکستر بود و دیگر هیچ....
و شب همچنان تیره و تار
شراره ها را به تمسخر نشسته بود
روز بود
نه! نوروز بود
و دیگر نوروز برای هیچ مادری قرخنده نبود
چرا که فرخنده نبود، رفته بود
و در برابر چشمان ما، باز و وقیح
خاکستر شده بود
امسال سو ـ سوی ستارگان آسمان
بازتاب تپش قلب توست
به هنگام نشر خبر، که فرزندت رفت
مادر بیا !
ایستاده، سربرافرازیم و بنگریم
به بی انتهای تاریک این چاه
و از ستاره های رهگذر بپرسیم،
نشانی خانۀ خورشید را
@@@@@@@
...به ياد فرخنده
"آميليا:"فرخنده، توسط جاهلان دین کشته شد
يادداشتی از آميليا، در مورد مراسم خاکسپاری فرخنده در کابل
امروز رفتم تا در مراسم خاکسپاری فرخنده در قبرستان پنچصد فامیلی شهر کابل اشتراک کنم. جنازه از خانه اش برداشته شد؛ جمعیت زیادی آمده بودند، فعالان مدنی و حقوق زن پیشتاز از همه بر گِرد تابوت فرخنده حلقه زدند، حضور مقامات ارشد وزارت داخله برجسته بود، به دنبال تابوت رفتم؛ بر خلاف معمول تابوت نه بر دوش مردان بلکه بر دوش زنان بود؛ دستهای پرتوان زنان تابوت فرخنده را بالا کردند؛ دیگر زنها ضعیف نبودند، آنها زنی را در تابوت بلورین اندیشه هایشان حمل میکردند و چقدر صبورانه و با عزت گام بر میداشتند و اما مردان؛ دستها را بر دست یگدیگر حلقه ای از همت ساختند تا پاسبانان یک حرکت جدید باشند، مردان و زنان همه فرخنده شده بودند و فرخنده در کالبد همه مشایعت کننده گان جسد سوخته اش فریاد عدالت خواهی سر میداد. تابوت همچنان مسیر طولانی سرک تا قبر را میپیمود، نمیدانم چرا داکتر عالمه و لینا عَلم و شکیلا ابراهیم خیل سنگینی تابوت را حس نمیکردند، بهارجویا، فرزانه واحدی و عارفه بهارت و مریم شیرجانی گوشه دیگرِ تابوت را گرفتند، منیره یوسف زاده و حمیرا ثاقب و زبیده اکبر شانه هایشان عجین با تابوت شدند، بهار سهیلی و فتانه حسن زاده و صحرا کریمی و نرگس آذریون در خاکباد مراسم؛ تابوت را رها نمیکردند و فرخنده عزیزی و مینا رضایی و سمیرا سادات گلویشان هنوز دردمندانه فرخنده صدا میکرند دیانا ثاقب و صحرا موسوی نیز صدای شان برای حضور دردمندانه بالا بود و زنی خارجی به دور از تمامی مرزهای جغرافیایی خود فرخنده شد و در همنوایی با دیگر زنان افغان دستانش را به تابوت چسپانده بود و مدام اشک میریخت و تمامی زنانی که با گام های استوارشان فرخنده ها شده بودند. شاید این روش نه در افغانستان که در تاریخ اسلام بی سابقه باشد که زنان تابوت را بر شانه هایشان حمل میکردند.
بر گورستان و در نزدیکی قبر فرخنده که رسیدیم، شعارها برای حمایت از فرخنده بالا گرفت، دیگر مانعی بر کنترول احساسات مردم نبود، خبرنگاران کمره هایشان را بر سر گور فرخنده متمرکز کرده بودند، عکاسان بزرگترین و استثنایی ترین تصاویر تشییع جنازه را درج تاریخ مینمودند، زنان بر سر جنازه فرخنده نماز خواندند و با عزمی قوی بیل ها را گرفتند و بر گورش خاک انداختند؛ صداها برای دادخواهی بلندتر شده بود؛ هزارن تن از مردم آمده بودند تا گواه بی گناهی دختری باشند که تا آخرین لحظات سوختنش فریاد میکشید که "بیگناهم".
صدایی آمد و همهه ای در میان جمعیت بالا گرفت؛ مولوی ایاز نیازی ملایی که خواهان آزادی قاتلین بود و حکومت را هشدار به قیام سراسری مردم مینمود توسط مردم اجازه نیافت تا در مراسم اشتراک کند.
نماز جنازه برگزار شد؛ دیگر مرزهای جنسیتی برداشته شد؛ حتی زنان هم در نماز جنازه اشتراک کردند و نشان دادند که میان خدا و آنان نباید فاصله ای باشد. شعارها پایانی نداشت؛ شور و شعور مردم فرخنده را هنوز تنها نگذاشتند؛
من به روح فرخنده دعا کردم، آرام آرام از قبرستان دور شدم و صدایی از جمعیت به گوشم
"میرسید: "ما همه فرخنده ایم
@@@@@@@@@@@@
شعری از ناديا انجمن
.نا د یا انجمن شاعر افغان که در 25 سالگی به دست همسرش به قتل رسید
نادیا انجمن، دانشجوی بیست و پنج ساله و زن غزل سرای افغان در پاییز هشت سال پیش به دست شوهرش که کارمند دانشکده ادبیات بود به قتل رسید و به جای پر پرواز یافتن، جسم بی جانش راهی گورستان شد، دنیا به کام نادیا زهر شد،آن مشت ستمگری که بر دهانش کوبیده شد همه نغمه ها و نجواهایش را برای همیشه خاموش کرد
سروده ای از ناديا انجمن
نيست شوقی که زبان باز کنم، از چه بخوانم؟
من که منفور زمانم، چه بخوانم ؟ چه نخوانم
چه بگويم سخن از شهد، که زهر است به کامم
وای از مشت ستمگر که بکوبيده دهانم
نيست غمخوار مرا در همه دنيا که بنازم
چه بگريم، چه بخندم، چه بميرم، چه بمانم
من و اين کنج اسارت، غم ناکامی و حسرت
که عبث زادهام و مهر ببايد به دهانم
دانم ای دل که بهاران بود و موسم عشرت
من پربسته چه سازم که پريدن نتوانم
گرچه ديری است خموشم، نرود نغمه ز يادم
زان که هر لحظه به نجوا سخن از دل برهانم
ياد آن روز گرامی که قفس را بشکافم
سر برون آرم از اين عزلت و مستانه بخوانم
من نه آن بيد ضعيفم که ز هر باد بلرزم
دخت افغانم و برجاست که دايم به فغانم
نـادیا انجمن
@@@@@@@@@@
____________________________
@@@@@@@@@@
ماراتون داستانهای توانمندی زنان
پال تاک، کارگاه نوشتار، مارچ 2015
مدتی بود که نرگس یک الاغ پارچهای بزرگ خریده و آن را کنار تختش گذاشته بود. بچهها اول با تعجب با این کار مادرشان برخورد کردند، اما بعد از چند روزی به این منظره عادت کردند.
آن شب جمعه، ساعت یازده و پنجاه و سه دقیقه، وقتی نرگس از کارهای زیاد روزانه فارغ شد، با یک دسته کاغذِ یادداشت و سوزن ته گرد به اطاق خواب آمد و کنار تختش پهلوی الاغ پارچهای نشست. مدتی به الاغ خیره شد و لبخندی زد. الاغ نیز با لبخندی پاسخگو شد.
نرگس یکی از کاغذها را برداشت و روی آن نوشت:
«هر روز صبح ساعت پنج و نیم شیپور بیدار باش.»
@@@@@@@@@
به مناسبت هفته ی داستان نویسی در باره ی توانمندی زنان
کارگاه نوشتار
در آغاز بیآغازی،
جلوهای از قدمت ذاتی ظهور کرد.
و از آن جلوه که عقل بود، سه چیز زاییده شد:
عشق، زیبایی و بخشش.
آن جلوه این سه را در یک پدیده خلاصه کرد
و آن پدیده زن بود.
و زن پای بر زمین نهاد.
و زمین که تیره و بایر بود به روشنی زیبایی زن روشنی گرفت.
و زن زمین را دوست داشت و میخواست آن را آبادان کند.
میخواست که نهرها جاری شوند
و آبها در جاهای آن جمع شده،
دریاهای درخشان ایجاد شود
و بر روی زمین درختها بروید
و پرندگان برای گلها بخوانند.
پس زن دست به کار شد و به آرایش زمین و خود پرداخت
و زمین را با زیبایی خود زینت بخشید.
او زمین را نگریست و زمین زیبا بود.
هنگامی که میخواست راحت بجوید، موجودی را شبیه خویش دید که در خوابی عمیق فرو شده است.
پس دندهی او را کشید و هشیارش نمود!
@@@@@@@@